رمان وارث دل پارت ۱۲۶

4.6
(16)

 

 

 

 

با هم دیگه وارد مغازه شدیم خواستم بگم این لباس چند که صدایی شنیدم روحم رو به لرزه در اورد

_ماهرخ

صدا صدای امیر سالار بود این صدا رو هیچ وقت فراموش نمی کردم.

با حالت گیجی برگشتم سمتش و بهش نگاه کردم..

 

هردو به حالت ناباوری بهم دیگه نگاه می کردیم.

اب دهنم رو قورت دادم با خودم

گفتم اون اینجا چکار می کنه!؟

امیر نگاهی به دلارام کرد نفسم رفت

خدایی اون اینجا چکار می کرد!؟.

می خواستم.

پس بیوفتم که مامان گلی دستی پشت سرم گذاشت و نگهم داشت

_دخترم اروم باش یهو چت شد

امیر سالار اومد سمتم

_خوبی ماهرخ..

اخ کاش حرف نمی زد چی شد که یهو اومد!؟

حالم بد بود در حال پس افتادن بودم..

 

_دخترم دلارام رو بهم بده

خواستم بیوفتم که بازوم رو امیر سالار گرفت..

_چت شده ماهرخ…

با غمگینی گفتم : خواهش میکنم

دست از سرم بردار….

ولی بی حسی کل وجودم رو گرفت چشم هام اومد روی هم دیگه و دیگه چیزی

نفهمیدم.

 

 

****

امیر سالار

 

ماهرخ از حال رفت روی دست هام هرچی صداش زدم جواب نداد

خیلی نگران بودم

_ماهرخ ماهرخ

هرچی صداش زدم هیچ کس جوابی بهم نداد

گلی خانم هم فقط گریه می کرد

نگاهی به گلی خانم کردم و گفتم : اروم باشید خانم طوری نشده الان می بریمش بیمارستان

روی دست هام بلندش

بعد برگشتم مریم با اخم های تو هم رفته

بهم نگاه می کرد

 

 

_مریم برو در ماشین رو باز کن

مریم با مکث سری تکون داد که یهو گلی خانم گفت :پسرم ماشین هست

کوروش خان هم هستن ببریمش اونجا

بهتره

جای لجبازی کردن نبود

_باشه خاله گلی فقط می دونی ماشین کجاست!؟

_اره پسر درسته پیرم ولی خنگ

که نیستم.

_ببخشید قصد توهین کردن نداشتم

ریلکس بهم نگاه انداخت

_مهم نیست پسرم دنبالم بیا

جلو حرکت کرد منم پشت سرش رفتم

مونده بودم که چی میشه..

 

_مریم بچه ها رو مواظب باش دنبالم

بیاین

مریم برام دهن‌ کجی کرد

خم شد تیدا رو بغل کرد رو به

هلیا گفت : دست ازیتا رو بگیر دنبالم بیا..

_باشه مامان…

من جلو رفتم مریم و بچه ها

هم پشت سرم اومدن..

 

نگران ماهرخ بودم از اینکه اتفاقی براش بیوفته.گلی خانم مستقیم شروع کرد به حرکت کردن..

تا اینکه رسید به جایی که ماشین بود..

در ماشین باز شد و کوروش اومد پایین.

 

نگاه متعجبش بین من و گلی خانم در حرکت بود.

_ خیر باشه چی شده گل خانم!!؟

امیرسالار تو اینجا چیکار می کنی..

 

_ این مهم نیست باید ماهرخ رو ببریم بیمارستان.

نگاه کوروش خان که به ماهرخ خورد از حرکت ایستاد با چشمای گرد شده بهش نگاه کرد..

_ چی شده چه بلایی سرش اومده..

نگاهم رو توی حلقه چرخوندم و خیلی

ریلکس گفتم : فعلا وقت این حرفا نیست ماهرخ رو ببریم بیمارستان..

 

کوروش عصبی بهم نگاه کرد…

 

_ ماهرخ خوب چه بلایی سرش آوردی!؟

_ بسه دیگه مگه نمیبینی میگم حالش خوب نیست بریم بیمارستان..

این که گفتم ساکت شد ودیگه هیچی نگفت…

 

 

****

 

مریم و بچه ها رو فرستادم خونه برن..

خودم هم رفتم بیمارستان تا ببینم چه بلایی سر ماهرخ اومده.

گورش خان با نگاه بدی به من نگاه میکرد..

خیلی خونسرد شده ازش رو گرفتم دکتر که اومد بیرون از جام بلند شدم..

 

با چند قدم بلند خودم رو بهش رسوندم

_چی شد دکتر همسرم چطوره!؟

دکتر نگاهی به پشت سرم کرد حدس زدم که کوروش خان پشت سر هم باشه..

 

_ شک بهش وارد شده و همین باعث حال بدیش شده !!

نفس راحت کشیدم و دست روی قلبم گذاشتم..

_که اینطور

 

 

دکتر که رفت صدای حرص دار کوروش خان اومد

_ممنون میشم دست از سر دختر من برداری.نیومده از دیدنت حالش بد شد چرا نمی فهمی که برای اون سم هستی!!

این مرد کمی خود خواه بود با حالت سوالی برگشتم سمتش..

 

نگاه زوم شده ای بهش کردم

مامان می گفت چقدر عاشق خاله بوده

منم ماهرخ رو عین مریم دوست داشتم

و عاشقش بودم هیچ فرقی بینشون

نبود‌

انگشت اشاره ای بهش

کردم و گفتم : کوروش خان بیا مردونه من یه سوال می پرسم تو مردونه جواب بده باشه!؟

_باشه…

_ببین چی دارم می گم خوب..

تو الان چند سال داری به پای یه زن خودت رو تباه می کنی!!

مرده اس چرا چون عاشقشی از من چه انتظار داری من ماهرخ زنمه عاشقشم

دوسش دارم

سه تا بچه دارم ازش..

 

کوروش خان با غیض بهم نگاه کرد

_من عین تو دوتا دوتا وارد قلبم نکردم

برای همون سوختم و ساختم

ولی تو چی..

نفس پر از حرصی بیرون دادم

_ماهرخ اول ناخواسته بود بعدش خودش وارد زندگیم شد.

من که نمی تونم حرفی به تو بزنم

می تونم!! نه نمی تونم…

پس شما هم دخالت نکن ماهرخ وارد زندگیم شده..

اخم هام رو توی هم دیگه فرو بردم….

 

اونم اخم کرده بود

_می رم براش دارو ها رو بگیرم

بیارم ‌

اینو گفتم و بعد با قدم های بلند شده

حرکت کردم.

 

***

ماهرخ

 

با سوزشی که توی دستم پیچید چشم هام رو باز کردم درک نمی کردم که چی شده..نگاهی به همه جا کردم و لبم رو گاز گرفتم..

حس می کردم توی این دنیا

نیستم شروع کردم به سرفه زدن..

دستی زیر سرم قرار گرفت و بعد یه لیوان اب رو به دهنم نزدیک کردن..

 

اب رو بهم داد…

اب رو اروم سر کشیدم

کمی حالم بهتر شد این کی بود!؟

چشم هام رو باز کردم با حالت تار شده ای بهش نگاه کردم.

 

صورت کشیده ی مردونه

چشم های عسلی رنگ با مژه های فر و بلند امیر سالار

 

 

با دیدن امیر سالار همه چی یادم اومد..

فهمیدم که شک نبوده

با اب دهن قورت داده شده بهش نگاه کردم و گفتم : امیر

لبخندی زد با چشم هایی که از مهربونی دودو می زد خودش رو کشید

جلو..

دستی روی گونه ام کشید و با سر انگشتاش شروع کرد گونه ی منو نوازش کردن….

 

_اره سالار قربونت برم

تو این همه مدت چرا اینقدر فرار می کردی

می دونستی که اینجا بودنت داره اذیتم می کنه هوم!؟

من خیلی دنبالت گشتم دیروز

شانس بود قسمت بود هرچی بود خدارو شکر رفع شد.

نشست کنارم دستش‌رو بلند کرد

دوباره روی گونه ام گذاشت

اشک هاش اومد : باورم نمیشه پیدات کردم می دونی چقدر دوستت دارم..

منو دوست داشت!؟

 

چیو باور می کردم!؟

کار های گنگ گذشته اش رو یا این همه بی مهری ها رو!! یا الان رو

کدومش رو باور کنم…

بغض کرده سرم رو بر گردوندم

نمی خواستم اشک هام رو ببینه

_ماهرخ.

لب هام رو روی هم دیگه فشردم با هق گفتم : مرد…

تو خیلی اذیتم کردی امیر سالار

نمی تونم ازت بگذرم.

دست منو گرفت توی دستش و عمیق به خودش فشار داد.

 

_هیس اروم باش….

الان حالت خوب نیست من حرف می زنم

توگوش کن ولی گریه نکن.

 

 

***

امیر سالار

 

اونقدر برای ماهرخ حرف زدم که به خواب رفت ‌خم شدم گونه اش رو اروم و بی صدا بوس کردم ..

با عشق گفتم : من ممنونم از اینکه تو‌

هستی

باور کن بین تو و مریم دیگه هیچی

نیست و من عاشق هر دو شما هستم

دیگه از دستتون نمی دم

 

در اتاق باز شد برگشتم دیدم کوروش خانه..

منو که دید دوباره اخم کرد

_می خوای بذاری استراحت کنه یا نه!!؟

الان دوساعت توی این اتاق لعنتی

هستی

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 16

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان ماهی

خلاصه: یک شرط‌بندی ساده، باعث دوستی ماهی دانشجوی شیطون و پرانرژی با اتابک دانشجوی زرنگ و پولدار دانشگاه شیراز می‌شود. بعد از فارغ التحصیلی…
رمان کامل

دانلود رمان پاکدخت

    خلاصه: عزیزترین فرد زندگی آناهیتا چند میلیارد بدهی بالا آورده و او در صدد پرداخت بدهی‌هاست؛ تا جایی که مجبور به تن…
رمان کامل

دانلود رمان اردیبهشت

  خلاصه؛ داستان فراز، پسری بازیگرسینما وآرام دختری که پدرش مغازه داره وقمارباز، ازقضا دختریه رو میره خدماتی باغی که جشن توش برگزار وفرازبهش…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نیلو
2 سال قبل

من عرررررررررر😂💔
ی دل و دو دلبر🤢

رحی
2 سال قبل

امیر چرا ثبات نداره؟ کسی که به خاطر ماهرخ حاضر نشد بیاد تو شهر زندگی کنه الان چه طوری چند ماهه خودشو و خانواده اشو آواره این کشور و اون کشور کرده؟
چه طوری عاشق دو نفره همزمان؟ هیچکس نمیتونه عاشق دو نفر باشه و یه جایی که باید انتخاب کنه میفهمه که یکی دوست داره…

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x