رمان پروانه ام پارت 70

4.5
(8)

 

 

 

پشت پنجره ی کتابخونه ایستاده بود و حیاطِ سنگی رو می پایید … .

 

خورشید خانم با بالاپوشِ خزِ طبیعی و کفشهای پاشنه دارش اومده بود وسط حیاط … داشت با اطلس حرف می زد :

 

– می رم دیدنِ آهو جانم … تا شب برمیگردم ! به آوش خان خبر بدید !

 

پروانه گوشه ی لبش رو آهسته گاز گرفت . کمی عجیب بود اینکه خورشید ناگهان دلش برای دخترش تنگ شده بود !

 

تا قبل از اون هیچوقت به دیدن آهو نرفته بود … به جز یک بار اون هم به دعوتِ توران خانم !

 

توی فکرهاش غرق بود که خورشید سر چرخوند و نگاه خیره اش رو غافلگیر کرد .

 

دل پروانه هری ریخت پایین … به سرعت پرده را رها کرد و از پشت پنجره کنار رفت .

 

می ترسید از خورشید !

 

قبلاً که یکی از خدمتکارهای عمارت بود ، باز هم ازش می ترسید … ولی حالا ترسش بیشتر شده بود !

 

چند قدمی برداشت و خودش رو روی کاناپه ی بزرگ و راحت ولو کرد . مجله ی روی میز رو برداشت و مثل بادبزنی مقابل گردنش تکون داد .

 

در باز شد و اطلس اومد داخل .

 

– برای چی اومدی اینجا ؟

 

پروانه به سرعت صاف نشست و دامنش رو روی پاهاش مرتب کرد .

 

– اومدم کتاب بخونم ، خاله … حوصله ام سر رفته بود !

 

– خوشم باشه ، پروانه خانم ! بی اجازه اومدی توی کتابخونه ؟ … نمیگی خورشید خانم تو رو می بینه ، اوقاتش تلخ میشه ؟

 

پروانه حق به جانب پاسخ داد :

 

– آوش خان اجازه مو داد ! … خورشید خانم میخواد چیکار کنه ؟!

 

نگاه تلخ و سرزنش گر اطلس … پروانه ادامه داد :

 

– به خدا خودش گفت ! … گفت هر وقت بخوام ، می تونم بیام اینجا و کتاب بخونم !

 

 

 

اطلس خواست چیزی بگه ، ولی پشیمون شد و نفس عمیقی کشید . انگار قبلاً آوش بهش گفته بود به پروانه سخت نگیره !

 

دست به کمرش گرفت و گفت :

 

– خب اجازه بده ! … حالا واجبه بیای خودتو توی چشم و چار خورشید خانم فرو کنی ؟! … برای چی از پشت پنجره سرک کشیدی ؟ … می فهمی روت حساس شده ها !

 

پروانه بی تاب و بی حوصله باز شروع کرد به باد زدنِ گردنش . گفت :

 

– چقدر گرمه اینجا ! دارم آتیش می گیرم !

 

– برای اینه که حامله ای ! … واگرنه هوا خوبه !

 

پروانه چیزی نگفت … حالش خوش نبود ! می خواست اطلس زودتر بره و تنهاش بذاره ، تا کمی فکر کنه !

 

سه دکمه ی ریزِ یقه ی پیراهنش رو باز کرد و بین کوسن های کاناپه لم داد … و بیخودی مجله رو باز کرد .

 

چشمش به صفحه ی تبلیغات مجله بود … وانمود می کرد که مشغول خوندنه !

 

اطلس نفسی گرفت و بعد از کتابخونه خارج شد .

 

اونوقت پروانه نفس عمیقی کشید .

 

حالت بی تفاوت و آرامِ صورتش ناگهان فرو ریخت … و سرش رو با سردرگمی میون دستاش گرفت .

 

فکر کرده بود … و فکر کرده بود ! از دیروز مدام فکر کرده بود و اینقدر زیاد … که حس می کرد مغزش توی استخوانِ جمجمه آماس کرده !

 

باید چیکار می کرد ؟ چیکار می کرد ؟ …

 

نامه ای بدون نام و نشون … یکدفعه از ناکجا آباد بهش رسیده بود ! … چطور می تونست اعتماد کنه ؟!

 

اگر نقشه ای بود برای بدبخت شدنش … .

 

باز خودش رو سرزنش کرد … که اینقدر بدبین بود ! … آخه برای کی مهم بود که پروانه رو بدبخت کنه ؟ … اصلاً مگه پروانه هیچوقت واقعاً خوشبخت بود ؟ …

 

ولی می شد … می دونست که میشه از این هم بدبخت تر بشه ! اینکه بالاتر از سیاهی هم رنگی هست … بارها بهش ثابت شده بود !

 

 

 

 

 

آه غمگینی کشید … پلک های خسته اش رو روی هم فشرد و همون جا ، روی کاناپه دراز کشید .

 

خسته بود از فکر کردن ! … از این همه تردید ! خسته بود و دلش می خواست بخوابه !

 

پشت سیاهی پلک هاش باز تصویرهای درهم قد علم کردن … . زیر لب زمرمه کرد :

 

– می رم ! … نه ، نمی رم ! … ولی باید برم ! … نه ، نمی رم ! نمی رم !

 

نفهمید کِی خوابش برد … .

 

***

 

داشت خواب می دید ! کابوس بود یا رویا نمی دونست !

 

این هم تناقض بود … مثل تمام احساساتی که نسبت به پدرش داشت ! … هم متنفر بود ازش و هم دوستش داشت ! هم می خواست سر به تنش نباشه و هم نگرانش بود !

 

مثل تمامِ وجود اون مرد که “بابا” بود و نبود !

 

توی خوابش … بچه شده بود ! با بقیه ی اعضای خانواده نشسته بود توی اتاق . اتاق تاریک بود و نور چراغ گردسوز … سایه هاشون رو روی دیوارِ زرد و نمدار کشیده بود !

 

مادر بزرگش قلیون می کشید … و بابا فضلی حرف می زد :

 

– این بچه گناه داره ! مادر نداره ؟ … تو که باباشی چرا گردن نمی گیریش ؟!

 

احد بود … به حرف کسی گوش نمی داد . نه که گوش نده … ولی براش مهم نبود !

 

بعد از چند ماه برگشته بود به خونه … پروانه نگاهش می کرد ! پدرش بود … ولی نبود !

 

بابا فضلی هنوز حرف می زد :

 

– زبون مردم درازه ! میگن معلوم نیست بچه مال کیه … هزار جور تهمت و طعنه می زنن منو ! عاقبت این بچه قراره خیر بشه ؟!

 

پروانه نگاه می کرد به احد … و احد هم نگاهش کرد ! بعد لبخند زد !

خنده ی گله گشاد روی صورت لاغرش … بعد دستاشو بالا برد و جلوی نور چراغ گردسوز گرفت .

 

پروانه نگاه کرد به سایه ی دستاش … شکل یک پروانه بود ! یک پروانه که پرواز می کرد … ! …

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان بلو 4.7 (3)

بدون دیدگاه
خلاصه: پگاه دختری که پدرش توی زندانه و مادرش به بهانه رضایت گرفتن با برادر مقتول ازدواج کرده، در این بین پگاه برای فرار از مشکلات زندگیش به مجازی پناه…

دانلود رمان غبار الماس 4.3 (19)

۱ دیدگاه
    ♥️خلاصه: نوه ی جهانگیرخان فرهمند، رئیس کارخانه ی نساجی معروف را به دنیا آورده بودم. اما هیچکس اطلاعی نداشت! تا اینکه دست سرنوشت پدر و دختر را مقابل…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x