– چته خانم گل ؟ … اخمات توی همه ؟!
لحنش دوستانه و مادرانه بود … دست پروانه رو گرفت میون دستاش . پروانه به رفت و آمدِ مردم توی بیمارستان نگاه می کرد . ذهنش هنوز پیِ خانم امیر افشاری بود که دکتر بارش کرده بود … اخلاقش تلخ شده بود ! ولی نمی خواست به اطلس چیزی بگه … .
اطلس که این چیزها رو نمی فهمید !
– به اوش خان گفتم برم دیدن عمه هام ، قبول نکرد ! … حالا خوبه خودش گفته بود هر چی خواستم بهش بگم !
– خب گفت که عمه هات بیان چهار برجی ! چی از این بهتر ؟!
– که باز خورشید خانم حرف بارشون کنه و پرتشون کنه بیرون ؟! … اصلاً نخواستم !
اطلس پووفی کشید :
– همون دفعه ی پیش از همه زهر چشم گرفته شد ! … والله آوش خان برای تو حرمت آورده ! … سخت گیری هم اگه داره … برای این تو راهیه ! یه کم به سازش برقص ! بد نمی بینی !
پروانه پوزخندی زد … اطلس ادامه داد :
– شنیدی دکتر چی الان بهت گفت ؟ … خانم دکتر تهرانی رو که وحی نیومده براش کار و زندگیشو ول کن بیاد بیمارستان ملک افشاریه ! … حتماً همین آوش خان گفته ! … خدا می دونه چقدر پول داده تا راضیش کرده … اونم توی این وضعیت شلم شوربایی که پشت سر سیاوش خان به جا مونده ! … از یک برادر شوهر چه انتظاری داری ؟ … خدا شاهده سیاوش خان اگه بود اینقدر حرمتت نمی کرد !
پروانه با انزجار گفت :
– اون برادر شوهر من نیست ! … سیاوش خان هیچوقت شوهر من نبوده ! … این بچه هم …
دستش رو گذاشت روی شکمش … عجیب بود که هنوز هیچ حس خوشی به اون بچه نداشت ؟ …
اطلس تیز نگاهش کرد :
– هان ؟ چیه ؟ … همین مونده بگی این بچه ی توی شکمت هم تخم حرومه !
پروانه لب هاشو روی هم فشرد . هیچوقت جرات نداشت چنین چیزی بگه ، ولی واقعاً همینطور فکر می کرد ! … مگر نه اینکه رضایت دو طرف وقت جاری شدن صیغه ، مهم بود … و اون راضی نبود زن سیاوش بشه ! … اصلاً حالا که فکر می کرد ، درست یادش نبود بله رو گفت یا نه !
توی فکرهای تلخش غوطه ور بود که اطلس براش پشت پلکی نازک کرد :
– خوبه من می شناسمت پروانه … تا چند ماه پیش اسم عمه هات می اومد ، الو می گرفتی از خشم ! حالا چطور شده قوم و خویشت شدن ؟! … من که می دونم همین کارت هم از سر لجبازیته !
پروانه صادقانه گفت :
– عصبانی بودم خاله … هنوز هم هستم ! ولی چیکار کنم ؟ … اونا خانوادمن ! وقتی فرار کردم فهمیدم چقدر مهمه آدمیزاد به کسی وصل باشه ! فهمیدم باید توی دنیا یه نفر باشه که انتظارت رو بکشه !
– تو به امیر افشارا وصلی ! مادرِ بچه شونی !
پروانه پوزخند تلخی زد … اطلس با تاسف سری جنبوند :
– قدر خودتو نمی دونی پروانه ! این بچه تو رو به احترام رسونده ! خدا می دونه اگه نبود ، الان چه وضعیتی داشتی !
– چه وضعیتی داشتم ، خاله اطلس ؟ … آزاد بودم ! سیاوش خان که مرده ! … منم می رفتم پی زندگیم !
– می رفتی ؟ … چه خوش خیال ! تو صیغه ی سیاوش خان بودی … می فهمی اینو ؟ هزاری هم که خودت انکار کنی … ولی بودی ! … میخواستی ولت کنن به امان خدا ؟! … اینا پرنده های توی باغشون رو با تیر می زنن که یه وقت پرواز نکنن باغ همسایه ! بعد انتظار داری که تو …
پروانه با دلواپسی نگاهش کرد :
– چی میگی خاله ؟ ولی آوش خان خودش بهم گفت بعد از به دنیا اومدن بچه ، آزادم میذاره که برم ! یعنی میگی دروغ گفته ؟!
رنگ گونه هاش به سفیدی گراییده بود . فکر اینکه هیچوقت نتونه چهار برجی رو ترک کنه ، نفسش رو بند می آورد ! اطلس هم ترجیح داد بحث رو کوتاه کنه … لبخند زد و بازوی پروانه رو ناز و نوازش کرد :
– حالا تو بذار به دنیا بیاد … ببین خودت می تونی ولش کنی به امان خدا و بری ؟! …
پروانه بزاق دهانش رو قورت داد و صرفاً برای تموم شدن اون بحث ، نیمچه لبخندی زد . ولی می دونست که می تونه رها کنه اون بچه رو … بچه ی سیاوش خان ! قسمتی از وجودِ هیولا ! … چرا باید پروانه وابسته ی موجودی می شد که از خونِ اون هیولا بود … و حتی شاید چشم هاشو به ارث می برد ؟ …
چشم های بی رحم و نفرت انگیزش رو … !
انور از دور پیداش شد … و اطلس از روی نیمکت برخاست :
– آهان … اینم از انور ! بلند شو برگردیم چهار برجی ، خاله جان ! بلند شو !
پروانه هم از روی نیمکت بلند شد و نگاهی به انتهای راهروی بیمارستان انداخت . انور رو دید که تنه می زد به دیگران و سعی می کرد به سرعت خودشو به اونها برسونه . از همون فاصله نگاهش به پروانه بود ! … معلوم نبود آوش بهش چی گفته بود که اینقدر چهار چشمی اونو می پایید !
لب هاشو از حرص روی هم فشرد ! نگاهش رو ازش گرفت … و بعد متوجه زنی چادر به سر شد که داشت از کنارش عبور می کرد و تلو تلو می خورد !
مست بود یا مریض ؟ … پروانه نمی تونست بفهمه ! … ولی وقتی زن بهش رسید … انگار نیروش تحلیل رفت … یکدفعه روی پروانه ولو شد !
صدای جیغ اطلس بلند شد و پروانه در حالیکه شونه های زن رو گرفته بود ، به سختی تلاش کرد تعادلش رو حفظ کنه و زمین نخوره ! …
– خانم ؟ … حالت خوبه ؟ … خانم جون !
ولی دست زن که از زیر چادر دراز شد و روی دست پروانه نشست … و کاغذِ مچاله شده ای رو که میون انگشتانش چپوند …
پروانه لال شد !