سالومه تند و تند سرش رو تکون داد و اشک های حلقه بسته ته چشم هاشو با گوشه ی روسریش پاک کرد . لبخند روی لب پروانه اومد … چقدر این دختر تپل و ساده و حرف گوش کن رو دوست داشت . خواست باز هم چیزی بگه و به سالومه دلگرمی بده … که صدای جیغ عصبی اطلس بلند شد :
– پروانه … هنوز که اینجایی خبر مرگت !
پروانه چرخید و تند دوید و از پله ها بالا رفت … .
*
پروانه وقتی وارد مهمان خانه شد که آهوی بیچاره شق و رق سر جا ایستاده بود … با دست های اندکی بالا برده و نگاهی خسته . خیاط مدام دور و برش می پلکید و سعی می کرد یقه ی باز و زیبای پیراهن رو روی سینه های لاغر اون نگه داره .
خورشید خانم روی صندلی مقابلش نشسته بود و با اخم به تمام تقلاهای بیهوده ی خیاط نگاه می کرد .
خانم بزرگ و هاله هم حضور داشتند … هاله در ژست همیشه بی خیال خودش فرو رفته بود و گردنش رو با بادبزن مشکی و طلایی زیباش باد می زد . ولی خانم بزرگ با تمام حواسش به نمایش سیرک روبروش نگاه می کرد و مخصوصاً لبخندهای طعنه دار می زد .
پروانه سلام کوتاهی داد … بعد سینی عصرانه رو روی میز گذاشت و مشغول چیدن فنجون های چای و بشقاب های چینی شد . مراقب بود کارش رو بی نقص انجام بده .
خیاط گفت :
– فایده ای نیست … خانم جان ! این یقه ی خشتی به اندام دختر خانم شما نمی یاد !
آهو پلک هاشو لحظه ای روی هم گذاشت و گفت :
– مادر جون … لطفاً بس کن ! سینه های من کوچیکه … من باید یقه ی چین دار بپوشم !
خورشید رو ترش کرد :
– یقه ی چین دار … برای دخترای جوون خوب نیست ! سن و سالشون رو بالا نشون می ده ! لطفاً اظهار نظر نکن عروسکم !
و بعد رو به خیاطِ تهرانی لبخند زد و با چرب زبونی ادامه داد :
– یه کاریش بکنید عزیزم … انعام خوبی پیش من دارید !
خیاط نفس خسته ای کشید و باز هم تلاشش رو آغاز کرد . خانم بزرگ گفت :
– خورشید خانم … عروسکت سینه نداره ! اصلاً انگار نه انگار بیست سالشه … سینه هاش از دختر بچه های سیزده ساله هم کوچیک تره !
یکی از تفریحاتِ واقعاً مورد علاقه ی خانم بزرگ همین بود … که آهوی بیچاره رو تحقیر کنه و با این کار خورشید رو به خشم بیاره ! باز لبخند زد و ادامه داد :
– میخوای چیکار کنی براش ؟ پنبه بذاری توی یقه ی لباسش … تا سینه هاش برجسته تر دیده بشن ؟!
پروانه همونطوری که ظرف پایه دارِ شیرینی ها رو روی میز می گذاشت … زیر چشمی به آهو نگاه کرد … دخترکِ بیچاره رنگ به رو نداشت !
با پوستِ سبزه و لاغری بیش از حدش … خودش بهتر از هر کسی می دونست که زیبا نیست ! آدم باورش نمی کرد که این دختر از بطن زنی مثل خورشید خارج شده !
حتی اون پیراهن آبی رنگِ فاخر رو … که فقط خدا می دونست چقدر به خاطرش پول پرداخت کرده بودند … از جلوه انداخته بود ! با اون چشم های ناامید و چهره ی آماده ی گریستنش … .
پروانه نتونست جلوی زبونش رو بگیره :
– به نظر من خیلی زیبا شدین آهو خانم !
همیشه احتیاجِ مبرمی داشت برای اینکه به دیگران دلداری بده … حتی اگر اون نفر ، تنها دختر ارباب ادریس می بود !
آهو نگاه کوتاهی به پروانه انداخت و لبخند کمرنگ و لرزانی روی لبش نشوند . مطمئن نبود تشکر کردن از یک خدمتکار ، از نظر مادرش کار درستی باشه .
خانم بزرگ به پروانه توپید :
– کسی نظرت رو پرسید پروانه جان ؟!
– نه خانم بزرگ !
– پس سرت به کار خودت باشه !
– چشم !
پروانه فوری برگشت سر کار خودش … عمداً با احترامِ مضاعفی از خانم بزرگ پذیرایی کرد تا بتونه تعریفی که از آهو کرده بود رو پنهان کنه .
دمنوش عناب رو روی میز کنار دست هاله گذاشت و گفت :
– هاله خانم برای شما دمنوش عناب آوردم ! خاله اطلس می گفت برای خانم هایی که باردارن خیلی خوبه … خون بدنو زیاد می کنه !
هاله از پشت بادبزنی که تند و تند تکونش می داد ، نگاه کسل و خسته ای به اون انداخت … به نظر می رسید بیشتر از این دمنوش نیاز به یک لیوان شربت خنک داشت تا نمیره .
– اوه … جداً ؟! … ولی من تحت نظر پزشک متخصص هستم و ترجیح می دم به حرف این خاله خانباجی ها کاری نکنم !
خانم بزرگ نگاه سفت و سختی به عروسش انداخت :
– تجربه ی این خاله خانباجی ها می ارزه به صد تا پزشک شهری !
یک لحظه مکث کرد … تمام کلمات بی رحمانه ای رو که می خواست توی سر هاله فرود بیاره رو به زور قورت داد … بعد باز گفت :
– من وقتی سیاوش خان رو باردار بودم … از این دمنوشا زیاد می خوردم ! می بینی ماشاا… چه قد و قامتی داره پسرم !
و با بند انگشت اشاره اش سه بار به دسته ی چوبی مبل ضربه زد . هاله پشت پلکی نازک کرد و روشو برگردوند … جرأت نداشت با مادر شوهرش بحثی راه بندازه . ولی خورشید با علاقه گفت :
– هاله جان … شما نمی خواید برای مراسم عروسی آهو و فرخ خان لباسی سفارش بدی ؟
هاله لبخندی زد و دوستانه گفت :
– با این شکم بزرگ ؟ … گمون نکنم !
خانم بزرگ باز هم توی روی عروسش در اومد :
– باید افتخار کنی که ارباب زاده رو حاملی ! … اینکه پنهان کردن نداره !
خورشید خانم چشم هاش برق زد … انگار قلابش خوب جایی گیر کرده بود ! آرنجش رو با ظرافت روی دسته ی مبل گذاشت و گردنش رو اندکی خم کرد و با ناز گفت :
– عزیزم … عروسی رو چند ماه دیگه می گیرن ! احتمالاً تا اون موقع فارغ می شی ! … راستی الان چند ماهته ؟
– چهار ماه !
– اوه … چهار ماه ؟! … چشم بهم زدیم گذشت ! این چند ماه باقیمونده هم به خیر بگذره …
از گوشه ی چشم نگاهی موذی به خانم بزرگ انداخت … ادامه داد :
– ولی خدا بد نده … انگار شکمت کمی پایین اومده هاله جان ! تازگی ها پیش دکترِ تهرانیت رفتی ؟!