رمان وارث دل پارت ۷۶

4.5
(21)

 

 

اسلان حاج قمبر برام گفته بود

که چه بلایی سر دخترش اورده

اما اوم چکارش به روستای من

با حالت سوالی گفتم :

اون چکارش به روستای من هوم!؟

نگاهی به حاجی کرد..

 

کلافه و نگران شده بودم

-اون عوضی چکارش به روستای من..

ارش داشت یه چیز

رو مخفی می کرد ابروهام

رو تو هم کشیدم و گفتم :

داری یه چیز رو مخفی می کنی عوضی

مطمئنم که داری یه چیز رو

مخفی می کنی

ارش منو پس زد و گفت :

 

داری چرت می گی من فقط نگران توام

همین ‌…

نمی خوام اتفاقی برات بیوفته همین

داری عجله می کنی

دستی توی هوا چرخوندم و‌گفتم :

نیست عجله ای من فقط دنبال

گذشته ام همین

می رم روستام

از بقیه نه از من اره..

 

تا اینکه بلاخره من موفق شدم…

و راضی کردم که ارش منو

ببره روستا

البته بدون ماهرخ…

 

****

هلنا

 

از جام بلند شدم و دوباره رفتم سمت در

دستم رو مشت کردم

و بردم سمت در و کوبیدم به در

با داد گفتم :

در رو باز کنید خدا لعنتتون کنه در رو

باز کنیددددد..

عوضیاااا اسلان لاش خور در روباز کن

 

همینطور داشتم داد می زدم

که یهو در باز شد

و بعد سیلی بود که توی دهنم خورد

همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد و

من به صدم ثانیه پرت

شدم روی زمین…

 

از درد نفس کشیدن یادم رفته بود

صدای داد

اسلان بلند شد : لاشخور اون باباته

دختره ی هرزه

زبون باز در اوردی!؟

خواست گریه ام بگیره اما خودم

رو کنترل کردم

با نگاه بدی بهش زل زدم…

 

-لاشخور. تویی عوضی چند روزه منو اینجا

نگه داشتی چرا

نمی ذاری برم دنبال زندگیم

هااان ؟؟خندید….

-زندگیت اینجاست احمق جان کنار من

بابات که مرده من باید تورو

بالا و پایین کنم

لبام رو به حالت خنده کش دادم…

 

-هوم!؟

تو واقعا عوضی هستی می دونستی!؟

 

 

-تو واقعا عوضی هستی

یه عوضی بازنده که هیچی برای از دست دادن

نداره جز اینکه دیگران رو نابود کنه

حسودی کنه

اون چیز هایی که بابای من داره

تو یه درصد نداری!؟

خندید..

 

-مثلا بابای تو چی داره که من ندارم!؟

پول!؟

روستا ؟؟

عمارت!؟ چی داره که من ندارم

من همه ی اینا رو بیشتر از

بابای تو دارم این همه اون بابای عیاشت رو از من برتر ندون ادم خنده اش می گیره

خندیدم..

-اون بدون اینکه بخواد از تو برتره

تو چیزی برای از دست دادن

نداری اما اون…

-اون چی ؟؟

-اون داره…

سرم رو بالا و پایین کردم

و لبام رو به حالت خنده کش دادم..

 

-مرسی مرسی از اینکه هستی

تا خودت رو برام یاد اوری کنی

برای یه موجود مضحک و از خود ساخته

می دونی چرا اومدم توی روستای تو!.

می خواستم بدونم

مردم روستات چی در موردت می گن

مثل

مردم روستای بابای منن

که ارزوی برگشتنش رو دارن

یا اینکه عین تو ارزوی مرگت رو..

گنگ بهم زل زد..

 

گوشه ی لبم می سوخت..

گوشه ی لبم رو پاک کردم و گفتم :

عوضی رزل تو

حال بهم زن ترین کسی

هستی که دیدم تو اشغالی ‌..یه اشغال

عوضی..

اب دهنم رو قورت دادم

و نفس عمیق شده ای ول دادم :

بگو اونا چی گفتن..

اروم خندیدم..

 

-هوم هنوز در مورد اونا برات نگفتم

خوب دل خوشی ازت

نداشتن

برات مهربونی نداشتن

از نظرشون تو یه عوضی اشغال بودی

که جز خودت به هیچی فکر نمیکنه

ازت متنفرن

همین

ولی برعکس بابای منو

دوست دارن ‌چیزی که تو نداری ‌.

انسانیت تو نداری

بابای منم بر می گرده تورو

به سزای کارت می رسونه

اومد سمتم..

 

دستش رو جلو اورد و مچ دستم رو

گرفت و محکم

گرفت

بلندم کرد دردم گرفته بود

تند تند خودم رو تکون دادم و گفتم :

اخ ولم کن..

-خوب گوش کن ببین چی

می گم..

رعیت روستای من خوب منو می شناسن اما تو نه

بذار بگم که قشنگ بفهمی

من بدترین کسی هستم که دیدم

بابای توام

اصلا هم بر نمی گرده

اون مرده توام باید زودتر شوهر دار

بشی داری دور

بر می داری…

 

-من میشم شوهرت و قشنگ

کار یادت میدم

تا بفهمی چی به چیه

چشم هام رو تو حلقه چرخوندم

و نفس عمیق شده ای

ول دادم…

 

حالم داشت بد میشد سعی کردم

خودم رو اروم کنم

-از روی جنازه ی من رد بشی

منو عقد کنی.

 

خندید :من خودت رو جنازه می کنم

و عقدتت می کنم

فکر کردی که چی همه چی

بچه بازیه!؟

من یه چیزی رو بخوام تا اخر عمرهم

بشه

بدستش می یارم

تورو می خوام می خوام بدستت

بیارم..

تو برای منی مال منی

خودش رو کشید جلو و اروم

لباش رو گذاشت روی لبام

خودم رو تند تند تکون دادم

 

اما ول کن نبود اون با شدت این کار رو انجام می داد ‌…

خودم رو تکون دادم و کشیدم

عقب چکار می تونستم

انجام بدم!؟

گریه شدم..

خودش روعقب کشید..

 

-نچ نچ تو چقدر بچه ای این

میشه تن پروری شوهر

دوست نداری شوهرت تن پرور بشه!؟

اشکم اومد..

با بغض گفتم :

تورو خدا ولم کن..

تو چی از جونم می خوای!؟

اشکم شروع کرد به اومدن..

 

-تورو من فقط تورو می خوام

هیچ چیز دیگه نمی خوام

درک می کنی!؟

تو با ارزش ترین چیزی هستی

که دیدم.

و دارم..

تو برای منی هلنا…

بعد اروم لبم رو بوسید و دوباره خودش رو عقب کشید

 

****

ماهرخ

 

دلدرد پریودی داشتم حالمم بد بود

نای بلند شدن

نداشتم بزور خودم رو کنترل

کرده بودم

تا داد و‌هوار نکشم

بچه ها شکر خدا اروم بودن

 

 

همین باعث میشد که راحت باشم

در باز شد

مامان گلی اومد داخل اتاق

شروع کرد به هم زدن اون لیوانی که دستش

بود..

 

با صورتی جمع شده گفتم :

خیلی درد دارم مامان..

مامان گلی اومد سمتم کنارم نشست

و لیوان رو

دستم داد :

بیا بخور دخترم..اینو

بخور اروم میشی

 

بزور داد اون جوشونده رو خوردم بعد

زایمانم این اولین پریودی

پر از درد بود

دستی زیر دلم گذاشتم و به شکم

خوابیدم شروع کردم به اخ و ناله کردن

مامان نگرانم بود

و سوال پیچم می کرد…

که خوبم یانه نای جواب دادن نداشتم

با حال زاری گفتم :

تورو خدا مامان حالم خیلی

بده..

بعدا حرف می زنیم باشه!؟

مامان سرش رو بالا پایین کرد

و گفت :

باشه دخترم تو اروم باش دیگه

چیزی نمی گم

فقط نمی خوای زیر دلت رو ماساژ بدم!؟

سرم رو به چپ و راست

تکون دادم و گفتم :

نه…

فقط اروم بخوابم درست میشه

مامان..

 

-باشه

مامان بلند شد بره

که در باز شد نگاهی به در کردم

امیر سالار بود ‌..

با دیدن من نگرانی به دلش چنگ

انداخته بود

-خوبی!؟

چی شده!؟

 

فقط همین رو کم داشتم

خواستم بگم هیچی

که مامان سریع گفت :

مریضی زنونگی شده چیزی نیست پسرم

نگاه خیره ی امیر سالار رو

حس کردم

اخ دلم می خواست خودمو خفه کنم

حالم داشت بد میشد..

مامان رفت بیرون امیر سالار اومد

کنارم نشست

دستی روی بازوم قرار داد

وگفت :

خوبی عزیزم…

چت شده!؟

 

خودم رو از زیر دستش کشیدم

بیرون…

-من خوبم..

میشه بری عقب..

دستش خشک شد با حال

خراب شده گفتم :

میشه بری کنار!!

حالم داره بد میشه!؟

 

سرش رو اروم تکون داد و گفت : اره

نمی خوام اذیت شی

درد دلم بیشتر شد

جیغ ارومی زدم که نگران شد

خودش رو کشید سمتم..

 

-بذار زیر دلت رو ماساژ بدم

خواستم اعتراض کنم که دستی گذاشت

زیر دلم و شروع کرد به ماساژ دادن…

حرکت دستش اونقدر خوب بود

که چشم هام

روی هم اومد و دیگه چیزی

نفهمیدم و بعد سیاهی مطلق…

و به خواب ارومی فرو رفتم

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 21

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دلنیا
2 سال قبل

تا دست میزنه خوابش می گیره🤣

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x