بخار یخ زدهی ریهم رو تو دستهام فوت کردم. اینجوری نمیشد، تنم داشت از سرمازدگی کرخت میشد و خوابیدن بدترین اتفاق این شب نحس بود.
از جام پاشدم، با لعنتی که به نگهبانا فرستادم با شونهی خمیده جلو رفتم و کمی سرک کشیدم و حرسی مشتی به دیوار کوبیدم.
لعنت بهشون هنوز چراغ نگهبانی روشن بود و این یعنی بیدار بودن، تا جایی که میشد پنجره رو بستم و باز سر جام برگشتم.
دستهام داشت یخ میزد و سرم تیر میکشید. پس چرا رعنا شک نمیکرد به دیر رفتنم؟!
من باید واسه گرم شدن کاری میکردم و تنها راه چیزی بود که انجامش تنم رو میلرزوند، رفتن زیر پتوی یه بیمار بستری تو آسایشگاه روانی.
قطعاً بعید بود ازم، پس باز خودم رو تکون دادم و سعی کردم دندونهام رو مهار کنم تا ملودی آزار دهندهش کلافهم نکنه.
سعی کردم مغزم رو منحرف کنم، اما وسوسهی گرمایی که اون زیر انتظارم رو میکشید مثل خوردن چای داغ اول صبح وسوسه کننده و لذت بخش بود.
اگه میرفتم اون زیر هم خودم یخ نمیزدم هم اون مرد، اما حس خجالتی که لحظه به لحظه داشت اوج میگرفت این اجازه رو نمیداد.
باد زوزه کشید و برف رو بیشتر به داخل هدایت کرد و من با یه تصمیم آنی چیزی که به ذهنم رسیده بود رو انجام دادم، طبق چیزایی که اینجا دیدم و خوندم این تنها ترین راه بود.
کفشهام رو از پام در آوردم و خودم رو روی تخت بالا کشیدم.
قلبم تند تند میزد و من از کارم مطمئن نبودم اما با فکر به اینکه اگه اینکار رو نکنم قطعاً از سرما میمیریم زیر پتوش خزیدم.
گرم بود اما نه به اندازهی کافی، خودم رو به پهلوی راستش چسبوندم و پام رو روی پاش گذاشتم نامردی بود ولی واسه نجات دادن دستم از سرما خیلی آروم دستم رو توی لباسش فرو کردم و روی شکم سفت اما داغش گذاشتم.
بدنش داغ بود، داغ تر از قبل، این زیر دما زیاد بود. نکنه حسم میکرد، نکنه همه چی رو میفهمید و فقط نمیتونه تکون بخوره؟
اگه اینجوری باشه، الان من دقیقاً یه متجاوزم که به حریمش تجاوز کردم و بدتر از اون نمیتونستم با وسوسهی لمس پوست سفت شکمش مبارزه کنم که انگشتهام هی بالا و پایین میشد.
تجربهی خوابیدن کنار مردی به جز محارمت چقدر میتونه عجیب باشه، حسی که قابل توصیف نیست.
لبم رو گزیدم و روی شونهش پچ زدم:
– ببخشید میدونم به حریم شخصیت تجاوز کردم، اما باور کن به خاطر خودته من نمیخوام یخ بزنی.
کمی مکث کردم و خیره به چشمهای کاملاً بازش ادامه دادم:
– ما نباید بخوابیم، نه تا وقتی سرما مثل فرشتهی مرگ در انتظار چشمهای بستمونه.
صالح خان نخواب خب؟
اگه بخوابی تنت یخ میزنهو منم یخ میزنم، تو که نمیخوای من بمیرم؟
“به نیم رخش نگاه کردمو ادامه دادم، چقدر پرحرف شده بودم”
– میدونی چیه؟ خودم میدونم این کارم بده ولی اگه خودت تو این وضعیت نبودی، یعنی اینجوری از دنیا بیخبر نبودی، واسه گرم کردن خودمون همین پیشنهادو میدادی.
اونجوری وقتی توی بغلت فرو میرفتم بیشتر گرم میشدم آخه الان کمرم داره یخ میزنه.
باد موهاش رو توی هوا تکون داد و من باز حرف زدم:
– البته یه راه دیگهم هست، که همین الان تکون بخوریو منو با چکو لگد از تخت بندازی پایینو بگی دخترهی بیحیا تو بغل من چیکار میکنی؟
لبخند ریزی زدم و بعد یه مکث چند ثانیهای وقتی دستم رو از توی بلوزش بیرون کشیدم، انگشت اشارهم رو روی گونهش و رد زخم کهنهای که به جا مونده کشیدم و گفتم:
– البته من ترجیح میدادم گزینهی دوم باشه، حتی اگه منو بزنی هم دلم میخواد تکون بخوریو حرف بزنی.
تا خودتو نجات بدی.
نفس عمیقم رو بیرون دادم.
صورتش خیلی سرد بود پس پتو رو تا روی سرمون بالا کشیدم و توی تاریکی فرو رفتیم.
این زیر گرم بود، اینقدری گرم بود که از سرما و مرگ نجاتمون بده.
من باید تلافی این کارش رو سرش در بیارم دخترهی بد ذات، قطعاً قصد کشتن این مرد رو داشت و حالا دیگه مطمئنم اون داروهارو نباید مصرف کنه.
وای کاش میشد لال بشم اما هم کنجکاوم هم گیج، صدام رو پایین آوردم.
– میگم به نظرت من خیلی کوچولو ام یا تو خیلی گندهای؟
آخه نصف تنتم نیستم، اصلاً گرم شدی یا نه؟
نمیدونم بیدار بود یا نه چشمهاش رو نمیدیدم اما خودم حس میکردم به چشمهام وزنهی صد تُنی آویزونه که نمیتونستم باز نگهشون دارم و آخرش تلاشم بیفایده شد و چشمهام روی هم افتاد.
…..
نمیدونم چقدر از به خواب رفتنم گذشت که با تکون شدید که به تنم داده شد از خواب پریدم و به کسی که وحشت زده نگاهم میکرد زل زدم.
با دیدن رعنا نفس راحتی کشیدم که حرصی نیشگون محکمی از بازوم گرفت و غر زد:
– خاک تو سرت خوبه این مرتیکه به کل فلجه.
تو بغلش چه شکری میخوری ماهلین؟
پاشو گمشو بریم بیرون ساعت نزدیکه هفت صبحه الان دختره میاد.
اتاق رسماً با سردخونه هیچ فرقی نداشت و من دندونهام شروع کرد به صدا دادن.
نگاهی به ساعت انداختم، نیم ساعت دیگه دختره میومد و قطعاً تا اون موقع صالح از سرما نمیمرد پس با عجله از تخت پایین پریدم و پتو رو مثل قبل روی تخت آویزون کردم و حس کردم اونم تنش از سرما لرزید.
– دیوونه شدی چرا پتو رو از روش کنار میکشی یخ میکنه؟
سرم رو به تأسف تکون دادم و دستش رو گرفتم.
– بیا بریم همه چیو برات میگم، الان این دختره میاد قطعاً به خاطر خودشم شده اتاقو گرم میکنه.
***
لیوان چای رو جلوم گذاشت و غر زد:
– بخور گرم شی لباس عوض کنیم بریم دارم میمیرم از بیخوابی.
یه خمیازهی دیگه رو کش دار تر مهمون صورتم کردم و با چشمهای به اشک نشسته از بیخوابی به رعنا که چپ نگاهم میکرد چشم غره رفتم و گفتم:
– بگو رعنا خدای نکرده خفه میشی جواب شوهرتو کی بده.
با عجله سمت در رفت و بازش کرد، سرکی کشید و با حرص سمتم برگشت و از لای فک قفل شده غرید و من شقیقهم از درد وحشتناک سرم تیر کشید.
– دیوونهی روانی، به این فکر کردی اگه من شیفتم نبود چی میشد؟؟
بیچاره میشدی میفهمی؟
سعی کردم با لبخند آرومش کنم اما انگار خیلی عصبی بود که با یه برو بابا ازم فاصله گرفت و از کمدش کیف قهوهایش رو برداشت.
– رعنا جونم دورت بگردم من از کجا میدونستم دختره کلیدشو جا میذاره؟
خودت که دیدی با اون پیچاره چیکار کرد.
سمتم اومد.
– من کاری به اون حیوون ندارم که چه غلطی میکنه، موضوع من تویی، میگم یه درصد اگه شک نمیکردم، اگه نمیاومدمو کلیدو نمیدیدم چی میشد؟
بیخیال چایی شدم و از روی صندلی که با هر تکون جیر جیر صدا میداد و سردردم رو دو برابر میکرد، دستش رو گرفتم و با لحن مهربونی گفتم:
– من قربونت اون دل مهربونت برم، ببخشید از این به بعد بیشتر دقت میکنم خوبه؟
اخم نکن دیگه.
بالاخره لبهاش به لبخند باز شد و ضربهی آرومی به کتفم زد.
– خب بابا مردشور اون چشاتو ببرن، چشم نیست که چلچراغه.
با عجله گونهی تپلش رو بوسیدم.
– من فدات بشم وایستا لباس بپوشم بریم.
دندون غروچه ای کرد و سمت در راه افتاد.
– تو محوته منتظرتم، حالم داره از فضای اینجا بهم میخوره خیلی استرس کشیدم امروز.
با لبخند نگاهش کردم حین غر غر کردن از اتاق بیرون رفت و من با برداشتن لباسهای بیرونم وارد رخت کن شدم.