رمان پروانه ام پارت ۳

4.5
(33)

 

 

سالومه تند و تند سرش رو تکون داد و اشک های حلقه بسته ته چشم هاشو با گوشه ی روسریش پاک کرد . لبخند روی لب پروانه اومد … چقدر این دختر تپل و ساده و حرف گوش کن رو دوست داشت . خواست باز هم چیزی بگه و به سالومه دلگرمی بده … که صدای جیغ عصبی اطلس بلند شد :

 

– پروانه … هنوز که اینجایی خبر مرگت !

 

پروانه چرخید و تند دوید و از پله ها بالا رفت … .

 

*

 

پروانه وقتی وارد مهمان خانه شد که آهوی بیچاره شق و رق سر جا ایستاده بود … با دست های اندکی بالا برده و نگاهی خسته . خیاط مدام دور و برش می پلکید و سعی می کرد یقه ی باز و زیبای پیراهن رو روی سینه های لاغر اون نگه داره .

 

خورشید خانم روی صندلی مقابلش نشسته بود و با اخم به تمام تقلاهای بیهوده ی خیاط نگاه می کرد .

 

خانم بزرگ و هاله هم حضور داشتند … هاله در ژست همیشه بی خیال خودش فرو رفته بود و گردنش رو با بادبزن مشکی و طلایی زیباش باد می زد . ولی خانم بزرگ با تمام حواسش به نمایش سیرک روبروش نگاه می کرد و مخصوصاً لبخندهای طعنه دار می زد .

 

پروانه سلام کوتاهی داد … بعد سینی عصرانه رو روی میز گذاشت و مشغول چیدن فنجون های چای و بشقاب های چینی شد . مراقب بود کارش رو بی نقص انجام بده .

 

خیاط گفت :

 

– فایده ای نیست … خانم جان ! این یقه ی خشتی به اندام دختر خانم شما نمی یاد !

 

آهو پلک هاشو لحظه ای روی هم گذاشت و گفت :

 

– مادر جون … لطفاً بس کن ! سینه های من کوچیکه … من باید یقه ی چین دار بپوشم !

 

خورشید رو ترش کرد :

 

– یقه ی چین دار … برای دخترای جوون خوب نیست ! سن و سالشون رو بالا نشون می ده ! لطفاً اظهار نظر نکن عروسکم !

 

و بعد رو به خیاطِ تهرانی لبخند زد و با چرب زبونی ادامه داد :

 

– یه کاریش بکنید عزیزم … انعام خوبی پیش من دارید !

 

 

 

خیاط نفس خسته ای کشید و باز هم تلاشش رو آغاز کرد . خانم بزرگ گفت :

 

– خورشید خانم … عروسکت سینه نداره ! اصلاً انگار نه انگار بیست سالشه … سینه هاش از دختر بچه های سیزده ساله هم کوچیک تره !

 

یکی از تفریحاتِ واقعاً مورد علاقه ی خانم بزرگ همین بود … که آهوی بیچاره رو تحقیر کنه و با این کار خورشید رو به خشم بیاره ! باز لبخند زد و ادامه داد :

 

– میخوای چیکار کنی براش ؟ پنبه بذاری توی یقه ی لباسش … تا سینه هاش برجسته تر دیده بشن ؟!

 

پروانه همونطوری که ظرف پایه دارِ شیرینی ها رو روی میز می گذاشت … زیر چشمی به آهو نگاه کرد … دخترکِ بیچاره رنگ به رو نداشت !

 

با پوستِ سبزه و لاغری بیش از حدش … خودش بهتر از هر کسی می دونست که زیبا نیست ! آدم باورش نمی کرد که این دختر از بطن زنی مثل خورشید خارج شده !

 

حتی اون پیراهن آبی رنگِ فاخر رو … که فقط خدا می دونست چقدر به خاطرش پول پرداخت کرده بودند … از جلوه انداخته بود ! با اون چشم های ناامید و چهره ی آماده ی گریستنش … .

 

پروانه نتونست جلوی زبونش رو بگیره :

 

– به نظر من خیلی زیبا شدین آهو خانم !

 

همیشه احتیاجِ مبرمی داشت برای اینکه به دیگران دلداری بده … حتی اگر اون نفر ، تنها دختر ارباب ادریس می بود !

 

آهو نگاه کوتاهی به پروانه انداخت و لبخند کمرنگ و لرزانی روی لبش نشوند . مطمئن نبود تشکر کردن از یک خدمتکار ، از نظر مادرش کار درستی باشه .

 

 

خانم بزرگ به پروانه توپید :

 

– کسی نظرت رو پرسید پروانه جان ؟!

 

– نه خانم بزرگ !

 

– پس سرت به کار خودت باشه !

 

– چشم !

 

پروانه فوری برگشت سر کار خودش … عمداً با احترامِ مضاعفی از خانم بزرگ پذیرایی کرد تا بتونه تعریفی که از آهو کرده بود رو پنهان کنه .

دمنوش عناب رو روی میز کنار دست هاله گذاشت و گفت :

 

– هاله خانم برای شما دمنوش عناب آوردم ! خاله اطلس می گفت برای خانم هایی که باردارن خیلی خوبه … خون بدنو زیاد می کنه !

 

هاله از پشت بادبزنی که تند و تند تکونش می داد ، نگاه کسل و خسته ای به اون انداخت … به نظر می رسید بیشتر از این دمنوش نیاز به یک لیوان شربت خنک داشت تا نمیره .

 

– اوه … جداً ؟! … ولی من تحت نظر پزشک متخصص هستم و ترجیح می دم به حرف این خاله خانباجی ها کاری نکنم !

 

خانم بزرگ نگاه سفت و سختی به عروسش انداخت :

 

– تجربه ی این خاله خانباجی ها می ارزه به صد تا پزشک شهری !

 

یک لحظه مکث کرد … تمام کلمات بی رحمانه ای رو که می خواست توی سر هاله فرود بیاره رو به زور قورت داد … بعد باز گفت :

 

– من وقتی سیاوش خان رو باردار بودم … از این دمنوشا زیاد می خوردم ! می بینی ماشاا… چه قد و قامتی داره پسرم !

 

 

و با بند انگشت اشاره اش سه بار به دسته ی چوبی مبل ضربه زد . هاله پشت پلکی نازک کرد و روشو برگردوند … جرأت نداشت با مادر شوهرش بحثی راه بندازه . ولی خورشید با علاقه گفت :

 

– هاله جان … شما نمی خواید برای مراسم عروسی آهو و فرخ خان لباسی سفارش بدی ؟

 

هاله لبخندی زد و دوستانه گفت :

 

– با این شکم بزرگ ؟ … گمون نکنم !

 

خانم بزرگ باز هم توی روی عروسش در اومد :

 

– باید افتخار کنی که ارباب زاده رو حاملی ! … اینکه پنهان کردن نداره !

 

خورشید خانم چشم هاش برق زد … انگار قلابش خوب جایی گیر کرده بود ! آرنجش رو با ظرافت روی دسته ی مبل گذاشت و گردنش رو اندکی خم کرد و با ناز گفت :

 

– عزیزم … عروسی رو چند ماه دیگه می گیرن ! احتمالاً تا اون موقع فارغ می شی ! … راستی الان چند ماهته ؟

 

– چهار ماه !

 

– اوه … چهار ماه ؟! … چشم بهم زدیم گذشت ! این چند ماه باقیمونده هم به خیر بگذره …

 

از گوشه ی چشم نگاهی موذی به خانم بزرگ انداخت … ادامه داد :

 

– ولی خدا بد نده … انگار شکمت کمی پایین اومده هاله جان ! تازگی ها پیش دکترِ تهرانیت رفتی ؟!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 33

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان بهار خزان 3.7 (3)

بدون دیدگاه
  خلاصه : امیرارسلان به خاطر کینه از خانواده ای، دختر خانواده رو اسیر خودش میکنه تا انتقام بگیره ولی متوجه میشه بهار دختر اون خانواده نیست و بهار هم…

دانلود رمان باوان 3.3 (3)

بدون دیدگاه
    🌸 خلاصه :   همتا دختری که بر اثر تصادف، بدلیل گذشته‌ای که داشته مغزش تصمیم به فراموشی انتخابی می‌گیره. حالا اون دختر حس می‌کنه هیچ‌کدوم از چیزایی…

دانلود رمان نمک گیر 4 (19)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : شاید رویا…رویایی که باید به واقعیت می پیوست.‌‌…دیگر هیچ از دنیا نمی خواست…همین…!همین که یک دستش توی حلقه ی موهای او باشدو یک دستش دور…

دانلود رمان ویدیا 4 (14)

بدون دیدگاه
خلاصه: ویدیا دختری بود که که با یک خانزاده ازدواج میکنه و طبق رسوم باید دستمال بکارت داشته باشه ولی ویدیا شب عروسی اش بکارت نداشت و خانواده همسرش او…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x