رمان پروانه ام پارت ۱۰

4.4
(40)

 

 

 

دل پروانه هری ریخت پایین . زهرا چنگی زد به گونه اش و گفت :

 

– واه … بلا به دور !

 

ننه مرغی با افسوس گفت :

 

– انگار جادو جنبلشون کردن !

 

دده خانم رو ترش کرد :

 

– جادو جنبل چیه دیگه ؟! زنه ناقصه … بچه اش نمیشه ! از اولم گفتم به خانم بزرگ … این عروسِ شهری که واس پسرش گرفته … رحمش عین سردابه سرده !

 

پروانه دل آشوب بود … می تونست صدای داد و فریادهای محو سیاوش خان رو از جایی خیلی دور بشنوه . لابد از خشم دیوانه شده بود !

 

رفت نشست روی سکوی مقابل مطبخ و نگاهش رو به خاکهای زیر پاش دوخت .

 

دده خانم باز گفت :

 

– اینام تو حسرت ونگ ونگ یه بچه موندن … معلوم نیست آخرش چی بشه ! این از عروسِ شهری تحفه شون که عرضه اش نمی شه یه نوه برای خان بیاره … اونم از اون یکی ارباب زاده … آوش خان …

 

ساکت شد و لب گزید …

 

پروانه سرش رو بلند کرد و نگاه سنگینش رو دوخت توی نگاه پیرزن … .

 

 

 

پروانه سرش رو بلند کرد و نگاه سنگینش رو دوخت توی نگاه پیرزن … منتظر برای ادامه ی جملاتش . ولی دده خانم سکوت کرده بود … .

 

زهرا نیشخندی زد و گفت :

 

– هان دده جان ؟ داشتی می گفتی ! یهو چرا نطقت کور شد ؟!

 

سالومه یواشکی براش دست تکون داد که هیچی نگه و مراقب حرف زدنش باشه . ولی زهرا اعتنایی به حرفاش نکرد … باز ادامه داد :

 

– بگو خب … داشتی می گفتی !

 

صنم جوری خندید که تمام دندونای سیاه و کرم خورده اش معلوم شد … گفت :

 

– جرات داری دده خانم بگو ! بین ما خبرچین نیست … بگو آوش خان قتل کرده نمیتونه برگرده !

 

دده خانم برآشفته شد … گفت :

 

– من همچین گفتم ؟ خاکم به دهن … این تهمتا از ارباب زاده ی ما به دوره !

 

صنم و زهرا نگاهی با هم رد و بدل کردند و زدند زیر خنده . دده خانم ادامه داد :

 

– شما چشم سفیدا حرف لقمه می کنید و توی دهن من می ذارید ! واگرنه من هیچوقت همچی جسارتی نمی کنم !

 

زهرا با سر خوشی جوابش رو داد :

 

– جراتش رو نداری ! می زنن دهنت رو پر خون می کنن !

 

بعد نگاه پر غیظش رو گرفت از دده خانم و با اشاره ای به پروانه و سالومه … راه افتاد به سمت اتاق .

 

 

***

 

خورشید مقابل آینه ی تمیز نشسته بود … با غرور نگاه می کرد به تصویر صورتش در آینه .

 

موهای مرتبش … چشم های زیبای سرمه کشیده اش … گوشواره های ملیله ی بلند … . اینقدر زیبا بود که کسی باورش نمیشد پنجاه و سه سال داره !

 

ولی گردنش … چین های روی هم افتاده ی گردنش ، چیزی بود که نمی تونست پنهان کنه … همیشه سنش رو لو می داد !

 

کف دستش رو روی گردنش گذاشت و با اوقات تلخی گفت :

 

– توی مجله ی زن روز دیدم … یقه های بسته برای خانم ها داره مد میشه ! باید زنگ بزنم به خیاطم …

 

و با نفس عمیقی … شیشه ی عطرش رو برداشت و چند پاف به گردن و لباسش … زیبایی حیرت آورش رو تکمیل کرد .

 

پروانه زیر زیرکی نگاهش کرد … خوشحال بود از اینکه سومین جنین هاله سقط شده بود ؟

 

لعنت بر شیطون ! معلوم بود که خوشحاله !

 

یکدفعه خورشید چرخید به طرفش و مچ نگاهش رو گرفت .

 

 

پروانه هول زده نگاهش رو پایین انداخت و اتوی زغالی رو با سرعت بیشتری روی لباس کشید .

 

_ پروانه … اتوی شال من تموم شد ؟

 

_ بله خانم … الان تمومه !

 

و اتو رو کنار گذاشت و شال رو برداشت و توی هوا تکون داد تا خنک بشه . خورشید خانم باز پرسید :

 

– به نظرت توی آرایشم زیاده روی کردم ؟! … هر چی باشه خانم بزرگ الان ناراحته … یه جورایی عزاداره …

 

پوزخندی زد . پروانه شال طرح بته جقه رو به سمت خورشید گرفت و با اکراه پاسخ داد :

 

– نمی دونم خانم … من از این چیزا سر در نمیارم !

 

هر چند خیلی خوب سر در می آورد ! هر کسی که دو چشم بینا داشت می تونست متوجه بشه این آرایش مناسب دیدار با کسی که الان غمگینه نیست !

 

خورشید پوزخندی زد :

 

– گور باباش ! برای من ذره ای اهمیت نداره که عروسِ بی هنرش نمی تونه یه توله پس بندازه ! الان هم اگه میرم توی مهمونخونه … به خاطر توران خانمه ! واگرنه می گفتم سر دردم و …

 

یک لحظه سکوت کرد … گوشه ی لبش رو میون دندوناش کشید و نگاهش رو دوخت به نقطه ای روی دیوار … انگار مجذوب فکری توی سرش شده بود . بعد ناگهان گفت :

 

– اصلا … از کجا معلومه که ایراد از هاله باشه ؟ شاید سیاوش خان …

 

جمله اش رو نصفه و نیمه گذاشت … باز نگاهش رو دوخت توی چشمای پروانه … لبخندی مرموز زد و شالش رو ازش گرفت .

 

 

– برو یه سر به آهو بزن … ببین چیکار میکنه این دختره ! بهش بگو عمه خانم اومدن … بیاد برای سلام و احوالپرسی . بهش بگو لباس خوبی بپوشه …

 

مکثی کرد … شال رو روی شونه هاش انداخت … باز گفت :

 

– خودت براش لباس انتخاب کن ! آهو سلیقه ی درست و حسابی نداره !

 

و از اتاق خارج شد .

 

پروانه هم پشت سرش رفت تا امرِ خورشید خانم رو اطاعت کنه . صورتش درهم رفته بود . با اینکه دل خوشی از این خاندان نداشت ، ولی به نظرش این خیلی بد بود که برای بدبختی یکی دیگه خوشحال بشه !

 

پله های مفروش رو با قدم های تند و تیزی پایین رفت . می دونست آهو رو کجا باید پیدا کنه … توی زیرزمین ، جایی که واسه خودش خلوتگاهی از کتابها و مجلات و وسایل نقاشی ترتیب داده بود .

 

پا توی حیاط گذاشت … یکدفعه سر جا خشکش زد .

 

سیاوش خان توی حیاط ایستاده بود . یک تفنگ برنوی دوربین دار روی شونه اش … نگاه می کرد به باغِ میوه .

 

نفس پروانه توی سینه اش بند اومد ، احساس کرد روحش از نوک پا تا فرق سر از تنش جدا شد و پر کشید .

 

سیاوش خان حتی در حالت عادی براش خطرناک بود ، وای به اون لحظه ای که به خاطر سقط جنین هاله ، عصبانی هم بود .

 

کاملا گیر افتاده بود … حتی قدرت نداشت قدمی به عقب یا جلو بره . قلبش مثل کبوتری زخمی توی سینه اش پر پر می زد … .

 

و بعد سیاوش خان چرخید و نگاهش خیلی سنگین نشست توی چشم های پروانه … .

 

 

دیواری درون قلب پروانه فرو ریخت ! برای لحظاتی تمام علایم حیاتیش افت کرد .

 

– س … سلاممم ! …

 

خودش هم نفهمید چطور و با چه قدرتی این کلمه رو به زبون آورد .

 

سیاوش خان نرم پلک زد … در پس چشم های تیره اش انگار ناهوشیاری خاصی زندانی شده بود . بعد به سمت پروانه قدمی برداشت … .

 

پروانه چندش ترس رو در ستون فقراتش حس کرد و به خودش لرزید …

 

بهش نزدیک که شد … پروانه نفسش رو حبس کرد . هر آن منتظر ضربه ای بود … منتظر دست درازی … منتظر حرکتی که بدنش رو زجر بده … ولی وقتی از کنارش عبور کرد و رفت …

 

پروانه عمیق نفس کشید … انگار پس از دقایقی تونسته بود سرش رو از زیر آب بیرون بیاره !

 

باورش نمی شد ! … اینطور رد شدن سیاوش خان … بدون هیچ مصیبتی …

 

معجزه ای شده بود و پروانه نامرئی شده بود ؟ … یا واقعا تا این حد از سقط جنین هاله سر خورده بود که حتی دل و دماغ آزار رسوندن به پروانه رو نداشت ؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 40

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان موج نهم 4.3 (7)

بدون دیدگاه
خلاصه: گیسو و دوستانش که دندونپزشک های تازه کاری هستن، توی کلینیک دانشگاه مشغول به کارند.. گیسو که به تازگی پدرش رو از دست داده، متوجه شده برادر بزرگش با…

دانلود رمان سراب را گفت 4.3 (6)

بدون دیدگاه
خلاصه : حاج محمدهمایون امیران، مردی بسیار معتقد و با ایمان، تاجر معروف و سرشناس تهران، مسبب تصادف دختری جوان به نام یاس ایزدپناه می‌شود. تصادفی که کوتاه‌تر شدن یک…

دانلود رمان اقدس پلنگ 4.1 (8)

بدون دیدگاه
  خلاصه: اقدس مرغ پرور چورسی، دختری بی زبان و‌ساده اهل روستای چورس ارومیه وقتی پا به خوابگاه دانشجویی در تهران میزاره به خاطر نامش مورد تمسخر قرار می گیره…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x