رمان پروانه ام پارت 97

4.2
(117)

#پارت_۴۲۲

– چه خبر در سطح شهر ؟ همه چی امن و امانه ؟!

سرهنگ طحان نگاه ناامیدی به هفت خشتش انداخت … این دست رو باخته بود ! زیر لب پاسخ داد :

– امان و امان که … چه عرض کنم آقا ؟!

– به من گفتن چند روزی که تهران بودم ، گماشته تون رو فرستاده بودید به چهار برجی ! امری با من داشتید ؟!

سرهنگ طحان کارتها رو روی میز رها کرد ، انگشتانش رو درهم قفل کرد و آه متفکری کشید . آوش جرعه ای از نوشیدنی رو نوشید و از بالای ی لبه ی لیوان ، نگاهی به سرهنگ انداخت .

– حقیقتش رو بخواید ، جناب ارباب زاده … بد بیاری روی بد بیاری میارم ! ده ساله که در این منطقه خدمت می کنم ، هیچوقت تا این حد از جانب پایتخت تحت فشار نبودم !

در اثنایی که حرف می زد ، موسیقی که ویولونیست ها می نواختند تغییر کرد … و لحنِ غمگینِی در سالن پیچید . آوش گفت :

– این خوبه !

سرهنگ طحان جا خورده نگاهش کرد :

– چی فرمودین ؟!

– موسیقی رو گفتم جناب … یکشنبه ی غم انگیزه ! من دوست دارم ! شما ادامه بدین !

و با حرکت دست سرهنگ رو تشویق به ادامه ی بحث کرد .

– مدتی هست که مدام متهم به کم کاری میشم ! میگن امنیت این نقطه ی مرزی رو رها کردم … همه چی گذاشتم به عهده ی ارباب ها و تفنگ دارانشون ! البته توهین به شما تلقی نشه …

– متوجهم ! ادامه بدید لطفاً !

– حالا هم داستانِ این قتل بی وقت … اونم با اسلحه ی روسی !

به خشم اومده و عصبی … ادامه داد :

– متوجهید آقا ؟ روسهای کمونیست ! حالا پرونده علاوه بر جنبه ی کیفری ، جنبه ی امنیتی هم پیدا کرده !

#پارت_۴۲۳

آوش لیوان نوشیدنی رو روی میز گذاشت و با اینکه خودش بحث رو آغاز کرده بود ، مشغول بی اهمیت جلوه دادن همه چیز شد :

– دست رو به من واگزار کردید ، جناب طحان ! اگه بهتون بر نمیخوره ، کارتها رو بُر بزنید !

و با لبخندی ارباب مآبانه ، اندکی عقب نشینی کرد و مشغول روشن کردن سیگاری شد .

طحان سرفه کرد :

– البته ! البته !

کارتهای پخش و پلا شده رو به سمت خودش کشید و مشغول جمع کردن … ولی بعد طاقت نیاورد و با صدایی فرو خورده ، باز گفت :

– شما صاحب تمام املاک و اراضی این نواحی هستید … و با توجه به شناختی که ازتون دارم ، مگس از هوای املاکتون رد نمی شه ، مگر شما مطلع باشید ! با خودم فکر کردم اگه اطلاعاتی دارید که بتونه منو از مخمصه نجات بده …

آوش گفت :

– از شما چه پنهان ، جناب سرهنگ ؟ منم این روزا رشته ی امور از دستم خارج شده … وقت سر خاروندن ندارم ! … بس که درگیر قتل برادرِ مرحومم و پیدا کردن قاتلش هستم …

از پس دودهای پیچ در پیچ و سفید ، نگاه عبوسی به طحان انداخت . طحان دستپاچه گفت :

– البته … البته در اون فقره فکر نکنید ما هم بیکار نشستیم ! اتفاقاً کارهایی هم کردیم ! راستش …

نفس عمیقی کشید و با لحنی که انگار می خواست راز مهمی رو فاش کنه ، اضافه کرد :

– رد پای همین کمونیست های تخمِ سگ رو رویت کردم !

با وجود تمام تلاشی که آوش برای خونسرد نشون دادن خودش به خرج می داد ، نتونست مانع بشه که از شنیدن این اسم جا نخوره !

– عجب !

و اولین فکری که به مغزش خطور کرد … اولین اسمی که در ذهنش زنگ خورد … اسم احد بود ! پدر پروانه … .

پروانه ای که مادرِ برادر زاده اش بود … و … خب …

#پارت_۴۲۴

سرهنگ طحان خوشحال و راضی از اینکه موفق شده توجه این ارباب زاده ی جوان رو جلب کنه ، ادامه داد :

– هر جایی که اسم قتل و غارت و کثافتکاری باشه ، پای این جماعت وسطه ! البته ما تمام تلاشمون رو می کنیم که عدالت در منطقه برقرار بشه ! علی الخصوص در مورد برادرِ مرحومتون که اعتبار ما بود !

آوش به تلخی به فکر فرو رفته بود ، که سلمان وارد سالن شد . به طرف میز اونها رفت و از پشت سر ، روی شانه ی آوش خم شد و توی گوشش زمزمه ای کرد :

– چند لحظه تشریف میارید بیرون ؟

آوش سیگار نیم سوخته بین انگشتانش رو توی زیر سیگاری رها کرد ، و رو به طحان گفت :

– عذر میخوام جناب سرهنگ … انگار کاری پیش اومده ! تا کارتها بر می خورن ، میرم و برمی گردم خدمتتون !

سرهنگ طحان “راحت باشیدی” گفت و حتی به احترام آوش ، روی صندلیش نیمخیز شد . ولی آوش به سرعت از جا بلند شد و همراه سلمان سالن رو ترک کرد .

ذهنش سخت بر آشفته بود و می خواست این مساله ی کمونیست ها رو با سلمان مطرح کنه .

به خلوتی پشت درب های فرانسوی که رسیدن ، با لحن پر شتابی گفت :

– خب سلمان … می شنوم ! بگو چی شده !

سلمان این پا و اون پایی کرد … ولی تا قبل از اینکه بتونه چیزی بگه ، صدایی زنانه از پشت سرش شنید :

– رسیدن بخیر … جنابِ امیر افشار !

انگار کسی درست وسط قفسه ی سینه ی آوش شلیک کرده بود … که نفسش برای لحظاتی بند اومد و با ناباوری به عقب برگشت !

هلن پشت سرش ایستاده بود و با لبخندی … که مخلوطی از دلتنگی و کینه توزی بود ، نگاهش می کرد !

– انتظار دیدنم رو نداشتی ! هووم ؟!

آوش باز به سلمان نگاه کرد و نگاهش اینبار به قدری خشمگین و پر شرار بود … که سلمان دستپاچه به عقب رفت و تقریباً از مهلکه فرار کرد … .

بعد آوش فکر کرد باید چیزی بگه … هر چند به دروغ ، از این زن دلجویی کنه !

– می خواستم امروز بیام به دیدنت !

#پارت_۴۲۵

هلن لبخندی زد … که پر از رنج و خشم و آزردگی بود . دستهاشو با ظرافت مقابل سینه اش درهم گره زد و شونه اش رو به دیوار کنارش چسبوند .

– خب چرا نیومدی ؟!

آوش نمی دونست چی بگه … واقعاً نمی دونست ! این حق رو به هلن می داد که در مقامِ یک دوست و همکار ازش دلخور باشه ، ولی حقیقتش این بود که این روزها زیاد به یادش نیفتاده بود !

نفس عمیقی کشید و سرش رو پایی انداخت … و کف کفشش رو آهسته روی پارکتهای کف زمین سایید .

– می اومدم به دیدنت … اگه صبر می کردی ! الان وسط یک قرار خیلی مهمم و وقت ندارم که …

هلن حتی صبر نکرد اون جمله اش رو تموم کنه … تکیه اش رو از دیوار برداشت و به طرفش رفت و با گرفتن مچ دست آوش ، اون رو پشت سرش کشوند .

– عجب دروغگوی افتضاحی هستی ارباب زاده ! با من بیا !

آوش اسم زن رو تکرار کرد :

– هلن …

ولی ساکت موند و با بی میلی محض دنبالش کشیده شد . حداقل خیالش راحت بود که کسی اطرافشون نبود و اونا رو نمی دید !

هلن همراه آوش پشت پارتیشنی چوبی و کنده کاری شده رفت ، و به محض اینکه مطمئن شد در تیررس نگاه کسی نیستند ، چرخید و لب هاشو روی لب های آوش گذاشت .

#پارت_۴۲۶

… اونو بوسید … دلتنگ ، تشنه ، حریص !

دست های آوش به سرعت برق و باد روی پهلوهای زن نشست … انگار به صورت میلی غریزی می خواست اونو از خودش دور کنه ! … ولی مکث کرد ! پلک هاشو روی هم فشرد و تلاش کرد بوسه های تند و پر حرارت هلن رو قبول کنه … هر چند به نظر نمی رسید زیاد ازش لذتی برده باشه … .

– هلن … لطفاً …

هلن باز هم اونو بوسید … نفس هاش هر لحظه داشت تندتر می شد .

– دلت برام تنگ نشده بود ، آوش خان ؟ … دلت برای بوسیدنامون تنگ نشده بود ؟

– اینجا جای این کارا نیست ! نه در شان منه ، نه در شان تو !

هلن از بوسیدن دست کشید ، ولی لب های مرطوبش هنوز روی لب های آوش بود .

– هیچ اشتیاقی توی تنت بیدار نمی کنم ! چه مشکلی دارم ؟! … یا نکنه تو مرد نیستی ؟!

آوش آهسته و تو گلویی خندید … خنده اش لب های نیمه باز هلن رو قلقلک داد .

– قبلاً نشونت دادم مرد هستم یا نیستم !

هلن باز هم لب زیرینِ آوش رو میون دندوناش کشید … ولی اینبار آوش با نرمشی خشونت آمیز اونو کنار زد و دستی به یقه ی پیراهنش کشید .

هلن هاج و واج مونده بود … یک دم به چشم های آوش نگاه می کرد و یک دم به بدنش ! موفق نشده بود اونو تحریک کنه … حس دردناکِ ناکافی بودن می کرد !

#پارت_۴۲۷

– مشکل چیه آوش خان ؟ مشکلت واقعاً چیه ؟!

آوش گفت :

– منظورت چیه ؟ چه مشکلی ؟!

لحنش بی اختیار تند شده بود … بعد کف دستش رو کشید روی گردن و صورتش ، برای پاک کردن رد احتمالی ماتیک .

– دیگه منو نمی خوای ؟ هووم ؟ بهم بگو مشکلت رو ! اگه منو نمی خوای …

– مشکلِ لعنتی من اینه که یک سرهنگ الان منتظره  برگردم پای میزمون تا حرفامون رو ادامه بدیم … و من وقت عشقبازی با تو رو پشت یک پارتیشنِ متحرک ندارم ! … حالا فهمیدی مشکل من چیه ؟!

صداش بالا رفت … .

هلن انگار ضربه ی هولناکی خورده بود ، نفسش بند اومد … اشک حلقه زد توی چشم هاش . آوش نفس عمیقی کشید … با لحن آروم تری گفت :

– هلن … خواهش می کنم !

عضلات صورت هلن به ارتعاش افتاد … اشک قهوه ایِ چشم هاشو براق کرده بود … ولی بعد لبخند زد .

– می فهمم ! … حق با توئه ! من درک می کنم !

– خوبه که درک می کنی ! اینجا یک شهر کوچیکه … همه منو می شناسن ! اصلاً دلم نمی خواد حرفمون سر زبونا بیفته !

نگاه دردناک هلن … حالش رو منقلب کرد . ولی از حرفش کوتاه نیومد :

– تو خودت اینطوری خواستی هلن !

خنده ای هیستریک و بی صدا صورت هلن رو درهم مچاله کرد … سرش رو آروم تکون داد و گفت :

– آره … آره خودم خواستم ! حرفت منطقیه !

و به آوش مهلت حرف زدن نداد … . دست هاشو حلقه کرد دور بازوی اون و روی نوک کفش هاش بلند شد و لب هاشو روی نرمه ی گوش آوش گذاشت . بدون اینکه اونو ببوسه … آهسته گفت :

– جناب سرهنگت رو بیشتر از این منتظر نذار ، عشق من !

و شیطنتی کرد … بدون اینکه آوش متوجه بشه سرش را پایین تر آورد و رد لب های ماتیک خورده اش رو روی یقه ی پیراهن اون گذاشت … و بعد از کنارش عبور کرد و رفت … .

***

#پارت_۴۲۸

***

صدای گفتگو و خنده ی نرمِ عده ای از خانم ها در جایی انتهای سالن بزرگ خیاط خونه می اومد .

پروانه وسط قالی بزرگِ نارنج و ترنجی که کف سالن پهن کرده بودند ، ایستاده بود و به در و دیوار مزون نگاه می کرد .

رنگ ها و عطرها و نورها … ماتش کرده بود ! دیزاین سرخ و طلایی مزون و لوسترهای بزرگ آویخته به سقف … و مانکن هایی که لباسهایی بی نهایت زیبا در معرض نمایش گذاشته بودند .

سالومه و زهرا پشت سرش پچ پچ می کردند … و آنچنان هیجان زده بودند که انگار می خواستند منفجر بشن !

– اینجا خیلی قشنگه ! شکلِ مغازه های توی فیلماست !

– وای … اون پارچه ها رو ببین زهرا ! … اون کلاه ها رو ! وای !

– حالا آروم بگیر سالومه ! ندید بدید بازی در نیار !

پروانه خنده اش گرفت از صحبت های اونها … نگاهش رو از دیزاین خیاط خونه برداشت و چرخی زد به طرفشون . سالومه گفت :

– اینجا همون جاییه که هاله خانم لباساشو سفارش می داد ؟!

پروانه گفت :

– آره … به نظرم …

زهرا به سرعت گفت :

– خورشید خانم هم مشتری اینجاست ! حالا تو …

حرفش رو کامل نکرده بود … اطلس بهشون پیوست . چند دقیقه ی قبل رفته بود تا به خیاط خبر بده اومدنِ پروانه رو !

– همین الان میاد !

پروانه گفت :

– خاله اطلس … لازم بود من بیام خیاط خونه ای به این گرونی ؟!

اطلس شونه ای بالا انداخت .

– آوش خان به من سپردن …

– ولی آخه اینقدر گرون ؟!

– در مورد هزینه اش چیزی نگفتن پروانه !

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 117

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
2 ماه قبل

ممنون قاصدک جان خسته نباشی

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x