رب ساعتی نشستم تا پاهام از بی حسی در اومد نگاهی به خورشید کردم تازه صبح شده بود.
دهن کجی کردم به خودم شانس اوردم توی راه هیچ سگ یا توره ای نیفتاد دنبالم.
بی خیال خسته بودم خیلی خوابم می یومد.
ازجام بلند شدم.دستی تو جیبم کردم و کلید رو بیرون آوردم.
در رو باز کردم و وارد خونه شدم.هاسکی با دیدنم از جاش بلند شد وپارسی کرد.
دستی براش تکون دادم که ساکت شد عادت داشت وقتی پارس میکرد دست تکون میدادیم ساکت میشد.
سمت اتاق تنهایی خودم رفتم پام از بی حسی در اومده بود اما خوب هنوز کف پام سوزش داشت.
وارد اتاقکم شدم و در رو بستم.
خودمو پشت در رها کردم چهره ی ماهرخ یک لحظه هم از جلو چشمم نمی رفت…
سرمو گذاشتم رو زانو هام اونقدر تو فکر بودم که تو همون حالت خوابم برد
****
امیرسالار
سرم رو تکیه داده بودم به دیوار.
دو روز دیگه گذشته بود و حال ماهرخ هیچ فرقی نکرده بود.
فقط اشک می ریخت وهیچ حرفی نمی زد.زیادی ترحم آور شده بود.
باید هرطور شده چشمش عمل میشد نمی دونستم همین طور پیش بره چه اتفاقی براش می افتاد.
برای بار هزارم مریم رو لعنت فرستادم.
با سایه ای که بالا سرم افتاد چشم هام به بالا کشیده شد.
دکتر احمدی بود .
با دیدنش خودمو جمع و جور کردم و از جام بلند شدم.
دکتر احمدی لبخندی زد.دستمو بردم جلو و بهش دست دادم.
-سلام دکتر .
-سلام اقای بزرگمهر خوب هستین!!!؟
-مرسی اقای دکتر برای ماهرخ اتفاقی افتاده!!؟
نگران شدم.
دکتر احمدی خنده ای کرد ولب زد :
-نه اقای بزرگمهر اومدم یه خبر خوب بهتون رو بدم.
با کنجکاوی گفتم :
-چه خبری!!؟
-چه خبری!؟
-نمی دونم معجزه شده یا چیز دیگه ای اما امروز وقتی باند روی چشم دخترتون رو باز کردیم تا وضعیت چشمش رومعایینه کنیم فهمیدیم دخترتون می تونن ببینن..
این یه معجزه اس.
کلا گریه می کرد همگی شکه شدیم ما امیدی به خوب شدن چشم دخترتون نداشتیم.
از حرف هایی که می شنیدم تعجبی کردم.
لب زدم :
-مطمئن هستین اقای احمدی!؟
-بله چندتا ازمایش انجام شده دید دخترتون مشکلی نداره اما برای اینکه فشار به چشم نیاد تا دوهفته باید روی چشم بسته باشه.
خنده ای کردم این بهترین خبری توی این چند روز شنیده بودم.
باورم نمیشد که چشم ماهرخ عیبی نداشته باشه
یه شک باور نکردنی برام بود انگار که یه وزن سنگین از روم برداشته شده باشه.
با خوشحالی لب زدم :
-می تونم ببینمش!؟
-اره اتفاقا الان بیدار شده
وقتی فهمید نمی دونین چقدر خوشحال شد..
از خوشحالی گریه می کرد.
لبخندی زدم حق داشت.
-می خوام ببینمش الان مشکلی نداره.
-نه اقای بزرگمهر مشکلی نداره.
تشکری کردم
دکتر احمدی پس از چند دقیقه حرف زدن رفت منم رفتم سمت اتاق.
نفس عمیقی کشیدم و دستگیره رو لمس کردم نمی دونم چرا قلبم هیجان داشت.
هیجانی فراتر از شبی که به مریم رسیدم.
در رو باز کردم و وارد شدم.
ماهرخ روی تخت خوابیده بود.
با دیدن من از جاش بلند شد
در رو بستم وسمتش رفتم.لبخند عمیقی روی لبم بود.
روی صندلی نشستم و لب زدم :
-بهتری!؟
نیشخندی زد و گفت :
-وضعمو ببین حالمو نپرس.
لبخند از رو لبام محو شد.چه جواب سریعی!؟
حس می کردم ازاین به بعد نمی تونم حریف زبون این دختر بشم و دیگهاون مظلومیت سابق رو نداره.
انگار که سمج تر و تخس تر شده بود.
-اهان ببخشین.
دکتر یه حرفایی می زد.
چشمت خوب شده!؟
میگفت گفتی می تونی ببینی!!
سردی تو چشم هاش ریخت.
-اره اما انگار شما خیلی خوشحال نشدین ارباب.
حرفش بد بود.من خوشحال نشده بودم!!؟
سعی کردم اروم باشم و از کوره در نرم.
لبمو با زبونم خیس کردمو گفتم :
-نه برعکس اتفاقا خیلی خوشحال شدم
جوابی بهم نداد و فقط بهم زل زد.
توی چشم هاش تنفر موج می زد.
دلیل این تنفر شاید من ،شاید مریم یا شایدم مامانم بود که زندگی این دختر بچه رو خراب کرده بودیم.
پوفی کشیدم و بازم سوال تکراری پرسیدم :
-خوبی!!!
-گفتم که…
یه سوال رو چند بار می پرسی!!
خب راست می گفت یه سوال رو چرا دو بار پرسیدم!!؟
-گرسنه نیستی!!؟
برم غذا بگیرم بیارم!!؟
گفتم این دفعه ام میگه نه اما خوب برخلاف انتظارم بود.
-آره گرسنمه.غذای بیمارستان رو نتونستم بخورم ارباب.
لب زدم :
-باشه الان میرم میگیرم میارم.
چیز دیگه ای لازم نداری!!؟
نگاه نامطمئنی اول به من و بعد به سرویس های بهداشتی کرد و گفت :
-چرا.
-خوب بگو.
-میشه کمکم کنی برم دستشویی.
نمی تونم خودم برم.پرستار ها هم هی غر میزنن به دلم.
با چشم های ریز شده گفتم :
-غر می زنن!!؟
کدوم پرستار!!؟
-اره همین پرستار عینکیه هست تا بهش میگم زورش میاد.
اخمی کردمو گفتم: یادم باشه ببینم کیه.
میرم سمتش و کمکش می کنم از جاش بلند شه.
به سختی می تونست راه بره.
دودل بودم ازاینکه بلندش کنم یا نه اما می ترسیدم بغلش کنم و واکنش نشون بده پس بی خیال شدم راه سرویسم زیاد نبود.
به سرویس که رسیدیم دستی به دیوار زد.
-ممنون.
الان میام شما اگه کار داری می تونی بری ارباب..
-نه برو هستم.
عجله نکن.
سری تکون داد و بعد وارد دستشویی شد.
این پرستاری که گفت ذهنمو عجیب درگیر کرده بود.
دلیل این حمایت و حس مسئولیتی که نسبت به ماهرخ پیدا کرده بودم درک نمی کردم.
شاید ترحم بود نه مسئولیت.
نمی دونم بد اون اتفاقی که براش افتاده دیگه مثل قبل ازش بدم نمی اومد.
در باز شد و ماهرخ اومد بیرون.اما رنگ صورتش پریده بود.
-تموم شد!!؟
با همون احوال بد گفت :
-اره تموم شد.
کمکش کردم بره دوباره سرجاش.
پتو رو کشیدم روش.
-استراحت کن تا من برات غذا میگیرم و میام .
رو پاشنه ی پا چرخیدم و خواستم حرفی بزنم که صدای ماهرخ روشنیدم.
-ارباب راستش….
حرفش رو خورد برگشتم و سوالی بهش خیره شدم.
-خب ادامش!
-راستش یه وسیله می خوام برام بخرین.
-چی!!؟
سرخ سفید شدنش روحس کردم.
لبش رو گاز گرفت.
-بگو خجالت نکش.
با صدای لرزونی گفت :
-شورت و نوار بهداشتی…
ماهرخ
با دیدن شورت خونیم اه از نهادم بلند شد.
اخه الان وقت عادت شدن بود!!؟
من با چه رویی به ارباب می گفتم عادت شدم اصلا روم میشد!!؟
با اعصابی داغون کارای لازم رو انجام دادم اومدم بیرون.
از ترس اینکه خراب کنم شورتمو بیرون نیوردم.
با کمک ارباب رفتیم سمت تخت.
منو روتخت خوابوند و پتو رو روم کشید.
-استراحت کن تا من برم برات غذا میگیرم و میام.
بعد روی پاشنه ی پا چرخید که سریع گفتم :
-ارباب راستش…
شرم وحیا مانع از این شد که ادامه بدم.
از صدام ایستاد.
روش رو برگردوند و سوالی بهم خیره شد
-خب ادامش!؟
-راستش یه وسیله می خوام برام بخرین.
-چی!!؟
سرخ شدم الان چی میگفتم.
-بگو خجالت نکش.
لبمو گاز گرفتم و با صدای لرزونی گفتم :
-شورت ونوار بهداشتی..
ابروهاش بالا پرید.
سرم رو پایین انداختم با صدایی که ته مایه خنده توش موج می زد.
-اخه الان موقع ماهانمه!!!
حالا سرخ نشو برات میگیرم.
فعلا که شدت نداره!!؟
-نه امیر..یعنی نه ارباب.
می خواستم بهش بگم امیرسالار که حرفم رو خوردم..
ارباب باشه ای گفت وبعد رفت.همین که رفت نفسمو ول دادم وای چقدر استرس داشتم..
بهتر بود یکم بخوابم تا ارباب بیاد.
به پهلو خوابیدم تا یه وقت خراب نکنم.
چشم هام رو بستم و نفهمیدم کی خوابم برد.
***
با حس اینکه داره ازم مایعی خارج میشه چشم هام باز شد…
سیخ نشستم سرجام.
داشت شدید میشد.
با وحشت از جام بلند شدم و با دیدن اینکه شلوارم خونی شده اه از نهادم بلند شد.
خداروشکر ملافه خونی نشده بود
همینطور خیره به خون شلوار بودم تا بینم چه غلطی کنم که در باز شد و ارباب اومد تو.
ارباب اومد تو.با دیدن ارباب آهی از گلوم خارج شد اخه خدا چرا هی دردسر پشت دردسر من الان چکار کنم با این اوضاع!!؟
ارباب در رو بست و پلاستیک ها رو گذاشت روی میز کنار من.
یکی پلاستیک مشکی که حدس زدم نوار بهداشتیه و یکی هم غذا بود.
از بویی که به بینیم خورد فهمیدم جیگره.
دلم مالشی رفت خیلی گرسنه ام بود اما قبلش باید اوضاعمو سروسامون میدادم.
ارباب لب زد :
-برات وسیله آوردم خودت می تونی یا کمکت کنم!!؟
با خجالت لبمو گاز گرفتم و گفتم :
-نه می تونم
ارباب نفسش رو ول داد و پلاستیک مشکی رو دستم داد وگفت :
-بیا اینم وسیله هات تا من غذا رو اماده می کنم تو برو کارتو انجام بده بیا.
حالا من چکار می کردم بااین شلوار خونی و کثیف!!؟
می تونستم بااین اوضاع از جام بلند شم!!؟
ارباب نگاه تیزی بهم کرد عکس العملی به حرفش نشون ندادم.
یعنی روم نمیشد که نشون بدم.
سرم رو پایین انداختم و بزور گفتم :
-میشه برین بیرون ارباب.
-چرا!!اتفاقی افتاده!!؟
-راستش من…
حرفم با اومدن سمتم نصفه موند ارباب روپوش رو ازم کنار زد از اون چیزی که خجالت می کشیدم سرم اومد.
-ازاین خجالت میکشیدی!!؟
چیزی نیست که خجالت بکشی تو صورتم خم شد وبا لحن خماری گفت :
-من شوهرتم ماهرخ.
اره این مرد شوهرم بود شوهری که نه من باب دل اون بودم نه این مرد باب دل من.
یه زناشویی زوری با تفاوت سنی زیاد وعمیق.
خودمو جمع و جور کردم و پاهامو بهم نزدیک همینطور داشت ازم خون می یومد.
با لرز گفتم :
-ارباب من برم دستشویی.
ارباب که فهمید اوضاع قرمزه با خنده سری تکون داد.
دستمو گرفت وکمکم کرد از تخت بیام پایین.
دل درد و کمر دردم داشت شروع میشد.
پلاستیک رو چنگی زدم و با کمک ارباب سمت سرویس رفتم.
-چه سرعت عملی داشته ها ببین همه جا رو قرمز کرده.
ارباب میگفت و من قرمز میشدم.
به سرویس که رسیدیم زود رفتم تو صدای خنده ی ارباب می اومد تا حالا خنده اش رو ندیده بودم نمی دونم چرا اون ارباب سرد یهو اینطوری حامی شد .
شاید از روی رحم دلسوزی می بود.
****
دل دردم شدت گرفته بود به زور لقمه رو از دست ارباب گرفتم و کردم تو دهنم.
خیلی درد داشتم.
ارباب لقمه دیگه ای سمتم گرفت که گفتم :
-نمی خوام ارباب خیلی درد دارم.
حالت تهوع ام دارم.
ارباب دستش رو عقب کشید وگفت :
-می خوای زیر دلتو ماساژ بدم..
نگاه پر تعجبی بهش کردم.
می خواست زیر دلم رو ماساژ بده.
وای ارباب هدفش از این کارا چی بود!!!؟
نکنه این نقشه ی جدید بود
اینمهربونی یهویش زیادی داشت فکرمو درگیر می کرد.
با حس اینکه لباسم بالا رفت از فکر بیرون اومدم.
ارباب لباسم رو زده بود بالا و داشت زیر دلم رو ماساژ میداد.
خداروشکر ارباب برام شلوار خریده بود وگرنه مجبور بودم بدون شلوار باشم.
دست ارباب که به پوستم خورد تکون شدیدی خوردم.
لبمو گاز گرفتم ارباب شروع کرد به ماساژ دادن زیر دلم
دست های گرمش داشت جادو می کرد و کم کم دردمو تسکین میداد
نمی دونم ارباب چکار کرد اما ماساژ زیر دلم حکم لالایی برام داشت و باعث شد چشم هام کم کم روی هم بیاد و به خواب برم.
****
راوی
کتایون مرضیه وآسیه رو صدا زد.
مرضیه بااون هیکل گردش خودش رو به کتایون رسوند ولب زد :
-بله خانم بامن کاری داشتین!؟
کتایون از ذوق و شوق نمی دونست چکار کنه.خبر اینکه چشم ماهرخ سالم بود بهترین خبری بود که توی این چند روز شنیده بود و بهترین تسکین برای اون بود.
-برای فردا می خوام آش نذری بپزم و کل روستا رو نذری بدم.
به سهیل بسپر که وسایل آش رو از شهر بگیره و بیاره.
مرضیه نگاه کنجکاوی به کتایون کرد وگفت :
-چشم خانم اما دلیل این نذر یهویی چیه!!؟
کتایون با خوشحالی گفت :
-نذر برای سالم موندن چشم ماهرخه
امیرسالار الان زنگ زد و گفت معجزه شده و چشم ماهرخ سالمه.
مرضیه از شنیدن حرفای کتایون خوشحال نشد که هیچ بدتر حالش گرفته شد.
فکر می کرد اون دختره سریش و مزاحم برای همیشه ازاینجا رفته و ازدستش خلاص شده اما انگار فکر الکی کرده بود.
سرش رو انداخت پایین و بزور زبونش رو چرخوند وبرخلاف میلش گفت:
-اهان