رمان هیلیر پارت13

4.8
(25)

 

 

یکی یکی دکمه های پیرهنمو باز کردم و از تنم درش اوردم.

گذاشتمش روی یه سنگ و بعد کمربند شلوارمو باز کردم و اونو هم در اوردم.

 

وسط جنگل زندگی کردن یعنی همین، یعنی زندگی به سبک هزار سال پیش. مثل غارنشینا.

 

صدای آبشار مثل همیشه رو مخم بود، من از صدای پرنده ها، صدای شرشر اب، صدای بارون، صدای خنده بچه، صدای دارکوبا… از این صداها که باعث لذت می شد خوشم نمی اومد.

 

این صداها پر از حس زندگی بودن، من ازشون متنفر بودم چون عملا مرده بودم.

من زندگی نمی کردم که از صدای زندگی خوشم بیاد.

 

منظره رو به روم زشت بود!

یه آبشار کم ارتفاع که می ریخت توی یه استخر طبیعی و قطره های آب که توی هوا بود نور خورشیدو تجزیه کرده بودن.

به خاطر همین واکنش فیزیکی نور خورشید و آب، همیشه رنگین کمون جزء ثابت این جا بود.

 

چرا این جا رو دوست نداشتم؟

چون رنگی نبود!

آب نهر فیروزه ای بود اما من خاکستری می دیدمش.

درختا طیف گسترده ای از رنگ سبز داشتن اما من خاکستری می دیدمشون.

گلای وحشی قرمز و زرد و سفید و یاسی بودن اما من همشونو خاکستری می دیدم!

رنگین کمون دنیای من هفت تا رنگ خاکستری داشت!

 

چرا باید از این منظره تخمی لذت می بردم؟

وقتی رنگا تو وجود من مرده بودن برای چی باید از جایی که پر از رنگ بود خوشم می اومد؟

 

این جا نا توانی منو تو سرم می کوبید.

همه این زندگی مزخرف نا توانی منو می کوبید تو سرم. چرا باید دوستش می داشتم؟

 

 

 

 

رفتم بالای یه سنگ و شیرجه زدم توی آب.

سرماش تا مغز استخونم نفوذ کرد و باعث شد چند ثانیه بدنم قفل شه و همین طوری هی برم تو عمق بیشتر.

 

عمدا رفتم سمت کف نهر و چند ثانیه روی سنگای صافش نشستم.

هنور میتونستم نفسمو نگه دارم.

چی میشد اگه نفسم تموم می شد و همین زیر بگا می رفتم؟

کی می فهمید رویین مرده؟

 

هیچ کس!

تا سه ماه هیچ کس حتی متوجه غیر طبیعی بودن غیبتم نمی شد.

فقط با جسدم این نهرو به گند می کشیدم!

 

با اخطار ریه ام برای اکسیژن به خودم اومدم و به سمت سطح آب شنا کردم.

نمی خواستم خودکشی کنم.

 

نه که تخمشو نداشته باشم.

ولی نمی تونستم!

اون گفته بود اگه خودمو بکشم بزدلم. و نمی خواستم اینو بهش ثابت کنم.

 

سرمو از زیر آب آوردم بیرون و نفس عمیقی کشیدم.

موهای بلندی که چسبیده بود به صورتم رو دادم بالا و خیره شدم به سطح خاکستری آب.

 

آره من.

رویین ایزدستا…

آخرین پسر و وارث فریدون ایزدستا… نوه تیمور ایزستا و از نوادگان احمدشاه قاجار… مولتی میلیاردر تهرانی و مالک بزرگ ترین شرکت برج سازی کشور…

این طوری وسط این گه، توی این جنگل، توی یه آلونک بدون برق و گاز و لوله کشی اب، دست و پا می زدم و بیشتر توش فرو می رفتم!

و به تخم کسی هم نبود!

واقعا به تخم کسی نبود!

 

 

 

 

وقتی از نهر اومدم بیرون، روی یه سنگ مسطح کنار نهر دراز کشیدم تا خشک بشم.

 

موهام خیلی بلند شده بود، باید دوباره کوتاهشون می کردم.

از موی بلند بدم می اومد، همش تو دست و پا بود باعث می شد گرمم بشه.

اگه توی پادگان بودم کچل میکردم ، ولی این جا بجز یه قیچی زنگ زده و کند امکانات دیگه ای نداشتم.

 

بعد از چند دقیقه کامل خشک شدم، شلوارمو پوشیدم، کفشامو پام کردم و بدون پوشیدن پیرهنم راه افتادم سمت کلبه.

 

دیروز وقتی رسیدم هوا تاریک بود، نتونستم بخوابم چون خسته نبودم، وقتایی که خسته نمی شدم و می خوابیدم تا خود صبح مثل سگ کابوس می دیدم.

 

باید اون قدر کار می کردم تا جنازه می شدم درحدی حتی نای کابوس دیدنم نداشته باشم.

 

به خاطر همین تا صبح ترجیح دادم نخوابم، و بلافاصله بعد از یکم روشن شدن آسمون راه افتادم سمت نهر تا دوش بگیرم و نحسی شب گذشته رو از تنم پاک کنم.

 

 

 

 

نزدیکای کلبه بودم که یه چیزی توجهمو جلب کرد و باعث شد یهو بایستم!

یه چیز سفید رنگ!

چیزی که توی ده سال گذشته ای که من این جا زندگی کردم نبود.

تازه اضافه شده بود.

 

اخمامو کشیدم توهم، درختا نمیذاشتن درست ببینمش. یه سازه بود انگار.

 

با قدمای بلند رفتم جلو تر و شاخه و برگارو دادم کنار.

با دیدن چیزی که رو به روم بود تموم تنم یخ زد!

 

یه خونه!

یه خونه بزرگ و سفید رنگ با سقف شیروانی و حصارای محکم و کامل!

نمای خونه خیلی شیک بود.

پنجره های سر تا سری داشت و فضای داخلش رو به سادگی می شد از توی پنجره هاش دید.

 

یه ماشین آفرود، توی پارکینگ کنار ساختمون زیر سایه بون پارک شده بود. چراغای برق تو اقصا نقاط فضای داخل حصار به چشم می خورد.

 

یه غول سفید و عظیم الجثه وسط جنگل من!

وسط خونه من!

تو حریم شخصی و منطقه اختصاصی من یه خونه دیگه ساخته بودن!

 

د اخه من که به گه خوردن مینداختمشون!

این جارو رو سر صاحبش خراب می کردم.

باید گورشو گم می کرد، باید از ملک من می رفت بیرون!

رویین ایزدستا با کسی شوخی نداشت!

 

 

 

 

پیرهنی که توی دستم بود رو پرت کردم روی زمین و با عصبانیت رفتم جلوی در ورودی.

با پام ضربه ای بهش زدم که به سادگی باز شد.

 

هه! فکر کرده بود این جا سگم نمیاد برای همین قفلش نکرده بود

داد زدم:

 

-آهای! گمشو بیرون!

 

و تا سه شمردم. قائدتا باید یه حرکتی می دیدم یا یه صدایی می شنیدم اما هیچی نبود. دوباره داد زدم:

 

-هوی! یابو آب نمیدما! بیا بیرون تا نیومدم تو!

 

با بی صبری پامو کوبیدم روی زمین. چشمای تیزم مثل عقاب منتظر کوچک ترین حرکتی بود تا شکارش کنه اما…

هیچ حرکت یا صدایی از ساختمون ندیدم.

 

خمام بیشتر رفت توهم، سگ شدم و رفتم توی داخل محوطه حصار کشی شد.

 

با توجه به تویوتا اف جی کروزری که توی پارکینگ پارک بود حدس زدنش اصلا سخت نبود که یه تهرانی آشغال، یه مرفه بی درد عوضی اومده یه جای دور افتاده خونه ساخته تا برای کثافت کاریا و گه خوریاش فضای کافی داشته باشه.

 

ولی کور خونده!

 

دستگیره در اصلی رو کشیدم پایین و در کمال حماقت باز شد!

مالک این جا زیادی روی بکر بودنش حساب باز کرده بود.

چطوری کلبه منو ندیده بود؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 25

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x