صبح که چشم هام رو باز کردم دیدم ارباب نیست.
ملافه رو دور خودم پیچیدم و از جام بلند شدم.
دیشب اولین باری بود که از رابطه ای که با ارباب داشتم لذت بردم.
با همون ملافه از جام بلند شدم.
از لباس خواب هیچی نمونده بود.همه اش تیکه پاره شده بود و کنار تخت افتاده بود.
دعا میکردم رابطه ی دیشب کار ساز باشه و حامله بشم.
وارد حموم شدم و یه حموم چند دقیقه ای گرفتم.
حوله رو دور خودم پیچیدم واز اتاق زدم بیرون.
اما با خروجم از حموم با آسیه روبه رو شدم.
تعجبی کردم این اینجا چکار می کرد!!؟
آسیه با چشم های دریده تموم هیکلمو از نظر گذروند.
ابرویی بالا انداختم و گفتم :
-تو اینجا چکار میکنی!!؟
با غیض گفت :
-باید بهت جواب پس بدم دختره ی خراب کور!!!
اومدم به کارام برسم.
پوزخندی زدم کار آسیه اینجا نبود بلکه تو آشپزخونه بود.
قدمی جلو برداشتم و قری به گردنم دادم و با جدیت گفتم :
-هوی آسیه درست صحبت کن من الان زن اربابم این یک ،دوما نیازی نیس اینجا رو تمیز کنی
لازم باشه خودم بهت میگم حالا برو بیرون می خوام استراحت کنم دیشب تا خود صبح بیدار بودم الان میخوام بخوابم.
صورتش اول بهت گرفت و بعدا کم کم سرخ شد.
پوزخندی بهش زدم قشنگ منظورمو فهمید.
ریلکس سمت کمد رفتم.
در کمد رو باز کردمو گفتم :
-تو که هنوز اینجایی برو بیرون میخوام لباس عوض کنم.
دیگه سرمو نچرخوندم.
چند دقیقه بعد صدای کوبیده شدن در اومد.
با خوشحالی نیشمو باز کردم از این به بعد خوب بلد بودم حال این دختره ی پرو و اون زنیکه رو بگیرم.
****
سهیل
تقه ای به در زدم.اومده بودم حال مش ابراهیم رو بپرسم و چرا دروغ بگم نازگل رو هم ببینم.
چند لحظه منتظر شدم و بعد در باز شد برخلاف انتظارم مش ابراهیم بود.
لبخندی زدمو گفتم :
-سلام مش ابراهیم.
-سلام پسرم خوبی!!؟
-ممنون خوبم می تونم بیام تو!!؟
از کنار در فاصله گرفت وگفت :
-چرا که نه بیا تو پسرم.
خونه ی خودته.
با خجالت یا اللهی گفتم و وارد شدم.
نازگل روی تخت نیم خیز دراز کشیده بود.
منو که دید سرفه ی خشنی زد و لاف رو روی خودش کشید.
یه لحظه نگران شدم.نازگل نگاه خیره ی منو که دید پاهاشو جمع کرد و از خجالت سرخ شد.
مش ابراهیم گفت :
-بشین پسرم.
نشستم اما همچنان نگاهم به نازگل بود
گفتم :
_خدا بد نده مش ابراهیم نازگل خانم حالشون خوب نیست!!؟
مش ابراهیم نفس عمیقی کشید.
سری تکون داد و گفت :
-ای پسر کلا خدا شانس از رو این بچه گرفته…
یه روز خوش تو زندگیش نداره.
همش مریضی و در به دری.
قلبم فشرده شد.حرف هاش رو با سوز میزد…
-از وقتی که مادرش مرد من شدم هم مادرش هم پدرش اما پسرم ازاین گذشت عمر دارم می ترسم.
می ترسم از روزی که من بخوابم و بلند نشم.
می ترسم از روزی که دخترم بی پشت پناه باشه پسرم می ترسم …
حرف می زد واشک می ریخت.
سرم رو بلند کردم.
خودمو کشیدم جلو و بی اختیار مش ابراهیم روکشیدم تو بغلم.
صدای هق هق مردونه اش بلند شد.
نگاهم به نازگل افتاد.
اونم چشم هاش اشکی بود.
اخه این پدر و دختر چی داشتن که ادمو وادار می کردن بهشون احترام بذاره.
نازگل سرش رو پایین انداخت.
خودمو کشیدم عقب.
یه حرف هایی تو سرم رژه می رفت.
مش ابراهیم هنوز داشت گریه می کرد.
من خیلی وقت بود داشتم به این قضیه فکر میکردم.
ازدواج با نازگل….
شاید نمی تونست جای ماهرخ رو برام بگیره اما دختر خوبی بود.
لبمو با زبونم تر کردمو گفتم :
-مش ابراهیم من اومدم اینجا تا نازگل خانم رو ازتون خواستگاری کنم.
خوشحال شدم که خودتون سر حرف رو باز کردین.
انشالله سایه شما همیشه بالا سر نازگل خانم باشه.
منم که خودتون می شناسین مش ابراهیم.
خونم همینجاست و اینجا کار می کنم تموم سعیمو می کنم تا نازگل خانم رو خوشبخت کنم.
مش ابراهیم انگار که دنیا رو بهش داده باشن.
چشم هاش درخشید.
-راست میگی پسرم!!؟
کی بهتر از تو که دخترمو بهش بسپرم اگه اینطوری بشه دیگه با خیال راحت می تونم بمیرم.
اخمی کردمو گفتم :
-خدا نکنه.
خنده ی ارومی کرد.
رو کرد سمت نازگل که از خجالت سرخ و سفید شده بود.
دلم ضعف رفت براش.
خیلی مظلوم وپاک بود
-تو چی دخترم نظرت چیه!!؟
اقا سهیل پسر خوب و سر به زیریه مطمئنا خوشبختش میکنه.
نازگل با لرز گفت :
-من خوب…خو…
هرچی شما بگین اقاجون..
من…
مش ابراهیم با ذوق گفت :
-پس مبارکه دخترم مبارکه …
****
خیلی زود یک هفته گذشت و من و نازگل الان تو محضر بودیم برای عقد.
نازگل توی اون لباس ساده و ارایش ملیح زیادی خوشگل شده بود.
قلبم ریتم برداشت.
عاقد اخرین بار خطبه رو خوند.
نازگل با صدای ارومی بله گفت.
فقط مش ابراهیم بود با ارباب.
منم بله رو گفتم.صدای دست زدن اومد.
خنده ام رو قورت دادم.
چه عقدی فقط دو مهمون یه لحظه دلم رفت سمت ماهرخ.
چه قولها که بهم نداده بودیم.
چه ارزوها که برای هم نداشتیم اما چی شد!!!.
ماهرخ سهم ارباب شد و حالا نازگل هم سهم من..
سعی کردم ماهرخ رو به اعماق فکرم سوق بدم و همین طور هم شد.
حلقه ی ساده ای رو که برای نازگل خریده بودم انداختم دستش.
حلقه به دست های ظریف وکشیده اش می اومد.
مش ابراهیم من و نازگل رو پدرانه به اغوش کشید و ابراز خوشبختی برامون کرد.
در اخر یه انگشتر که انگار برای مادر نازگل بوده به نازگل داد و بعد پیشونیش رو بوسید.
ارباب هم با دادن یه پاکت که انگار سند یه خونه و زمین بود به من و نازگل تبریک گفت و این چنین شد که زندگی مشترک من و نازگل شروع شد.
****
کتم رو انداختم روی صندلی چوبی.خیلی خسته بودم.
ارباب سویچ ماشین رو بهم داده بود تا با نازگل و پدرش بریم و باهم توی شهر بگردیم الانم خسته بودم فقط می خواستم بخوابم.
خودمو روی تخت انداختم.
نازگل با خجالت روپوش رو زد کنار و روی تخت اومد.
تازه یاد نازگل افتادم ما امشب کار داشتیم.
نگاه مرموزی بهش کردم.
فکر کنم فهمید چون از خجالت سرخ شد و سرش رو پایین انداخت
دستی زیر سرم گذاشتم و لب زدم :
-چرا سرخ شدی نازگل!!؟
نگاه کوتاهی بهم کرد و گفت :
-کی من…!؟
-اره زن که نباید از شوهرش خجالت بکشه.
نمی دونم چی شد که از دهنش در رفت :
-من که هنوز زن نشدم.
مکثی کرد بعد فکر کنم فهمید که چی گفته چون دستش رو محکم روی دهنش گذاشت.
خنده ام گرفته بود.
-عه که هنوز زن نشدی!!؟
خوب از امشب میشی…
بعد تا به خودش بیاد دستش رو گرفتم و انداختم روی تخت.
روش خیمه زدم جیغ کوتاهی زد.
هیجان توی چشم هاش موج می زد.
مش رحیم گفته بود که قلبش ناراحته و نباید هیچ وقت ناراحتش کنم.
موهاش رو از صورتش زدم کنار وخیره شدم به چشم هاش که مژه های بلندش زیبایی دو چندانی بهش داده بود.
نمی دونم چی شد که بی اختیار سرم رو پایین اوردم و لبام رو گذاشتم رو لباش و شروع کردم به بوسیدنش.
دستش هاش که دور گردنم حلقه شد شور و هیجان بیشتر تو وجودم رخنه کرد.
نازگل شروع کرد به همراهی کردنم.
سرم رو عقب بردم.
نفس عمیقی کشید..خنده ای کردم و لب زدم :
-خیلی ناشی هستی هنوز ها.
گونه هاش سرخ شد.
زبونی دور دهنم کشیدم.
دستمو جلو بردم و با باز کردن دکمه ی پیراهنش دوباره لبامو روی لباش گذاشتم و…
پیشونیشو بوسیدم و کشیدمش تو بغلم.
-خانم شدنت مبارک خانمم.
صورتش رو تو سینه ام پنهون کرد.
خجالت میکشید.
با خنده گفتم :
-چرا خجالت میکشی نازگل من که همه چیز رو دیدم.
هیچ حرفی نزد فقط عمیق نفس میکشید.
سرش رو از سینه ام کشیدم بیرون
نگاهی تو چشم های مظلومش کردم و گفتم :
-درد که نداری نازگلم!!؟
لبش رو گاز گرفتم :
-الان نه…
کشیدمش تو بغلم و گفتم :
-فعلا بخواب استراحت کن.
باشه ای گفت و بعد دوتامون به خواب عمیقی فرورفتیم.
****
ماهرخ
با خبری که ارباب در مورد ازدواج سهیل داد یه لحظه غم دلمو گرفت.
سهیل باید سهم من میشد اما با کوته فکری که کردم هردومون رو به خاک سیاه نشوندم.
بغض گلوم رو بزور قورت دادم.
با ازدواج سهیل دیگه نمیشد بهش فکر کرد.
دیگه امیدی نداشتم.
ارباب نگاه با کنجکاوی بهم کرد و لب زد :
-خوبی!!؟
سرمو تکونی دادم و گفتم :
-خوبم.
خانم ظرف مرغ رو جلوم گذاشت و گفت :
-بخور دخترم باید جون داشته باشی.
خبری از مریم نبود
با دختراش رفته بود تا به خونه ی پدرش سر بزنه.
بهتری گفتم.
برای خودم غذا کشیدم وشروع کردم به غذا خوردن اما با حرف خانم غذا پرید تو گلوم و شروع کردم به سرفه زدن.
-ببینم هنوز خبری از بارداری نشده ماهرخ!؟