رمان پروانه ام پارت 68

4.5
(68)

 

 

– چته خانم گل ؟ … اخمات توی همه ؟!

 

لحنش دوستانه و مادرانه بود … دست پروانه رو گرفت میون دستاش . پروانه به رفت و آمدِ مردم توی بیمارستان نگاه می کرد . ذهنش هنوز پیِ خانم امیر افشاری بود که دکتر بارش کرده بود … اخلاقش تلخ شده بود ! ولی نمی خواست به اطلس چیزی بگه … .

 

اطلس که این چیزها رو نمی فهمید !

 

– به اوش خان گفتم برم دیدن عمه هام ، قبول نکرد ! … حالا خوبه خودش گفته بود هر چی خواستم بهش بگم !

 

– خب گفت که عمه هات بیان چهار برجی ! چی از این بهتر ؟!

 

– که باز خورشید خانم حرف بارشون کنه و پرتشون کنه بیرون ؟! … اصلاً نخواستم !

 

اطلس پووفی کشید :

 

– همون دفعه ی پیش از همه زهر چشم گرفته شد ! … والله آوش خان برای تو حرمت آورده ! … سخت گیری هم اگه داره … برای این تو راهیه ! یه کم به سازش برقص ! بد نمی بینی !

 

پروانه پوزخندی زد … اطلس ادامه داد :

 

– شنیدی دکتر چی الان بهت گفت ؟ … خانم دکتر تهرانی رو که وحی نیومده براش کار و زندگیشو ول کن بیاد بیمارستان ملک افشاریه ! … حتماً همین آوش خان گفته ! … خدا می دونه چقدر پول داده تا راضیش کرده … اونم توی این وضعیت شلم شوربایی که پشت سر سیاوش خان به جا مونده ! … از یک برادر شوهر چه انتظاری داری ؟ … خدا شاهده سیاوش خان اگه بود اینقدر حرمتت نمی کرد !

 

پروانه با انزجار گفت :

 

– اون برادر شوهر من نیست ! … سیاوش خان هیچوقت شوهر من نبوده ! … این بچه هم …

 

دستش رو گذاشت روی شکمش … عجیب بود که هنوز هیچ حس خوشی به اون بچه نداشت ؟ …

 

اطلس تیز نگاهش کرد :

 

– هان ؟ چیه ؟ … همین مونده بگی این بچه ی توی شکمت هم تخم حرومه !

 

 

 

 

 

پروانه لب هاشو روی هم فشرد . هیچوقت جرات نداشت چنین چیزی بگه ، ولی واقعاً همینطور فکر می کرد ! … مگر نه اینکه رضایت دو طرف وقت جاری شدن صیغه ، مهم بود … و اون راضی نبود زن سیاوش بشه ! … اصلاً حالا که فکر می کرد ، درست یادش نبود بله رو گفت یا نه !

 

توی فکرهای تلخش غوطه ور بود که اطلس براش پشت پلکی نازک کرد :

 

– خوبه من می شناسمت پروانه … تا چند ماه پیش اسم عمه هات می اومد ، الو می گرفتی از خشم ! حالا چطور شده قوم و خویشت شدن ؟! … من که می دونم همین کارت هم از سر لجبازیته !

 

پروانه صادقانه گفت :

 

– عصبانی بودم خاله … هنوز هم هستم ! ولی چیکار کنم ؟ … اونا خانوادمن ! وقتی فرار کردم فهمیدم چقدر مهمه آدمیزاد به کسی وصل باشه ! فهمیدم باید توی دنیا یه نفر باشه که انتظارت رو بکشه !

 

– تو به امیر افشارا وصلی ! مادرِ بچه شونی !

 

پروانه پوزخند تلخی زد … اطلس با تاسف سری جنبوند :

 

– قدر خودتو نمی دونی پروانه ! این بچه تو رو به احترام رسونده ! خدا می دونه اگه نبود ، الان چه وضعیتی داشتی !

 

– چه وضعیتی داشتم ، خاله اطلس ؟ … آزاد بودم ! سیاوش خان که مرده ! … منم می رفتم پی زندگیم !

 

– می رفتی ؟ … چه خوش خیال ! تو صیغه ی سیاوش خان بودی … می فهمی اینو ؟ هزاری هم که خودت انکار کنی … ولی بودی ! … میخواستی ولت کنن به امان خدا ؟! … اینا پرنده های توی باغشون رو با تیر می زنن که یه وقت پرواز نکنن باغ همسایه ! بعد انتظار داری که تو …

 

پروانه با دلواپسی نگاهش کرد :

 

– چی میگی خاله ؟ ولی آوش خان خودش بهم گفت بعد از به دنیا اومدن بچه ، آزادم میذاره که برم ! یعنی میگی دروغ گفته ؟!

 

رنگ گونه هاش به سفیدی گراییده بود . فکر اینکه هیچوقت نتونه چهار برجی رو ترک کنه ، نفسش رو بند می آورد ! اطلس هم ترجیح داد بحث رو کوتاه کنه … لبخند زد و بازوی پروانه رو ناز و نوازش کرد :

 

– حالا تو بذار به دنیا بیاد … ببین خودت می تونی ولش کنی به امان خدا و بری ؟! …

 

 

 

 

پروانه بزاق دهانش رو قورت داد و صرفاً برای تموم شدن اون بحث ، نیمچه لبخندی زد . ولی می دونست که می تونه رها کنه اون بچه رو … بچه ی سیاوش خان ! قسمتی از وجودِ هیولا ! … چرا باید پروانه وابسته ی موجودی می شد که از خونِ اون هیولا بود … و حتی شاید چشم هاشو به ارث می برد ؟ …

 

چشم های بی رحم و نفرت انگیزش رو … !

 

انور از دور پیداش شد … و اطلس از روی نیمکت برخاست :

 

– آهان … اینم از انور ! بلند شو برگردیم چهار برجی ، خاله جان ! بلند شو !

 

پروانه هم از روی نیمکت بلند شد و نگاهی به انتهای راهروی بیمارستان انداخت . انور رو دید که تنه می زد به دیگران و سعی می کرد به سرعت خودشو به اونها برسونه . از همون فاصله نگاهش به پروانه بود ! … معلوم نبود آوش بهش چی گفته بود که اینقدر چهار چشمی اونو می پایید !

 

لب هاشو از حرص روی هم فشرد ! نگاهش رو ازش گرفت … و بعد متوجه زنی چادر به سر شد که داشت از کنارش عبور می کرد و تلو تلو می خورد !

 

مست بود یا مریض ؟ … پروانه نمی تونست بفهمه ! … ولی وقتی زن بهش رسید … انگار نیروش تحلیل رفت … یکدفعه روی پروانه ولو شد !

 

صدای جیغ اطلس بلند شد و پروانه در حالیکه شونه های زن رو گرفته بود ، به سختی تلاش کرد تعادلش رو حفظ کنه و زمین نخوره ! …

 

– خانم ؟ … حالت خوبه ؟ … خانم جون !

 

ولی دست زن که از زیر چادر دراز شد و روی دست پروانه نشست … و کاغذِ مچاله شده ای رو که میون انگشتانش چپوند …

 

پروانه لال شد !

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 68

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان آن شب 4.4 (14)

بدون دیدگاه
          خلاصه: ماهین در شبی که برادرش قراره از سفرِ کاری برگرده به خونه‌اش میره تا قبل از اومدنش خونه‌شو مرتب کنه و براش آشپزی کنه،…

دانلود رمان آچمز 2.3 (3)

بدون دیدگاه
خلاصه : داستان خواستن ها و پس گرفتن هاست. داستان زندگی پسری که برای احقاق حقش پا به ایران می گذارد. دل بستن به دختر فردی که حقش را ناحق…

دانلود رمان شاه_مقصود 4.2 (16)

بدون دیدگاه
خلاصه : صدرا مَلِک پسر خلف و سر به راه حاج رضا ملک صاحب بزرگترین جواهرفروشی شهر عاشق و دلباخته‌ی شیدا می‌شه… زنی فوق‌العاده زیبا که قبلا ازدواج کرده و…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x