بلاخره آسیه هم بله گفت و من برای دومین بار یه دختر دیگه رو به عقد خودم در اوردم.
اونم به اجبار.
فقط صدای دست زدن مرضیه اومد.
هیچ کس ازاین عروسی یهویی راضی نبود.
مرضیه که دید کسی دست نمی زنه از دست زدن ،دست کشید.
عاقد تبریکی گفت و پس از امضا زدن های مکرر رفت.
مامان با اخم وحشتناکی خیره به من بود.
از شرم سرم رو پایین انداختم.
مامان رو کرد به مرضیه و گفت :
-دست دخترت رو بگیر ببر طبقه ی بالا.
من با پسرم چند کلمه حرف دارم.
مرضیه چند دقیقه خیره نگاهی به همه کرد و بعد باشه ای گفت و سمت آسیه رفت.
دستش رو گرفت و کمک کرد که بلند شه.
می دونستم مامان میخواد سرزنشم کنه.
البته حق هم داشت.
مرضیه و دخترش طبق گفته ی مامان رفتن و فقط من موندمو مامان و ماهرخ.
عجیب بود که مامان به ماهرخ حرفی از رفتن نزده بود.
ماهرخ سرش رو انداخته بود پایین و داشت با دست هاش بازی می کرد.
مامان بلاخره به حرف اومد.
-تو خجالت نکشیدی امیرسالار!؟؟
بااین کارت می دونی چکار کردی!!؟
ابهت و اسم خودت رو تو روستا بردی زیر سوال.
با حالت زاری گفتم :
-مامان این قضیه بین خودمون چند نفر می مونه کسی نمی فهمه.
مامان با عصبانیت داد زد :
-کسی نمی فهمه!؟؟
تو بعد این همه سال مرضیه رو نشناختی!!؟
میره بیرون میذاره کف دست اینو اون.
قشنگ خودت رو بدبخت کردی.
فکر کردی نفهمیدم این زن و دختر از خداشون بود این اتفاق افتاد.
کلافه دستی تو موهام کشیدم.
-مامان حالا اتفاقی که افتاده
-اره اتفاقی که افتاده.
می خواستیم خبر بارداری ماهرخ رو بهت بدیم.
جشن بگیریم اما همه چیز رو خراب کردی.
ازاین به بعد حق نزدیک شدن به ماهرخ رو نداری.
ماهرخ از امشب اتاق من میخوابه
با دهن باز نگاهی به مامان انداختم.
باورم نمیشد ماهرخ باردار باشه.
خواستم حرفی بزنم که مامان سریع گفت :
-هیس نمی خوام صدات رو بشنوم.
ازاین به بعد به من نمیگی مامان.
میگی خانم بزرگ.
الانم پاشو برو پیش زنت منتظرته.
بعد پوزخندی زد که خودم شرمم گرفت.
مامان دست ماهرخ رو گرفت و بلندش کرد.
چشم هاش نم دار بود.
مات شده بهش خیره شدم.
ماهرخ هم!!؟
اما با کشیده شدن دستش نگاهش رو ازم گرفت و دیگه هیچی نفهمیدم.
****
ماهرخ
قلبم درد می کرد.باورم نمیشد ارباب اینطور کاری کرده باشه.
ببشتر ازخودم دلم برای مریم می سوخت.
حالا درکش می کردم چه حالی بااومدن من داشت.
دستی به شکمم کشیدم.
اخ عزیزم چقدر پاقدمتت بد بود.
چقدر باید بدبخت باشی که پدرت به ما خیانت کرد.
لعنت به من که حس نسبت به ارباب پیدا کرده بودم.
چشمهای براق آسیه رو که دیدم فهمیدم این یه نقشه بوده.
و چقدر قشنگ نقشه رو خوب بازی کرده
بهرحال هرطور بود اسیه خودش رو قالب ارباب کرد حتی با دادن بکارتش.
خانم در اتاق رو باز کرد و وارد شد.
دلم نمی خواست بی احترامی به ارباب کنم.
اون هرطور بود شوهرم بود.
منم پشت سرش وارد شدم.
خانم همین طور داشت غر می زد و به امیرسالار بد میگفت.
روی تخت نشست منم روی صندلی روبه روی خانم نشستم.
-پسره ی بی عقل چطور تونست اینطور کاری انجام بده.
ابرو برام نذاشت…
نفسمو دادم بیرون و لب زدم :
-خودتونو ناراحت نکنین خانم حالا اتفاقی که بوده افتاده.
خانم بزرگ نگاه بدی بهم کرد.
-تو واقعا برات مهم نیست امیرسالار اینطور کاری کرده!؟؟
پوزخندی توی دلم زدم!!؟
از همین مهم بودن داشتم می ترسیدم.
-از یه صیغه ای چه انتظاری دارین خانم!!!
آسیه و مریم زن رسمی اقا هستن ولی من فقط یه صیغه بینمونه.
از اولم اومده بودم تا یه بچه بدنیا بیارم و برم.
قراری از موندن نبود.
خانم اخمی کرد.
-غلط کرده.
همین فردا میگم تورم عقد رسمی ک…
بهوسط حرفش پریدم و گفتم :
-نه خانم من همین صیغه برام راحته
بچه رو بدنیا بیارم میرم.
خانم با جدیت گفت :
-رو حرف من حرف نزن دختر.
همین فردا امیرسالار باید عقدتت کنه.
نمی ذارم دور برای دوتا زنیکه هرزه باز بمونه.
پوفی کشیدم و هیچی نگفتم.
****
امیرسالار
دستم رفت سمت دستگیره تا در رو باز کنم اما پشیمون شدم.
روی نگاه کردن به مریم رو نداشتم.
دلم بی قرار بود.
همینطور با خودم در حال کلنجار رفتن بودم که در باز شد و با مریم چشم تو چشم شدم.
چشم هاش سرخ بود.
گریه کرده بود!؟؟
سری به عنوان تاسف تکون داد و خواست در رو ببنده که زودتر پامو گذاشتم دم در ومانعش شدم.
در رو هل دادم و وارد شدم.
رفت عقب در رو بستم.
با چشم های سرخ شده گفت :
-ازاینجا برو حالم ازت بهم میخوره خیانت کار…
قدمی جلو برداشتم.
خواستم شونه هاش رو بگیرم که دستامو پس زد و گفت :
-مگه کری!!؟
میگم بهم دست نزن.
دستات نجسه…نجسه امیرسالار..
ازاینجا برو.
اشک از رو گونه هاش روون شد.
دلم ریش شد…
سبیک گلوم از بغض بالا و پایین شد.
-بذار توضیح بدم مریم.
مریم خنده ی عصبی کرد.
-چیو می خوای توضیح بدی!!؟
خیانتت رو!!؟
نامرد بودنت رو!!؟
حالم ازت به هم میخوره.
برو بیرون ازت جدا میشم.
با دستش به پشت سرش اشاره کرد.
با دیدن چمدون های پر لباس چشم هام گرد شد.
-یعنی چی!!؟
با خنده ی عصبی لب زد :
-یعنی چی!!؟
نمیفهمی حرفامو!!؟بذار توضیح بدم بهت.
من فردا به همراه سه تا دختران ازاینجا میرم.
خواسته ات مگه همین نبود!!؟
مگه تو مادرت نمی خواستین برم خونه بابا باشه میرم اما طلاق میگیرم.
دیگه نمی خوامت امیرسالار نمی خوام.
دیگه همه چیز تموم شد.
حالا برو بیرون.
با داد گفت.
اخمی کردم.می خواست بره!!؟
مگه می تونست.
دستم رو بردم بالا و خواستم بزنم تو دهنش تا خون بالا بیاره.
جیغی زد.دستم تو هوا مشت شد.
زیر لب لعنتی گفتم و خودم رو کشیدم عقب.
سرش رو بلند کرد و با پوزخند گفت :
-نه کارای جدید ازت می ببینم دست به زن پیدا کردی.
بیا بزن راحت باش.
-اعصاب منو خورد نکن مریم کاری نکن دست به کاری بزنم که بعدا هم خودم پشیمون بشم هم خودت
پوزخندی زد و گفت :
-دیگه چه کار می خواستی بکنی!!؟
دوتا هو اوردی سرم کمه هنوز!!؟
فکر کردی بابام بفهمه می ذاره من یه دقیقه اینجا بمونم!!؟
نه اقا بابا تو این هفته میاد دنبالم منم میرم و طلاقمو میگیرم.
دیگه بسه هرچی از دستت کشیدم.
****
مریم
دسته چمدونم رو گرفتم و سمت در اتاق رفتم.
دیشب بعد از جر وبحث طولانی با امیرسالار موفق شدم که راضیش کنم برم
شاید برای یه مدت کوتاه.
دیگه نمی تونستم تحملش کنم.
از اتاق زدم بیرون.
بچه هام داشتن همرام می یومدن
به طبقه ی پایین که رسیدم نگاه همه سمتم کشیده شد.
نگاه همه پر از تعجب بود.
جز کتایون که با بی حسی بهم خیره شده بود.
امیرسالار اومد طرفم.
دسته ی چمدون رو گرفت و لب زد :
-بده من می برم تو ماشین.
جوابی بهش ندادم و دسته چمدون رو ول دادم.
اثری از ماهرخ نبود.
هرچی می کشیدم ازاین دختره ماهرخ بود.
با پاقدم نحسش تموم زندگیمو به گند کشید…
نگاهی به همه کردم و رو به بچه گفتم :
-بریم دخترا.
هیچ کس هیچی نگفت حتی کتایون هم سعی نکرد جلومو بگیره.
نیشخندی زدم.شاید الان به ارزوش رسیده بود وتونسته بود منو از خونه وزندگیم در به در کنه اما من به وقتش قوی تر میشدم و برمیگشتم.
از خونه که زدیم بیرون امیرسالار کنار ماشین منتظر وایساده بود.
دهن کجی بهش کردم.
بدون نگاه کردن به امیرسالار در عقب رو باز کردم وعقب نشستم به هلنا هم گفتم بره جلو بشینه.
****
امیرسالار
پدر مریم علی اکبر خان نگاه پر از غضبی بهم کرد.
تا به خودم بیام دستش بالا اومد و رو گونم نشست.
سرم به سمت تعجب متمایل شد.
صدای هین ملوک مادر مریم اومد.
اما من چیزی نگفتم.
حق داشت
-پسره ی پرو با چه رویی اومدی و تو چشمهای من زل زدی.
سر دخترم من دوتا دوتا هوو میاری!!؟
کاش پدرت زنده بود و می دید چی بزرگ کردی.
مایع بی ابرویی پدرتی امیرسالار ازاینجا برو.
طلاق دخترم رو میگیرم.
بچه هاشم میگیرم زیر بالو پرم خودم بزرگشون می کنم نوکرشونم هستم.
خوش اومدی…
بعد دست مریم و بچه ها رو گرفت و برد داخل خونه و در رو محکمبست.
چشم هام از کوبیده شدن در روی هم اومد.
هیچی نگفتم بخاطر ریش سفیدش.
چند روز دیگه می یومدم دنبالش دیگه نمی تونست اینطوری رفتار کنه
پاگرد کردم و رفتم سمت ماشین.
از شانس قشنگم همه چیز بهم ریخته بود.
رفتن مریم از یه طرف
حاملگی یهویی ماهرخ از یه طرف و عقدکردن اسیه هم از طرف دیگه.
همه اینا کنار هم سردی مامان اصلا قابل تحمل نبود.
اگه مامان پشتم رو خالی میکرد دیگه هیچی نبودم.
نمی دونم چقدر تو فکر بودم که زود رسیدم خونه.
سهیل در حال تمیز کردن باغ بود زنشم کنارش ایستاده بود و در حال حرف زدن باهاش بود
تو دلم حسرتی کشیدم.
حس می کردم سهیل بااینکه پول نداره اما خوشبختی رو داره ولی من برعکس بود هیچ خوشبختی نداشتم.
وارد خونه شدم.
مامان با دیدنم اخمی کرد و بهم بی توجه شد.
ماهرخ نگاهی بهم کرد و اروم سلامی داد.
اثری از آسیه نبود.
یعنی بالا بود!!؟
مرضیه با دیدن من سلامی داد
با سردی جوابش رو دادم و گفتم :
-چرا دست تنهایی مرضیه خانم !؟
اسیه کجاست!؟؟
مرضیه گفت :
-بچم درد داشت اقا گفتم بخواب خودم کارا رو انجام میدم.
پوفی کشیدم.
-اینطوری که نمیشه میگم برات کمک دست بیارن تا آسیه حالش بهتر میشه.
مرضیه چشمی گفت و بعد دوباره سمت اشپزخونه رفت.
****
راوی
مرضیه رفت و به حرف های امیرسالار دهن کجی کرد.
هنوز انتظار داشت آسیه کار کنه!!؟
مگه اینکه از رو جنازه اش رد میشد
آسیه قرار بود خانم این خونه بشه نه کلفت.
نیشخندی زد و دیس غذا رو چنگی زد نباید می ذاشت اون دختره تموم امور این خونه رو بدست بگیره.
امیرسالار داشت غذا میخورد که صدای کتایون اومد :
-باید ماهرخ رو عقد دائم کنی.
امیرسالار لقمه اش رو قورت داد و گفت :
-چی!!؟
-نفهمیدی چی گفتم!!؟