رمان پروانه ام پارت ۴

4.4
(36)

 

 

 

رنگ رخ خانم بزرگ با چنان سرعتی سفید شد … انگار روح از تنش پر کشید و رفت . با ناباوری نگاه کرد به شکم هاله … خورشید با نوعی نگرانی مضحک ادامه داد :

 

– نکنه این یکی هم مثل اون دو تای قبلی … هیع ! بلا به دور … خدا نیاره اون روز رو !

 

پروانه واقعاً شوکه شده بود . همیشه بین خورشید و خانم بزرگ جدال لفظی بود … ولی هیچوقت تا این حد پیش نرفته بودند که خورشید خانم بخواد دو جنین سقط شده ی هاله رو به رخش بکشه .

 

سیاوش خان اگر می فهمید خون به پا می کرد !

 

باز نگاه تند و سریعی به خانم بزرگ انداخت که انگار از شدت شوک ، لال شده بود . هاله نگاه افاده ای و سردی به خورشید کرد :

 

– گفتم بهتون عزیزم … من به حرف خاله خانباجی ها گوش نمی دم !

 

در نوع خودش سعی کرده بود طعنه ی خورشید رو جبران کنه . ولی خورشید عین خیالش نبود … تونسته بود هووی بزرگش رو با خاک یکسان کنه و این همیشه براش لذت بخش بود ! لبخند زد و باز نگاه کرد به آهو و گفت :

 

– دخترکم … ملوس شدی ! کاش آوش جانم ایران بود و تو رو می دید !

*

 

 

 

*

پروانه که از مهمون خونه بیرون اومد … رنگ به رخش نبود . می دونست که خانم بزرگ بی حرمتی خورشید رو بی پاسخ نمی ذاره … و این یعنی یک هیاهوی بزرگ در راه بود !

 

تنها چیزی که به ذهنش می رسید این بود که زودتر اطلس رو مطلع کنه . اطلس تنها کسی بود که تا حدودی به خانم بزرگ نزدیک بود و می تونست آرومش کنه .

 

به سرعت از پله ها پایین رفت و خودش رو به مطبخ رسوند .

 

همه ی کلفت های چهار برجی توی مطبخ درهم می لولیدند و تدارک شام و پذیرایی مراسم اون شب رو می دیدند .

 

سالومه هم توی مطبخ بود … نشسته بود کف زمین و سرویس قاشق و چنگال های نقره رو برق می انداخت .

 

صنم و صبورا و ننه مرغی پای دیگ ها ایستاده بودند و داشتند و هر و کر می کردند . پروانه وقتی از کنارشون عبور کرد … صداشون رو شنید :

 

– این آهو خانم جونی نداره … یه مشت استخونه ! اینو چطور میخوان بدن به فرخ خان ؟!

 

– بدبخت دووم نمی یاره !

 

– اون دووم نمی یاره ؟! فرخ خان دووم نمی یاره ! به هر جاش دست بذاره سفتیِ استخونه !

 

و باز هر سه شون خندیدند . پروانه اطلس رو ته مطبخ دید و براش دست تکون داد :

 

– خاله اطلس … یه لحظه بیا !

 

اطلس سر چرخوند و نگاهش کرد … اول با اخم … بعد با کنجکاوی … بعد کفگیر بزرگی که دستش بود رو روی میز گذاشت و به سمت پروانه رفت .

 

 

 

– چیه پروانه ؟

 

پروانه ساق دست اطلس رو گرفت و اونو از هیاهوی مطبخ خارج کرد . هر دوشون رفتند و پای پله ها ایستادند … اطلس هنوز با کنجکاوی نگاه می کرد به پروانه .

 

– چی شده پروانه ؟ … بگو دیگه دختر ! جون به لب شدم !

 

– وای … خاله اطلس ! … خاله اطلس … وای !

 

گوشه ی لبش رو با استرس گزید … باز ادامه داد :

 

– الان قیامت میشه خاله ! … نمی دونی چی شد ! … خورشید خانم بچه های سقط شده ی هاله رو به روش آورد !

 

به نظر چند ثانیه ای طول کشید تا اطلس این حرف رو توی ذهنش تجزیه و تحلیل کرد … بعد ناگهان چشم هاش از وحشت درید .

 

– چی میگی دختر !

 

– نمی دونی آخه … خانم بزرگ رنگش عین گچ دیوار شد !

 

– واویلا ! … اگه سیاوش خان بفهمه …

 

و همون لحظه صدای جیغ بلند و عصبی خانم بزرگ از حیاط سنگی بلند شد :

 

– اطلس … کجایی اطلس ؟ … کدوم گوری هستی ؟!

 

اطلس چنگ زد به گونه اش :

 

– یا خدا !

 

و معطل نکرد … به سرعت دامنش رو جمع کرد و دوید از پله ها بالا .

 

 

 

پروانه چرخید و نگاه پر دلهره اش رو بدرقه ی راه اون کرد .

 

دل توی دلش نبود … می دونست خانم بزرگ در برابر اهانت خورشید ساکت نمی مونه و سری به پا می شه ! … همیشه هم از سلاح محبوبش ، سیاوش استفاده می کرد ! فقط باید خدا به خیر می گذروند !

 

توی فکر و خیالاتش بود که دستی نشست روی بازوش … به سرعت به عقب چرخید و رخ به رخ سالومه شد .

 

– زهرا توی انبار هیزمه !

 

با اسم زهرا ، پروانه به یاد مشکل خودش و کش رفتن مجله افتاد . باز خونش به جوش اومد ، نفسش رو محکم فوت کرد بیرون :

 

– برو به کارت برس … من می رم پیشش !

 

سالومه با استرس سری تکون داد . پروانه چرخید و رفت به طرف انبار هیزم .

 

خشمش از دست کارهای زهرا بازم برگشته بود و پوستش رو گرم کرده بود . به خودش یادآور شد که نیم ساعت قبل چقدر دلش می خواست موهای اون عفریته رو دور دستش بپیچه !

 

نفس تندی کشید و بی صدا وارد انبار هیزم شد .

 

 

زهرا نشسته بود روی زمینِ خاکی و هیزم های خشک و مرغوب رو جدا می کرد … تا چشمش به پروانه افتاد ، به سرعت گفت :

 

– پروانه … ببخش ! به خدا داشتم باهات شوخی می کردن !

 

این توجیهش پروانه رو حتی عصبی تر کرد . با مشت های گره کرده قدمی به سمتش نزدیک شد که یهو زهرا زد زیر گریه :

 

– پروانه من داغونم … خاله اطلس با ترکه کتکم زد ! به امام حسین جون تو تنم نیست !

 

پروانه مات شده سر جا خشکش زد … واقعاً انتظار شنیدن اینو نداشت . از خاله اطلس بعید بود ! زهرا سرش رو گذاشت روی زانوهاش و زار زد . پروانه پرسید :

 

– برای چی ؟!

 

– چون که دیر کرده بودم … نبودم ! تو رو که نمی زنه … یا دختر خودشو ! منِ بدبختو جای هر سه تامون زد !

 

پروانه از شدت ناراحتی گوشه ی لبش رو گاز گرفت . از زهرا دل خوشی نداشت … ولی حتی راضی به دیدن ناراحتی اون نبود !

 

– حالا خوبی ؟!

 

– چه خوبی دارم من ؟! … تمام تنم گر گر می کنه ! حالام منو گرفته هیزم سوا کنم !

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 36

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان دیازپام 4.1 (24)

۲ دیدگاه
خلاصه:   ارسلان افشار مرد جدی و مغروری که به اجبار راضی به ازواج با آتوسا میشه و آتوسا هخامنش دختر ۲۰ ساله ای که به اجبار خانوادش قراره با…

دانلود رمان غبار الماس 4.3 (19)

۱ دیدگاه
    ♥️خلاصه: نوه ی جهانگیرخان فرهمند، رئیس کارخانه ی نساجی معروف را به دنیا آورده بودم. اما هیچکس اطلاعی نداشت! تا اینکه دست سرنوشت پدر و دختر را مقابل…

دانلود رمان طومار 3.4 (21)

بدون دیدگاه
خلاصه رمان :     سپیدار کرمانی دختر ته تغاری حاج نعمت الله کرمانی ، بسی بسیار شیرین و جذاب و پر هیجان هست .او از وقتی یادشه یه آرزوی…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x