هوا به شدت سرد و مرطوب بود و آسمون خاکستری … و تجربه نشون می داد قرار به همین زودی ها بارونِ سختی باریدن بگیره .
پروانه اشارپ رو محکم تر دور شونه هاش پیچید و از کنار نرده ها سرکی به پایین کشید . خورشید خانم رو نمی دید … ولی صدای معترض و بلندش جایی از پایین به گوش می رسید … و خوب که گوش می کرد … می تونست صدای جر و بحث آدم های دیگه ای رو هم بشنوه .
گیج شد ! چه خبر بود توی چهار برجی ؟
آهو رو دید که پای ارسیِ نشیمن ایستاده بود و با نگرانی به سر و صداها گوش می کرد . پروانه رو که دید … ارسی رو چفت کرد … . یک دقیقه ی بعد از نشیمن بیرون اومد و دوید به سمت پله کان تا خودش رو به پروانه برسونه … .
پروانه چند پله ای برای استقبالش پایین رفت … در نیمه های پله کان بهم رسیدند . آهو دست های پروانه رو گرفت … اشک جمع شده بود زیر پلک هاش .
– وای … خدا ! عمه توران و فرخ اومدن ! دارم پس می افتم !
پروانه ماتش برد .
– ولی آوش خان غدقن کرده بود که شوهرتون پاشو بذاره اینجا !
– می دونم ! می دونم ! لابد مادرم ازش خواسته … شیرش کرده !
پروانه بزاق دهانش رو قورت داد … آهو چشم های ریزش رو یک لحظه ی کوتاه بست و با درد نالید :
– من می خوام که برگردم خونه ی شوهرم ، ولی نه حالا … نه وقتی که آوش نیست ! … نه بدون رضایت برادرم !
پروانه انگشتانِ آهو رو با دلگرمی فشرد . صدای جیغ و اعتراضِ خورشید رو می شنید :
– مهمونای من از اون دو تا زنیکه ی رعیتِ شپشوی پا برهنه هم کمتر هستن ؟! … که اونا رو راه می دی و مهمونای منو نه !
اخمی نشست روی صورت پروانه … دست آهو میون دستاش ، پله های باقی مونده رو به پایین طی کرد و به حیاط سنگی رفت .
دل توی دلش نبود . آهو بدون اشک مدام هق هق می کرد ، و انگشتانش بین دستهای پروانه ، مدام سردتر می شد .
هر دو لبه ی طارمی ایستادن و به باغِ سرما زده ی پاییزی نگاه کردند . از اون ارتفاع می شد ادن طرف نرده ها رو دید … می شد فرخ رو دید که مشغول جر و بحث با دو سه نفری بود که همراه سلمان بودند … و همگی وفادار به دستور آوش خان !
خورشید هنوز سر سلمان داد می زد :
– باز کن درو … بی بته ی بی همه چیز ! حالا پا برهنه های یک لا قبا رو راه می دی و خواهر زاده ی اربابت رو راه نمی دی ؟!
سلمان سرش پایین بود و جوابی به فحاشی های خورشید نمی داد … و اگرچه تمام کلام اون زن تحقیر نسبت به پروانه بود … ولی پروانه هیچوقت اونو تا این حد خوار و خفیف ندیده بود !
بعد خورشید چرخید و پروانه و آهو رو دید … و بعد ناگهان به طرفشون اومد .
دستای آهو حتی سردتر شد :
– ای وای ! اومد اینجا !
چند لحظه بعد ، خورشید مقابلشون ایستاده بود … با دست هایی مشت کرده ، صورتی سرخ … .
– برو به این دهاتیِ زبون نفهم بگو میخوای فرخ رو ببینی تا راهش بده ! … بگو خودت می خوای اونو ببینی !
آهو با لب هایی لرزان و حالت بیچاره ای سعی کرد مخالفت کنه :
– ولی آخه … مادر …
– روی حرف من حرف می زنی آهو ؟
یک قدمی به جلو اومد و با مشت مرددش توی زمین و آسمون … آهو از ترس خودش رو عقب کشید … .
و پروانه در برابر خورشید ایستاد … با گردنی صاف و نگاهی مصمم … .
– خانم خواهش می کنم … آروم باشید ! این کارا در شان شما نیست !
خورشید هاج و واج شد … صورتش حالت عجیبی گرفت . فکِ زیرینش لرزید و بعد تلاش کرد چیزی بگوید :
– تو … تو …
پروانه مصمم حرفش رو قطع کرد :
– ببینید همه ی خدمتکارا دارن نگاهتون می کنن … اگه دست روی دخترتون بلند کنید …
– تو به چه حقی داری منو امر و نهی می کنی … دختره ی لجنِ بی سر و پا ؟!
خورشید هیچ تسلطی روی خودش نداشت … از خشمی مهار نشدنی همه ی بدنش می لرزید … و از چشم هاش زهر بیرون می ریخت !
پروانه گفت :
– هر چی دلتون می خواد به من بگید ! ولی خواهش می کنم …
– خفه شو ! خفه شو سلیطه ی کثافت ! تو کی باشی که به من دستور بدی ؟! … آهو !
آهو همچنان پناه گرفته پشت شونه های پروانه … با صدایی لرزان و بغض آلود گفت :
– مادر خواهش می کنم از من نخواه با فرخ حرف بزنم ! تا وقتی آوش اجازه نده …
نگاه خورشید هر ثانیه گیج تر می شد و خشمش مهلک تر … . باز به پروانه چشم دوخت و گفت :
– اینا همه زیر سر توئه ، مار هفت سر ! … تو جرات کردی توی روی من وایسی و به بقیه هم یاد دادی ! آدمت می کنم … دختره ی تازه به دوران رسیده ی لکاته !
و دستش باز بالا رفت … اینبار به قصد زدنِ پروانه … که صدای جیغی …