رمان پروانه ام پارت 83

4.3
(104)

 

 

هوا به شدت سرد و مرطوب بود و آسمون خاکستری … و تجربه نشون می داد قرار به همین زودی ها بارونِ سختی باریدن بگیره .

 

پروانه اشارپ رو محکم تر دور شونه هاش پیچید و از کنار نرده ها سرکی به پایین کشید . خورشید خانم رو نمی دید … ولی صدای معترض و بلندش جایی از پایین به گوش می رسید … و خوب که گوش می کرد … می تونست صدای جر و بحث آدم های دیگه ای رو هم بشنوه .

 

گیج شد ! چه خبر بود توی چهار برجی ؟

 

آهو رو دید که پای ارسیِ نشیمن ایستاده بود و با نگرانی به سر و صداها گوش می کرد . پروانه رو که دید … ارسی رو چفت کرد … . یک دقیقه ی بعد از نشیمن بیرون اومد و دوید به سمت پله کان تا خودش رو به پروانه برسونه … .

 

پروانه چند پله ای برای استقبالش پایین رفت … در نیمه های پله کان بهم رسیدند . آهو دست های پروانه رو گرفت … اشک جمع شده بود زیر پلک هاش .

 

– وای … خدا ! عمه توران و فرخ اومدن ! دارم پس می افتم !

 

پروانه ماتش برد .

 

– ولی آوش خان غدقن کرده بود که شوهرتون پاشو بذاره اینجا !

 

– می دونم ! می دونم ! لابد مادرم ازش خواسته … شیرش کرده !

 

پروانه بزاق دهانش رو قورت داد … آهو چشم های ریزش رو یک لحظه ی کوتاه بست و با درد نالید :

 

– من می خوام که برگردم خونه ی شوهرم ، ولی نه حالا … نه وقتی که آوش نیست ! … نه بدون رضایت برادرم !

 

پروانه انگشتانِ آهو رو با دلگرمی فشرد . صدای جیغ و اعتراضِ خورشید رو می شنید :

 

– مهمونای من از اون دو تا زنیکه ی رعیتِ شپشوی پا برهنه هم کمتر هستن ؟! … که اونا رو راه می دی و مهمونای منو نه !

 

اخمی نشست روی صورت پروانه … دست آهو میون دستاش ، پله های باقی مونده رو به پایین طی کرد و به حیاط سنگی رفت .

 

 

دل توی دلش نبود . آهو بدون اشک مدام هق هق می کرد ، و انگشتانش بین دستهای پروانه ، مدام سردتر می شد .

 

هر دو لبه ی طارمی ایستادن و به باغِ سرما زده ی پاییزی نگاه کردند . از اون ارتفاع می شد ادن طرف نرده ها رو دید … می شد فرخ رو دید که مشغول جر و بحث با دو سه نفری بود که همراه سلمان بودند … و همگی وفادار به دستور آوش خان !

 

خورشید هنوز سر سلمان داد می زد :

 

– باز کن درو … بی بته ی بی همه چیز ! حالا پا برهنه های یک لا قبا رو راه می دی و خواهر زاده ی اربابت رو راه نمی دی ؟!

 

سلمان سرش پایین بود و جوابی به فحاشی های خورشید نمی داد … و اگرچه تمام کلام اون زن تحقیر نسبت به پروانه بود … ولی پروانه هیچوقت اونو تا این حد خوار و خفیف ندیده بود !

 

بعد خورشید چرخید و پروانه و آهو رو دید … و بعد ناگهان به طرفشون اومد .

 

دستای آهو حتی سردتر شد :

 

– ای وای ! اومد اینجا !

 

چند لحظه بعد ، خورشید مقابلشون ایستاده بود … با دست هایی مشت کرده ، صورتی سرخ … .

 

– برو به این دهاتیِ زبون نفهم بگو میخوای فرخ رو ببینی تا راهش بده ! … بگو خودت می خوای اونو ببینی !

 

آهو با لب هایی لرزان و حالت بیچاره ای سعی کرد مخالفت کنه :

 

– ولی آخه … مادر …

 

– روی حرف من حرف می زنی آهو ؟

 

یک قدمی به جلو اومد و با مشت مرددش توی زمین و آسمون … آهو از ترس خودش رو عقب کشید … .

 

و پروانه در برابر خورشید ایستاد … با گردنی صاف و نگاهی مصمم … .

 

 

 

– خانم خواهش می کنم … آروم باشید ! این کارا در شان شما نیست !

 

خورشید هاج و واج شد … صورتش حالت عجیبی گرفت . فکِ زیرینش لرزید و بعد تلاش کرد چیزی بگوید :

 

– تو … تو …

 

پروانه مصمم حرفش رو قطع کرد :

 

– ببینید همه ی خدمتکارا دارن نگاهتون می کنن … اگه دست روی دخترتون بلند کنید …

 

– تو به چه حقی داری منو امر و نهی می کنی … دختره ی لجنِ بی سر و پا ؟!

 

خورشید هیچ تسلطی روی خودش نداشت … از خشمی مهار نشدنی همه ی بدنش می لرزید … و از چشم هاش زهر بیرون می ریخت !

 

پروانه گفت :

 

– هر چی دلتون می خواد به من بگید ! ولی خواهش می کنم …

 

– خفه شو ! خفه شو سلیطه ی کثافت ! تو کی باشی که به من دستور بدی ؟! … آهو !

 

آهو همچنان پناه گرفته پشت شونه های پروانه … با صدایی لرزان و بغض آلود گفت :

 

– مادر خواهش می کنم از من نخواه با فرخ حرف بزنم ! تا وقتی آوش اجازه نده …

 

نگاه خورشید هر ثانیه گیج تر می شد و خشمش مهلک تر … . باز به پروانه چشم دوخت و گفت :

 

– اینا همه زیر سر توئه ، مار هفت سر ! … تو جرات کردی توی روی من وایسی و به بقیه هم یاد دادی ! آدمت می کنم … دختره ی تازه به دوران رسیده ی لکاته !

 

و دستش باز بالا رفت … اینبار به قصد زدنِ پروانه … که صدای جیغی …

 

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 104

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان غبار الماس 4.3 (19)

۱ دیدگاه
    ♥️خلاصه: نوه ی جهانگیرخان فرهمند، رئیس کارخانه ی نساجی معروف را به دنیا آورده بودم. اما هیچکس اطلاعی نداشت! تا اینکه دست سرنوشت پدر و دختر را مقابل…

دانلود رمان دژکوب 4.4 (5)

بدون دیدگاه
خلاصه: بهراد ، مرد زخم دیده ایست که فقط به حرمت یک قسم آتش انتقام را روز به روز در سینه بیشتر و فروزان تر میکند.. سرنوشت او را تا…

دانلود رمان غمزه 4.2 (17)

بدون دیدگاه
  خلاصه: امیرکاوه کاویان ۳۳ساله. مدیرعامل یه کارخونه ی قطعات ماشین فوق العاده بی اعصاب و کله خر! پدرش یکی از بزرگ ترین کارخانه دار های تهران! توی کارخونه با…

دانلود رمان سایه_به_سایه 4.2 (12)

بدون دیدگاه
    خلاصه: لادن دختر یه خانواده‌ی سنتی و خوشنام محله‌ی زندگیشه که به‌واسطه‌ی رشته‌ی پرستاری و کمک‌هاش به اطرافیان، نظر مثبت تمام اقوام و همسایه‌ها رو جلب کرده و…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x