توی ماشین منتظر امیرسالار نشسته بودم.
به هر طریق بود منو اورده بود تا برام جیگر بگیره…
نگاهی به اطراف کردم.
شکمم صدایی داد.
حالم تا حدودی خوب شده بود.
کاش می اومد
چند دقیقه ای گذشت…در ماشین باز شد.
امیرسالار توی ماشین نشست
بوی جیگر تو بینیم پیچید.
دلم مالشی رفت.
خودم روجلو کشیدم و طرف غذا روچنگی زدم
-اوممم چه بوی خوبی
سر ظرف رو برداشتم با دیدن کباب اونم توی نون روغنی چشم هام برقی زد
دستمو جلو بردم و تیکه ی بزرگی از جگر رو گذاشتم توی دهنم.
با لذت شروع کردم به جویدن.
تیکه های بعدی رو تند تند می گذاشتمتودهنم تا جایی که به خودم اومدم دیدم همش رو خوردم.
سرم رو بلند کردم دیدم امیرسالار با نگاه عجیبی به من بره شده بود.
با تعجب گفتم :
-چیه!!؟
همین حرفم کافی بود که بزنه زیر خنده.
با صدای بلند میخندید
-وای خیلی جالب بود
ساعت گرفتم ده دقیقه نشده همه رو خوردی
ماشالله به تو دختر….
پشت چشمی براش نازک کردمو گفتم :
-وا خوب چیه من از صبح چیزی نخورده بودم بعدم ما دونفریم.تازه اینم کم بود
لبخندش محو شد.
-یعنی هنوزم میخوای!!؟
با مظلومیت بهش خیره شدمو گفتم :
-اگه میشه.
امیرسالار با تعجب نگاهم کرد.
-باشه میرم.
بعد دوباره از ماشین پیاده شد و رفت.
****
مریم
یک ماه گذشت به هر سختی بود گذشت
نه امیرسالار کوتاه می اومد که بچه هامو برگردونه نه بابا می ذاشت من برم.
بغ کردم تو تختم نشسته بودم.
در باز شد مامان اومد داخل.
نگاهی بهم انداخت و گفت :
-پاشو بیا شام بخور اقات منتظره.
دهن کجی کردمو گفتم :
-میل ندارم
-شر نکن دختر امروز ظهرم نهار نخوردی پاشو بیا.
با اخم گفتم :
-میل ندارم مامان چرا نمیفهمی.
تنهام بذارین.
مامان اهی کشید وباشه ای گفت و رفت.
اشکی از چشمم پایین افتاد…
دلم تیدا رو ازیتا رو هلنا رو می خواست اخ دخترای من.
اخ دخترای من..
یعنی الان خوب بودن!!؟تیدا خوب بود هلنا هوای خواهراش رو داشت!!؟
اشکم روون شد..
خواستم دراز بکشم که در با صدای بدی باز شد و بعد در بود که محکم به دیوار برخورد کرد.
سرم رو با ترس بلند کردم بابا با صورتی سرخ شده نگاهی بهم انداخت و گفت :
-چرا نمیای سر میز شامت رو بخوری!!؟
این ادا و اصول ها برای چیه دختر!!؟
صدای داد به حدی بود که حتی ستون ها رو می لرزوند چه برسه به پره ی گوش من..
سکوت کردم.
هیچ جوابی نداشتم بهش بدم.
فقط با چشم های اشکی زل زده بودم بهش.
-مگه باتو نیستم میگم بیا شامت رو بخور.
زبونم رو تو دهنم چرخوندمو گفتم :
-میل ندارم بابا میشه تنهام بذارین.
-بیخود میل نداری مادرت گفت از صبح غذا نخوردی یالا بیا سر میز…
اخ مامان چرا شر به پا کردی.
-نمی خورم بابا
بابا نفس عمیقی کشید.
با لحن ارومی تر گفت :
-چته دخترم!!؟
نگاه غمگینی بهش کردم و لب زدم :
-دخترام بابا.
تیدای من خیلی کوچکه باید برم پیشش
-بابا جان گفتم صبر کن دخترات رو خودم برات میارم نگفتم!!؟
-بابا شما هنوز امیرسالار رو نمی شناسی بچههام رو نمیده بذارین برم.
گریه ام شدت گرفت.
بابا با کلافگی لب زد :
-دختر جان اون دوبار تورو تحقیر کرد هنوز می خوای بری سمتش!!؟
گفتم صبر کن دخترات بر می گردونم ازش شکایت کردم.
حرفی نزدم کلا حریف بابا نمیشدم.
کارم اشتباه بود اومدم اینجا.
اومد سمتم منو کشید تو بغلش…
گریه ام بالا گرفت و با صدای بلند تری زدم زیر گریه.
****
ماهرخ
یک ماه بعد
تیدا خودش رو انداخت تو بغلم محکم به خودم فشردمش
چقدر شیرین بود این بچه.
بغضی وقتا بهونه ی مادرش رو می گرفت اما پیش من می اومد فراموش می کردم.
از بغلماومد بیرون و گفت :
-تو منو دوس دالی خاله!!؟
لپش رو کشیدمو گفتم :
-اره چرا دوست نداشته باشم شما عشق منی…
خنده ای کرد.
منم خندیدم در باز ازیتا اومد داخل
کتاب فارسیش گرفته بود دستش گرفته بود و گفت :
-خاله میشه کمکم کنی مشق هامو بنویسم!!؟
سری تکون دادمو گفتم :
-چرا که نه بیا کنارم بشین.
ازینا اومد کنارم نشست.
با خنده وشوخی کمک ازیتا کردم تا مشق هاش رو نوشت.
تیدا و ازیتا باهام خوب بودن اما هلنا زیادی روی مخ بود
از اون روزی که پدرش باهاش اون طوری حرف زد دیگه جرات تو گفتن به من نداشت…
تیدا خودش رو انداخت تو بغلم.
ازیتا با غمگینی بهم نگاهی انداخت
دلم براش سوخت این بچه ها نیاز به مادر داشتن
دلیل نیومدن مریم رو نمی دونستم یعنی بچه هاش براش مهم نبود
دستمو باز کردمو گفتم :
-بیا خاله توام تو بغلم.
ازیتا انگار منتظر همین حرف بود.
چشم هاش برقی زد..
خودش روکشید جلو
دوتاشون رو گرفتم تو بغلم.ارامش خوبی داشت چشم هام رو بستم…
همون موقع در بازشد.
چشم هام خودکار باز شد با دیدن خانمکهبا مهربونی بهم زل زده دستم از دور بچه ها باز.
اومد جلو و گفت :
-چه صحنه ی قشنگی…
تو به این بچه ها امید دادی..
لبخندی زدم.
-سلام مادرجون..
خیلی وقت بهم کفته بود بهش بگم مادرجون منم از خدا خواسته قبول کردم.
سرم رو پایین انداختم..
خجالت می کشیدم ازش.
کنارم لبه ی تخت نشست.
گونه ازیتا رو نوازش کرد وگفت :
-دخترم درسات رو که میخونی!!؟
-بله مادرجون می خونم اما هلنا کمکم نمیکنه
لحنش اخرش خیلی مظلوم بود
گونش رو بوسیدمو گفتم :
-من هستم لابد خواهرت کار داره هوم!!؟
نگاهی بهم کرد وگفت :
-اره همیشه درس میخونه.
-پس دیدی درس داره.
****
امیرسالار
قاضی رو بهم گفت :
-اقای محترم شما ادعای این اقا رو قبول می کنین میگه شما اقدام به دزدیدن بچه هاتون کردین.
لبخند کجی کنج لبم جا خوش کرد
-اقای قاضی مگه کسی می تونه بچه هاش رو بدزده.
اونا بچه های من بودن کسی نمی تونه بچه های منو ازمن بگیره
بعدم من ندزدیدم این یه توطعه اس…
علی اکبرخان با داد گفت :
-خفه شو.
بچه های دخترمودزدیدی همش درحال گریه اس
نگاه خیره ای بهش کردمو گفتم:
-راه گذاشتم جلوش اگه بچه هاش رو میخواد بیاد سر زندگیش.
-مگه از رو جنازه ی من رد بشه
طلاق دخترمو بده.
قاضی محکم زد روی میز وگفت :
-ساکت اقای محترم لطفا بذارین دختر خانمتون خودشون تصمیم بگیرن.
مریم سکوت کرده و هیچی نمی گفت.
قاضی رو کرد سمت مریم و گفت :
-خوب خانم شما حرفی ندارین!!؟
از همسرتون می خواین جدا شین!!؟
مریم نگاهی بهم انداخت
دلم برای نگاهش تنگ شده بود…
نگاهش حس کردم پر از دلتنگی بود.
با مهربونی بهش زل زدم.
یالا مریم حرف بزن منو انتخاب کن تا دنیا روبه پات بریزم.
-خانم باشمام حرف بزن.
مریم سرش رو سمت قاضی کرد
با حرفی که زد مات شدم.
-بله قاضی من طلاق میخوام.
چشم هام پر از ناباوری شد…
قلبم شروع کرد به تندتند زدن…
قاضی مکثی کرد.
-مطمئنین خانم!!؟
از جام بلند شدمو گفتم :
-تو خیلی غلط کردی طلاق می خوای اقای قاضی من زنمو طلاق نمی دم این زورای پدرش رو داره میگه حرفای خودش که نیست.
جیغ می کشیدم و بد می گفتم.
قاضی با غضب روی میز کوبید.
-ساکت اقا بشین سرجات نظم داده گاه رو بهم نزنین…
****
علی اکبر خان با مریم داشتن از پله ها می رفتن پایین که دستش رو گرفت
سمت مریم رفتم و از پشت دستش رو گرفتم.
مریم از حرکت ایستاد.
برگشت سمت من
تا به خودش بیاد دستمو بالا بردم و محکم کوبیدم تو گوشش.
علی اکبرخان با تعجب نگاهی به مریم که دستش بود انداخت.
-کجا!!؟
یالا گمشو تو ماشین برو سر خونه زندگیت…
می خوای طلاق بگیری من قلم پات رو میشکنم.
باباش با داد گفت :
-خفه شو چطور جرات می کنی دست رو دخترم بلند کنی…
با غیض گفتم :
-دلم خواست زنمه چرا پاتو نمیکشی از زندگیم بیرون.
چرا می خوای دخترت رو بدبخت کنی
-اتفاقا زن توعه بدبخته
دارم نجاتش میدم
-…دارم نجاتش میدم.
کار من درسته تو تحقیرش کردی.
اونم نه یه بار دوبار با اوردن تو زن دیگه.
مگه خرم بذارم دخترم برگرده تو اون خونه حالا دور برندار پششتو ببین دادگستری اینجاست میرم ازت شکایت میکنم
حالا هری ازاینجا برو.
دور بر دخترمم نبینمت تا طلاقتون می افته.
خنده ای کردم.
بازم تهدید های تو خالی..
-علی اکبرخان دیدین که بچه ها رو توری بردم که روحتوتونم خبر دار نشد اگه بخوام می تونم مریمم ببرم.
بهتون یه هفته فرصت میدم که مریم برگرده سر زندگیش وگرنه من کاری زیادی باشما دارم..
از روستا گرفته تا زمین هایی که به اسم شما وپدرمه.
فهمید چی میگم.
یه لحظه سکوت کرد تا حالا بی احترامی بهش نکرده بودم..
عین پدرم دوستش داشتم اما انگار زیادی دور برداشته بود.
نگاه اخر رو بهش کردم.
از حرص قرمز شده بود نیشخندی زدم بهش.
-پس باهام راه بیاین علی اکبر خان من زن وزندگیمو دوست دارم هفت روز دیگه من توی عمارتم منتظرم اما اگه شما بخواین..
روز بعدش منو شما اینجا باهم کارداریم.
حرفم که تموم شد با خونسردی سمت ماشینم رفتم.
مردک روانی.نیشخندی زدمو رفتم سمت ماشینم.
پشت رل نشستم سنگینی نگاه مریم و علی اکبرخان روم سنگینی می کرد.
بهشون هیچ نگاهی نکردم دنده رو جا زدمو پامم گذاشتم رو و ماشین رو حرکت دادم.
****
مریم
بابا عین دیوونه ها رانندگی می کرد.
خیلی عصبی بود قلبم داشت می اومد تو حلقم.
نگاهم رو بهش دوختم.
جرات نداشتم باهاش حرف بزنم.سر پیچ بودیم که بدجور پیچید.
به جلوکشیده شدم جیغی زدم.
بابا دنده رو جا زد با حرص گفت :
-مردیکه مفنگی منو تهدید میکنه..
من می دونمو با تو..
سرعتش رو زیاد کرد.
سرم رو بلند کردم خواستم حرفی بزنم اما دیر شده بود بابا رفت توسبقت یه کامیون داشت از روبه رو می اومد قلبم داشت می اومد تو دهنم.
خیلی نزدیک بودیم.
ماشین بیشتر نمی کشید که بره تو لاینخودش
از ترس نفس تو سینه ام حبس شد..
قدرت حرف زدن نداشتم.
-برو لعنتی برو..
اما دیر شده بود
ماشین ها تو هم برخورد کردن تنها کاری تونستم انجام بدم این بود دستامو بذارم جلو صورتم و از ته دل جیغ بکشم
با درد بدی که توی قفسه ی سینه ام پیچید چشم هام رو باز کردم.
درد قلبم هر ثانیه بیشتر و بیشتر میشد.
ناله ای سر دادم.
ماهرخ چشم هاش رو باز کرد.
با تعجب گفت :
-چت شد یهو!!؟
با درد گفتم :
-نمی دونم یهو قلبم درد گرفت.
اشفته شد.
-قرص مصرف میکنی!!؟
-نه…
-وای چکار کنم صبر کن برم به خانم بگم بیاد.
بعد بلند شد بره که دستش رو چنگی زدمو گفتم :
-نمی خواد بری مامانم خودش حالش خوب نیست.
خودم خوب میشم فقط یه لیوان اب بهم بده…
باشه ای گفت وسریع از جاش بلند شد.
درد قلبم هر لحظه بیشتر میشد.
حس خوبی نداشتم.
ماهرخ لیوانی دستمداد کمی سر کشیدم.
اما خوب نشدم…
دراز کشیدم و به سقف خیره شدم فقط خدا خدا می کردمکه اتفاقی نیوفتاده باشه.
چشم هام رو همگذاشتم و سعی کردم بخوابم اما نمی تونستم.
دل نگران بودم زیاد.امیدوار بودم اتفاقی نیوفتاده باشه.
راوی
اورژانس دم بیمارستان زد روی ترمز.
تخت روان رو بیرون اوردن و با سرعت سمت ساختمان بیمارستان رفتن
مریم و علی اکبرخان هردو به اورژانس منتقل شدن
دکتر هردو رو معاینه کرد.
وضع هردو وخیم بود.
دکتر با استرس سرش رو بلند کرد و رو به دو پرستاری که کنارش بودند گفت :
-یکیتون بره بگه اتاق عمل رو اماده کنین نیاز به عمل دارن یالا
یکی از پرستار ها باشه ای گفت و رفت.
****
خدیجه نگاهی به ساعت انداخت.
ساعت نزدیک های چهار بعد ظهر بود.
این پدر و دختر چرا دیر کرده بودن!؟
شیر اب رو بست و سمت تلفن رفت.
شماره ی علی اکبرخان رو گرفت.
بوق ممتد گوشی روی پخش رژه می رفت
اونقدر بوق ازاد خورد که کسی جواب نداد..
گوشی رو گذاشت دلش نگران بود و مثل سیر و سرکه می جوشید
پوفی کشید دوباره سمت اشپزخونه رفت حتما کار داشتن که دیر کردن نباید فکر بد می کرد
ادمین عزیز از این به بعد روزی دو پارت میزاری؟:)
لطفا جواب بده
عزیزم پارت ۲۹ رو هم بخاطر شما گذاشتم❤
ممنون عزیزم به خدا عشقی:)