-نفهمیدی چی گفتم!!؟
گفتم باید ماهرخ رو عقد دائمکنی.
امیرسالار چشم هاش رو با حرص روی هم گذاشت.
چرا باید این همه می کشید.
اسیه کم بود!؟؟
-یعنی مامان مگه اول قرار نبود ماهرخ یه بچه بیاره و بعد بره.
دیگه عقد دائم واسه چیه!!؟
-شماام قرار نبود دوباره تجدید فراش کنی.
همین که گفتم فردا عاقد رو خبر کردم باید عقد کنید.
وگرنه…
امیرسالار با یه تای ابروی بالا رفته گفت :
-وگرنه چی!!؟
-وگرنه از ارث محرومی امیرسالار.
-وای مادر من…
محروم کن خسته شدم ارث ارث ..
اصلا ارث نخوام باید چکار کنم مامان!؟؟
کتایون حرصی شد.
-صدات رو بیار پایین.به منم نگو مامان همین که گفتم باید عقد کنید.
امیرسالار رو کرد سمت ماهرخ.
-تو گوشش خوندی اره!؟؟
بوی پول خورده به دماغت فکر کردی خبر یه.
نه اشتباه فکر کردی
ماهرخ از تهمت هایی که شنید اشک تو چشم هاش جمع شد.
امیرسالار پوزخندی زد.
با انگشت اشاره گفت :
-اشک تمساح نریز اصلا از وقتی تو اومدی تو زندگیم، زندگیم به گند کشیده شد.
هرچی میکشم از توئه لعنتی از تو
چرا گورت رو از زندگیم گم نمی کنی بیرون.
کتایون عصاش رو محکم زد روی زمین و گفت :
-خفه شو سرش داد نزن اون حامله اس.
-بدرک که حامله اس.
نه خودش رو می خوام نه بچه ی تو شکمش رو
بگو ازاینجا گورش رو گم کنه.
نمی خوامش.
وجودش نحسه…
نحس نحس…
امیرسالار از جاش بلند شد و با قدم های بلند از خونه زد بیرون.
مرضیه با رضایت به ماهرخ که داشت گریه می کرد زل زد.
زیر لب گفت :
“حقته دختره ی خراب ”
****
ماهرخ
امیرسالار که رفت گریه ام بلند شدم
شروع کردم به گریه کردم.
خانم اومد سمتم و منو تو بغلش کشید.
-اروم باش دخترم.
گریه نکن.
اما من اروم که نشدم که هیچ گریه ام بلند شد.
منو نمی خواست!!
گفت وجودم نحسه.
-چجوری اروم باشم خانم.
منو نمیخواد.
کاش حامله نمی شدم…
کاش خانم اینطوری راحتر می تونستم برم
هق هق ام اوج گرفت.
دلم داشت ریش میشد.
این چه سرنوشت گندی بود.خانم محکم منو به خودش فشار داد.
دلم می خواست تا ابد توی اغوشش حل بشم.
من هنوز ۱۷سال نداشتم که این همه رنج بهم وارد شده بود.
هنوز از عشقی که بهش پیدا کرده بودم نمی گذشت که این اتفاق افتاد.
دلم ریش بود یه همدم می خواستم که باهاش درددل کنم اما نداشتم.
اونقدر گریه کردم که همونطور توی اغوش خانم به خواب رفتم و دیگه چیزی نفهمیدم.
با حس بوی بدی چشم هام رو باز کردم.
نگاه گیجی به چشم های سرخی که درست جلوی چشم هام بود کردم.
چقدر اشنا بود امیرسالار!!!
دهنش بدی گند الکل میداد حالت تهوع بهم دست داده بود.
فشاری به قفسه سینه اش اوردم ولب زدم :
-برواونور امیرسالار دارم بالا میارم.
نیشخندی زد.
با لحن خماری گفت :
-بالا میاری!؟؟
اخی یادم رفته بود زنم حامله اس…
یادم رفته بود بهت بگم من عاشق رابطه با زنای حامله ام.
الانم ازت تکمین میخوام باید راه بیای.
بوی دهنش واقعا حال بهم زن بود.
خواستم حرفی بزنم که سرش رو پایین اورد و لباش رو لبام گذاشت وشروع کرد عمیق بوسیدنم.
نفسم حبس شد.
تقلایی کردم که خودمو از زیرش بکشم بیرون اما اونقدر قدرت نداشتم در نتیجه اونشبم رابطه ای زوری و سخته دیگه ای رو تجربه کردم.
امیرسالار کارش که باهام تموم شد خودش رو کنار کشید.
داشتم از درد می مردم دعا دعا می کردم هرچه زودتر این بچه به دنیا بیاد ومن از اینجا خلاص شم.
دیگه این همه تجاوز رو نمی کشیدم.
خودمو تکونی دادم.
لخت سمت حموم رفتم.
-حموم رو گرم کن منم الان میام باهات حموم…
دهن کجی بهش کردم.
رفتم تو حموم و حموم رو گرم کردم اقا بعد یه مدت پیداش شد.
اونجا هم سراپایی باهام رابطه برقرار کرد و بلاخره رضایت داد حموم کنم و بیام بیرون.
صبح با صدایی چشم هام رو باز کردم.
-ماهرخ ماهرخ خوبی!!؟
گیج بودم هیچی نمی فهمیدم.
اومدم حرفی بزنم اما گلوم خشک بود.
سرفه ای زدم.
سرم سنگین بود انگار که یه وزنه روش قرار داده باشن.
چم شده بود!!؟
رمق هیچ کاری رو نداشتم.
چشم هام روی هم اومد و دیگه چیزی نفهمیدم.
****
راوی
امیرسالار شکه شده به ماهرخ خیره شده بود.
چش بود!!؟
دستی روی پیشونی ماهرخ گذاشت دید داره توی تب می سوزه.
وحشت زده ازش فاصله گرفت.باید چکار می کرد!!؟
شاید بهترین راهی که الان به ذهنش می رسید این بود که تبش رو پایین بیاره.
سریع سمت شوفاژ رفت.
شوفاژ رو زیاد کرد و بعد با پتو تن لخت ماهرخ رو پوشید.
از اتاق زد بیرون پله ها رو دوتا یکی پایین رفت.
تشتی رو با اب ولرم پر کرد و بعد دوباره رفت بالا.
وارد اتاق شد
یه حوله ی کوچک رو از کمد برداشت و بعد شروع کرد به پایین بردن تب ماهرخ.
امیرسالار دستی روی پیشونیش گذاشت و نفسش رو ول داد.
دوساعت تموم وقت گذاشت تا تب این دختر رو بیاره پایین.
خیلی خسته بود.
تا روشن شدن هوا خیلی نمونده بود نمی تونست بخوابه باید مواظب ماهرخ می موند.
****
ماهرخ
با حس گلودرد شدیدی چشم هام رو باز کردم.
سرفه ی خشکی کردم.
صدای امیرسالار اومد :
-ماهرخ بیا این قرص رو بخور.
به سختی نگاهمو سمت امیرسالار بردم.
چشم هاش سرخ بود.
چم شده بود!!؟
به سختی قرص رو با اب پایین دادم.
احساس می کردم به کوره اتشم.
نگاه بی رمقی بهش انداختمو لب زدم :
-من چمه!!؟
امیرسالار نفسش رو بیرون داد وگفت :
-سرما خوردی تا الان پات نشستم تا تبت بالا نیاد.
چشم هام بسته شد.
تموم دیشب یادم اومد مسئول الان من امیرسالار بود.
تخت پایین رفت فهمیدم که کنارم خوابیده دلم می خواست از کنار این متجاوز برم اما حتی رمق بلند شدن هم نداشتم چشم هام دوباره گرم شد ونفهمیدم کی به خواب رفتم.
با صدای پچ پچی چشم هام رو باز کردم.
سرم سنگین بود.
نگاه خماری به مرد غریبه ای که در حال چک کردم بود کردم.
داشت چکار می کرد!!؟
صدای خانم جون اومد :
-اقای دکتر حالش چطوره!؟؟
-بد انگار کل بدنش عفونت کرده.
-اگه نیاز هست ببریمش بیمارستان!!؟
-نه با داروهایی که بهش میدم خوب میشه فقط باید چند روزی استراحت کنه
-باشه فقط اقای دکتر عروسم بارداره داروها براش ضرر نداشته باشه!؟
دکتر نگاهی به خانم کرد و لب زد :
-نه امیرجان بهم گفتن براشون داروهایی نوشتم که خطری برای جنین نداشته باشه.
خانم سری تکون داد.
دکتر که کارش تموم شد رفت.نگاه بی حال و بی رمقم رو به خانم کردم.
خانم کنارم لبه ی تخت نشست و گفت :
-خوبی دخترم!!؟
لبخند تلخی زدم و گفتم :
-نه.
مات شد از جواب صریحم…
راستش رو گفتم.دلم می خواست راست بگم تا خانم ذات کثیف پسرش روبشناسه.
-دیشب چه اتفاقی بین تو و امیرسالار افتاد ماهرخ!!؟
تو که رفتی حالت خوب بود.
بغضم گرفت.از چی می گفتم!!؟
از تجاوزی که بهم کرده بود!!؟یا از بی رحمی و بی احساسی پسرش!!!
اشک توی چشم هام جمع شد.هیچی بهش نگفتم.
یعنی دلم نمی خواست که خاطرات دیشب برام یاد اوری بشه
اشکم چکید.
لب زدم :
-می دونی خانم ارزوم چیه!!؟
اینکه این بچه به وجود بیاد و من وجود نحسمو برای همیشه از اینجا دور کنم.
دارم روز شماری می کنم که هرچی زودتر این نه ماه سر برسه و برم جایی که دست هیچکس بهم نرسه خانم.
من اشتباه کردم.
به اشتباهی که اشتباهی وارد دلم شد و من عاشق ارباب خودم شدم
اربابی که ازاول قرار بود من براش یه بچه بیارم.
یه بچه درقبال خانمی و پولی که شماقولش رو به من داده بودین خانم
اما الان فقط میخوام این بچه به دنیا بیاد و من برم.
خانم با ناراحتی بهم زل زده بود.
نیشخندی به حال بدش زدم و نگاهم رو ازش گرفتم.
خانم اهی کشید.
-تو نباید زود عقب بکشی ماهرخ.
مطمئنم امیرسالارم دوستت داره
مریم و آسیه اون چیزی نیستن که نشون میدن.
تو تنها کسی هستی که می تونی امیر منو خوشبخت کنی.
اونم عاشقت میشه.
نگاهی بهش کردمو گفتم :
-نه خانم من بعد به دنیا اومدن این بچه میرم.
همین الان حرفمو بزنم که نگی نگفتم خانم .
****
امیرسالار
با شنیدن حرف های ماهرخ از پشت در اخمی کردم.
حسی بهم دست داد.نمی دونم چه حسی.
می خواست بره!!؟غلط کرده فکر کرده بود دست خودشه.
با عصبانیت در رو باز کردم و وارد اتاق شدم.
نگاه مامان و ماهرخ سمتم کشیده شد.
با نگاه خشمگینی رو کردم سمت ماهرخ و گفتم :
-این حرفا چیه میزنی!!!؟
فکر کردی با پای خودت اومدی به راحتی می تونی ازاینجا بری!!؟
بعد به دنیا اومدن این بچه باید کنیزی خونواده ام رو بکنی.
تا اخر عمرت بخاطر به ریختن زندگیم باید تاوان پس بدی.
صدای داد مامان بلند شد.
-امیرسالار بس کن ماهرخ حالش خوب نیست می خوای چرند بگی ازاینجا برو
با اخم نگاهی به مامان انداختم.
داشت تو زندگیم دخالت می کرد!!؟
-مامان ماهرخ زن منه…
لطفا…
عصاش رو محکم زد روی زمین و با لحن جدی گفت :
-ساکت شو..
می خوای بگی دخالت نکنم!؟؟
ماهرخ زن تو هست اما یه زن صیغه ای زن رسمی و قانونی تو نیست که بتونی هرچی خواست بگی بهش ازاین به بعد حق نداری بهش نزدیک بشی.
فکر کردی نفهمیدم دیشب عین یه حیووت افتادی به جونش!!؟
-مامان زنمه…زنم..
هروقت دلم خواست باید ازم تمکین کنه
-ماهرخ نیومده تا نیاز اقا رو بخوابونه..
اومده تا یه وارث بیاره.
الانم حامله اس…
بچه ات به دنیا اومد میره حالا برو بیرون یالا…
دندونامو رو هم ساییدمو جواب دادم :
-باشه میرم اما اینو بدون مامان این دختر کور خونده اگه بتونه جایی بره.
تا اخر عمرش بیخ ریش خودمه…
اونم به عنوان کلفت…
حرفم که تموم شد از اتاق زدم بیرون.
حالم خوب نبود.
پله ها رو دوتا یکی پایین رفتم.
باید می رفتم سرقبر بابا.
سوار ماشین شدم و از خونه زدم بیرون…
پامو با فشار روی گاز فشردم و از اونجا زدم بیرون
****
ماهرخ
امیرسالار که رفت هق هق ام بلند شد.
با صدای بلند شروع کردم به گریه کردن.
خانم با وحشت کنارم نشست.
کل بدنم درد می کرد…
اما نمی تونستم گریه ام رو کنترل کنم.
فقط می خواستم بمیرم.
حرف های امیرسالار خیلی بد بود.
خانم منو تو اغوش گرفت و سعی کرد اروم بشم اما اروم شدنی در کار نبود گریه ی من هرچی بیشتر اوج می گرفت.
اونقدر گریه کردم که گلوم به خس خس افتاد.
با چشم های سرخ شده نگاهی به سقف انداختم..
با سوزشی که تو دستم حس کردم دوباره به عالم بی خبری فرو رفتم.
راوی
کتایون با غم به ماهرخ نگاهی انداخت.
دکتر با اخم گفت :
-کتایون خانم من خیلی وقت نبود که رفته بودم گفتم باید استراحت کنه.
کتایون اهی کشید.
نمی دونست چی بگه.مسئول حالا الان ماهرخ خود کتایون بود.
میشه دو تا پارت بزاری برای فردا
میشه چند قسمت بزاری خیلی رمانت قشنگ
گلم رمان ها زیادن شلوغ میشه اگه شد دوپارت در روز میزارم
باشه خیلی ممنون 😍
مرسی😍
دوست دارم امیرسالار بمیره
این دختره ماهرخم همچین پاک و قدیس نیست
هرزه ست هرزه شاخ و دم نداره
ودف
هست دیگه
اول که تو بغل سهیل بود
بعدم واسه مردی که یه زن دیگه داشت عشوه میومد
از اولم قصد نداشت از زندگی امیر سالار بره