دل پروانه هری ریخت پایین . زهرا چنگی زد به گونه اش و گفت :
– واه … بلا به دور !
ننه مرغی با افسوس گفت :
– انگار جادو جنبلشون کردن !
دده خانم رو ترش کرد :
– جادو جنبل چیه دیگه ؟! زنه ناقصه … بچه اش نمیشه ! از اولم گفتم به خانم بزرگ … این عروسِ شهری که واس پسرش گرفته … رحمش عین سردابه سرده !
پروانه دل آشوب بود … می تونست صدای داد و فریادهای محو سیاوش خان رو از جایی خیلی دور بشنوه . لابد از خشم دیوانه شده بود !
رفت نشست روی سکوی مقابل مطبخ و نگاهش رو به خاکهای زیر پاش دوخت .
دده خانم باز گفت :
– اینام تو حسرت ونگ ونگ یه بچه موندن … معلوم نیست آخرش چی بشه ! این از عروسِ شهری تحفه شون که عرضه اش نمی شه یه نوه برای خان بیاره … اونم از اون یکی ارباب زاده … آوش خان …
ساکت شد و لب گزید …
پروانه سرش رو بلند کرد و نگاه سنگینش رو دوخت توی نگاه پیرزن … .
پروانه سرش رو بلند کرد و نگاه سنگینش رو دوخت توی نگاه پیرزن … منتظر برای ادامه ی جملاتش . ولی دده خانم سکوت کرده بود … .
زهرا نیشخندی زد و گفت :
– هان دده جان ؟ داشتی می گفتی ! یهو چرا نطقت کور شد ؟!
سالومه یواشکی براش دست تکون داد که هیچی نگه و مراقب حرف زدنش باشه . ولی زهرا اعتنایی به حرفاش نکرد … باز ادامه داد :
– بگو خب … داشتی می گفتی !
صنم جوری خندید که تمام دندونای سیاه و کرم خورده اش معلوم شد … گفت :
– جرات داری دده خانم بگو ! بین ما خبرچین نیست … بگو آوش خان قتل کرده نمیتونه برگرده !
دده خانم برآشفته شد … گفت :
– من همچین گفتم ؟ خاکم به دهن … این تهمتا از ارباب زاده ی ما به دوره !
صنم و زهرا نگاهی با هم رد و بدل کردند و زدند زیر خنده . دده خانم ادامه داد :
– شما چشم سفیدا حرف لقمه می کنید و توی دهن من می ذارید ! واگرنه من هیچوقت همچی جسارتی نمی کنم !
زهرا با سر خوشی جوابش رو داد :
– جراتش رو نداری ! می زنن دهنت رو پر خون می کنن !
بعد نگاه پر غیظش رو گرفت از دده خانم و با اشاره ای به پروانه و سالومه … راه افتاد به سمت اتاق .
***
خورشید مقابل آینه ی تمیز نشسته بود … با غرور نگاه می کرد به تصویر صورتش در آینه .
موهای مرتبش … چشم های زیبای سرمه کشیده اش … گوشواره های ملیله ی بلند … . اینقدر زیبا بود که کسی باورش نمیشد پنجاه و سه سال داره !
ولی گردنش … چین های روی هم افتاده ی گردنش ، چیزی بود که نمی تونست پنهان کنه … همیشه سنش رو لو می داد !
کف دستش رو روی گردنش گذاشت و با اوقات تلخی گفت :
– توی مجله ی زن روز دیدم … یقه های بسته برای خانم ها داره مد میشه ! باید زنگ بزنم به خیاطم …
و با نفس عمیقی … شیشه ی عطرش رو برداشت و چند پاف به گردن و لباسش … زیبایی حیرت آورش رو تکمیل کرد .
پروانه زیر زیرکی نگاهش کرد … خوشحال بود از اینکه سومین جنین هاله سقط شده بود ؟
لعنت بر شیطون ! معلوم بود که خوشحاله !
یکدفعه خورشید چرخید به طرفش و مچ نگاهش رو گرفت .
پروانه هول زده نگاهش رو پایین انداخت و اتوی زغالی رو با سرعت بیشتری روی لباس کشید .
_ پروانه … اتوی شال من تموم شد ؟
_ بله خانم … الان تمومه !
و اتو رو کنار گذاشت و شال رو برداشت و توی هوا تکون داد تا خنک بشه . خورشید خانم باز پرسید :
– به نظرت توی آرایشم زیاده روی کردم ؟! … هر چی باشه خانم بزرگ الان ناراحته … یه جورایی عزاداره …
پوزخندی زد . پروانه شال طرح بته جقه رو به سمت خورشید گرفت و با اکراه پاسخ داد :
– نمی دونم خانم … من از این چیزا سر در نمیارم !
هر چند خیلی خوب سر در می آورد ! هر کسی که دو چشم بینا داشت می تونست متوجه بشه این آرایش مناسب دیدار با کسی که الان غمگینه نیست !
خورشید پوزخندی زد :
– گور باباش ! برای من ذره ای اهمیت نداره که عروسِ بی هنرش نمی تونه یه توله پس بندازه ! الان هم اگه میرم توی مهمونخونه … به خاطر توران خانمه ! واگرنه می گفتم سر دردم و …
یک لحظه سکوت کرد … گوشه ی لبش رو میون دندوناش کشید و نگاهش رو دوخت به نقطه ای روی دیوار … انگار مجذوب فکری توی سرش شده بود . بعد ناگهان گفت :
– اصلا … از کجا معلومه که ایراد از هاله باشه ؟ شاید سیاوش خان …
جمله اش رو نصفه و نیمه گذاشت … باز نگاهش رو دوخت توی چشمای پروانه … لبخندی مرموز زد و شالش رو ازش گرفت .
– برو یه سر به آهو بزن … ببین چیکار میکنه این دختره ! بهش بگو عمه خانم اومدن … بیاد برای سلام و احوالپرسی . بهش بگو لباس خوبی بپوشه …
مکثی کرد … شال رو روی شونه هاش انداخت … باز گفت :
– خودت براش لباس انتخاب کن ! آهو سلیقه ی درست و حسابی نداره !
و از اتاق خارج شد .
پروانه هم پشت سرش رفت تا امرِ خورشید خانم رو اطاعت کنه . صورتش درهم رفته بود . با اینکه دل خوشی از این خاندان نداشت ، ولی به نظرش این خیلی بد بود که برای بدبختی یکی دیگه خوشحال بشه !
پله های مفروش رو با قدم های تند و تیزی پایین رفت . می دونست آهو رو کجا باید پیدا کنه … توی زیرزمین ، جایی که واسه خودش خلوتگاهی از کتابها و مجلات و وسایل نقاشی ترتیب داده بود .
پا توی حیاط گذاشت … یکدفعه سر جا خشکش زد .
سیاوش خان توی حیاط ایستاده بود . یک تفنگ برنوی دوربین دار روی شونه اش … نگاه می کرد به باغِ میوه .
نفس پروانه توی سینه اش بند اومد ، احساس کرد روحش از نوک پا تا فرق سر از تنش جدا شد و پر کشید .
سیاوش خان حتی در حالت عادی براش خطرناک بود ، وای به اون لحظه ای که به خاطر سقط جنین هاله ، عصبانی هم بود .
کاملا گیر افتاده بود … حتی قدرت نداشت قدمی به عقب یا جلو بره . قلبش مثل کبوتری زخمی توی سینه اش پر پر می زد … .
و بعد سیاوش خان چرخید و نگاهش خیلی سنگین نشست توی چشم های پروانه … .
دیواری درون قلب پروانه فرو ریخت ! برای لحظاتی تمام علایم حیاتیش افت کرد .
– س … سلاممم ! …
خودش هم نفهمید چطور و با چه قدرتی این کلمه رو به زبون آورد .
سیاوش خان نرم پلک زد … در پس چشم های تیره اش انگار ناهوشیاری خاصی زندانی شده بود . بعد به سمت پروانه قدمی برداشت … .
پروانه چندش ترس رو در ستون فقراتش حس کرد و به خودش لرزید …
بهش نزدیک که شد … پروانه نفسش رو حبس کرد . هر آن منتظر ضربه ای بود … منتظر دست درازی … منتظر حرکتی که بدنش رو زجر بده … ولی وقتی از کنارش عبور کرد و رفت …
پروانه عمیق نفس کشید … انگار پس از دقایقی تونسته بود سرش رو از زیر آب بیرون بیاره !
باورش نمی شد ! … اینطور رد شدن سیاوش خان … بدون هیچ مصیبتی …
معجزه ای شده بود و پروانه نامرئی شده بود ؟ … یا واقعا تا این حد از سقط جنین هاله سر خورده بود که حتی دل و دماغ آزار رسوندن به پروانه رو نداشت ؟