پشت پنجره ی کتابخونه ایستاده بود و حیاطِ سنگی رو می پایید … .
خورشید خانم با بالاپوشِ خزِ طبیعی و کفشهای پاشنه دارش اومده بود وسط حیاط … داشت با اطلس حرف می زد :
– می رم دیدنِ آهو جانم … تا شب برمیگردم ! به آوش خان خبر بدید !
پروانه گوشه ی لبش رو آهسته گاز گرفت . کمی عجیب بود اینکه خورشید ناگهان دلش برای دخترش تنگ شده بود !
تا قبل از اون هیچوقت به دیدن آهو نرفته بود … به جز یک بار اون هم به دعوتِ توران خانم !
توی فکرهاش غرق بود که خورشید سر چرخوند و نگاه خیره اش رو غافلگیر کرد .
دل پروانه هری ریخت پایین … به سرعت پرده را رها کرد و از پشت پنجره کنار رفت .
می ترسید از خورشید !
قبلاً که یکی از خدمتکارهای عمارت بود ، باز هم ازش می ترسید … ولی حالا ترسش بیشتر شده بود !
چند قدمی برداشت و خودش رو روی کاناپه ی بزرگ و راحت ولو کرد . مجله ی روی میز رو برداشت و مثل بادبزنی مقابل گردنش تکون داد .
در باز شد و اطلس اومد داخل .
– برای چی اومدی اینجا ؟
پروانه به سرعت صاف نشست و دامنش رو روی پاهاش مرتب کرد .
– اومدم کتاب بخونم ، خاله … حوصله ام سر رفته بود !
– خوشم باشه ، پروانه خانم ! بی اجازه اومدی توی کتابخونه ؟ … نمیگی خورشید خانم تو رو می بینه ، اوقاتش تلخ میشه ؟
پروانه حق به جانب پاسخ داد :
– آوش خان اجازه مو داد ! … خورشید خانم میخواد چیکار کنه ؟!
نگاه تلخ و سرزنش گر اطلس … پروانه ادامه داد :
– به خدا خودش گفت ! … گفت هر وقت بخوام ، می تونم بیام اینجا و کتاب بخونم !
اطلس خواست چیزی بگه ، ولی پشیمون شد و نفس عمیقی کشید . انگار قبلاً آوش بهش گفته بود به پروانه سخت نگیره !
دست به کمرش گرفت و گفت :
– خب اجازه بده ! … حالا واجبه بیای خودتو توی چشم و چار خورشید خانم فرو کنی ؟! … برای چی از پشت پنجره سرک کشیدی ؟ … می فهمی روت حساس شده ها !
پروانه بی تاب و بی حوصله باز شروع کرد به باد زدنِ گردنش . گفت :
– چقدر گرمه اینجا ! دارم آتیش می گیرم !
– برای اینه که حامله ای ! … واگرنه هوا خوبه !
پروانه چیزی نگفت … حالش خوش نبود ! می خواست اطلس زودتر بره و تنهاش بذاره ، تا کمی فکر کنه !
سه دکمه ی ریزِ یقه ی پیراهنش رو باز کرد و بین کوسن های کاناپه لم داد … و بیخودی مجله رو باز کرد .
چشمش به صفحه ی تبلیغات مجله بود … وانمود می کرد که مشغول خوندنه !
اطلس نفسی گرفت و بعد از کتابخونه خارج شد .
اونوقت پروانه نفس عمیقی کشید .
حالت بی تفاوت و آرامِ صورتش ناگهان فرو ریخت … و سرش رو با سردرگمی میون دستاش گرفت .
فکر کرده بود … و فکر کرده بود ! از دیروز مدام فکر کرده بود و اینقدر زیاد … که حس می کرد مغزش توی استخوانِ جمجمه آماس کرده !
باید چیکار می کرد ؟ چیکار می کرد ؟ …
نامه ای بدون نام و نشون … یکدفعه از ناکجا آباد بهش رسیده بود ! … چطور می تونست اعتماد کنه ؟!
اگر نقشه ای بود برای بدبخت شدنش … .
باز خودش رو سرزنش کرد … که اینقدر بدبین بود ! … آخه برای کی مهم بود که پروانه رو بدبخت کنه ؟ … اصلاً مگه پروانه هیچوقت واقعاً خوشبخت بود ؟ …
ولی می شد … می دونست که میشه از این هم بدبخت تر بشه ! اینکه بالاتر از سیاهی هم رنگی هست … بارها بهش ثابت شده بود !
آه غمگینی کشید … پلک های خسته اش رو روی هم فشرد و همون جا ، روی کاناپه دراز کشید .
خسته بود از فکر کردن ! … از این همه تردید ! خسته بود و دلش می خواست بخوابه !
پشت سیاهی پلک هاش باز تصویرهای درهم قد علم کردن … . زیر لب زمرمه کرد :
– می رم ! … نه ، نمی رم ! … ولی باید برم ! … نه ، نمی رم ! نمی رم !
نفهمید کِی خوابش برد … .
***
داشت خواب می دید ! کابوس بود یا رویا نمی دونست !
این هم تناقض بود … مثل تمام احساساتی که نسبت به پدرش داشت ! … هم متنفر بود ازش و هم دوستش داشت ! هم می خواست سر به تنش نباشه و هم نگرانش بود !
مثل تمامِ وجود اون مرد که “بابا” بود و نبود !
توی خوابش … بچه شده بود ! با بقیه ی اعضای خانواده نشسته بود توی اتاق . اتاق تاریک بود و نور چراغ گردسوز … سایه هاشون رو روی دیوارِ زرد و نمدار کشیده بود !
مادر بزرگش قلیون می کشید … و بابا فضلی حرف می زد :
– این بچه گناه داره ! مادر نداره ؟ … تو که باباشی چرا گردن نمی گیریش ؟!
احد بود … به حرف کسی گوش نمی داد . نه که گوش نده … ولی براش مهم نبود !
بعد از چند ماه برگشته بود به خونه … پروانه نگاهش می کرد ! پدرش بود … ولی نبود !
بابا فضلی هنوز حرف می زد :
– زبون مردم درازه ! میگن معلوم نیست بچه مال کیه … هزار جور تهمت و طعنه می زنن منو ! عاقبت این بچه قراره خیر بشه ؟!
پروانه نگاه می کرد به احد … و احد هم نگاهش کرد ! بعد لبخند زد !
خنده ی گله گشاد روی صورت لاغرش … بعد دستاشو بالا برد و جلوی نور چراغ گردسوز گرفت .
پروانه نگاه کرد به سایه ی دستاش … شکل یک پروانه بود ! یک پروانه که پرواز می کرد … ! …