رنگ رخ خانم بزرگ با چنان سرعتی سفید شد … انگار روح از تنش پر کشید و رفت . با ناباوری نگاه کرد به شکم هاله … خورشید با نوعی نگرانی مضحک ادامه داد :
– نکنه این یکی هم مثل اون دو تای قبلی … هیع ! بلا به دور … خدا نیاره اون روز رو !
پروانه واقعاً شوکه شده بود . همیشه بین خورشید و خانم بزرگ جدال لفظی بود … ولی هیچوقت تا این حد پیش نرفته بودند که خورشید خانم بخواد دو جنین سقط شده ی هاله رو به رخش بکشه .
سیاوش خان اگر می فهمید خون به پا می کرد !
باز نگاه تند و سریعی به خانم بزرگ انداخت که انگار از شدت شوک ، لال شده بود . هاله نگاه افاده ای و سردی به خورشید کرد :
– گفتم بهتون عزیزم … من به حرف خاله خانباجی ها گوش نمی دم !
در نوع خودش سعی کرده بود طعنه ی خورشید رو جبران کنه . ولی خورشید عین خیالش نبود … تونسته بود هووی بزرگش رو با خاک یکسان کنه و این همیشه براش لذت بخش بود ! لبخند زد و باز نگاه کرد به آهو و گفت :
– دخترکم … ملوس شدی ! کاش آوش جانم ایران بود و تو رو می دید !
*
*
پروانه که از مهمون خونه بیرون اومد … رنگ به رخش نبود . می دونست که خانم بزرگ بی حرمتی خورشید رو بی پاسخ نمی ذاره … و این یعنی یک هیاهوی بزرگ در راه بود !
تنها چیزی که به ذهنش می رسید این بود که زودتر اطلس رو مطلع کنه . اطلس تنها کسی بود که تا حدودی به خانم بزرگ نزدیک بود و می تونست آرومش کنه .
به سرعت از پله ها پایین رفت و خودش رو به مطبخ رسوند .
همه ی کلفت های چهار برجی توی مطبخ درهم می لولیدند و تدارک شام و پذیرایی مراسم اون شب رو می دیدند .
سالومه هم توی مطبخ بود … نشسته بود کف زمین و سرویس قاشق و چنگال های نقره رو برق می انداخت .
صنم و صبورا و ننه مرغی پای دیگ ها ایستاده بودند و داشتند و هر و کر می کردند . پروانه وقتی از کنارشون عبور کرد … صداشون رو شنید :
– این آهو خانم جونی نداره … یه مشت استخونه ! اینو چطور میخوان بدن به فرخ خان ؟!
– بدبخت دووم نمی یاره !
– اون دووم نمی یاره ؟! فرخ خان دووم نمی یاره ! به هر جاش دست بذاره سفتیِ استخونه !
و باز هر سه شون خندیدند . پروانه اطلس رو ته مطبخ دید و براش دست تکون داد :
– خاله اطلس … یه لحظه بیا !
اطلس سر چرخوند و نگاهش کرد … اول با اخم … بعد با کنجکاوی … بعد کفگیر بزرگی که دستش بود رو روی میز گذاشت و به سمت پروانه رفت .
– چیه پروانه ؟
پروانه ساق دست اطلس رو گرفت و اونو از هیاهوی مطبخ خارج کرد . هر دوشون رفتند و پای پله ها ایستادند … اطلس هنوز با کنجکاوی نگاه می کرد به پروانه .
– چی شده پروانه ؟ … بگو دیگه دختر ! جون به لب شدم !
– وای … خاله اطلس ! … خاله اطلس … وای !
گوشه ی لبش رو با استرس گزید … باز ادامه داد :
– الان قیامت میشه خاله ! … نمی دونی چی شد ! … خورشید خانم بچه های سقط شده ی هاله رو به روش آورد !
به نظر چند ثانیه ای طول کشید تا اطلس این حرف رو توی ذهنش تجزیه و تحلیل کرد … بعد ناگهان چشم هاش از وحشت درید .
– چی میگی دختر !
– نمی دونی آخه … خانم بزرگ رنگش عین گچ دیوار شد !
– واویلا ! … اگه سیاوش خان بفهمه …
و همون لحظه صدای جیغ بلند و عصبی خانم بزرگ از حیاط سنگی بلند شد :
– اطلس … کجایی اطلس ؟ … کدوم گوری هستی ؟!
اطلس چنگ زد به گونه اش :
– یا خدا !
و معطل نکرد … به سرعت دامنش رو جمع کرد و دوید از پله ها بالا .
پروانه چرخید و نگاه پر دلهره اش رو بدرقه ی راه اون کرد .
دل توی دلش نبود … می دونست خانم بزرگ در برابر اهانت خورشید ساکت نمی مونه و سری به پا می شه ! … همیشه هم از سلاح محبوبش ، سیاوش استفاده می کرد ! فقط باید خدا به خیر می گذروند !
توی فکر و خیالاتش بود که دستی نشست روی بازوش … به سرعت به عقب چرخید و رخ به رخ سالومه شد .
– زهرا توی انبار هیزمه !
با اسم زهرا ، پروانه به یاد مشکل خودش و کش رفتن مجله افتاد . باز خونش به جوش اومد ، نفسش رو محکم فوت کرد بیرون :
– برو به کارت برس … من می رم پیشش !
سالومه با استرس سری تکون داد . پروانه چرخید و رفت به طرف انبار هیزم .
خشمش از دست کارهای زهرا بازم برگشته بود و پوستش رو گرم کرده بود . به خودش یادآور شد که نیم ساعت قبل چقدر دلش می خواست موهای اون عفریته رو دور دستش بپیچه !
نفس تندی کشید و بی صدا وارد انبار هیزم شد .
زهرا نشسته بود روی زمینِ خاکی و هیزم های خشک و مرغوب رو جدا می کرد … تا چشمش به پروانه افتاد ، به سرعت گفت :
– پروانه … ببخش ! به خدا داشتم باهات شوخی می کردن !
این توجیهش پروانه رو حتی عصبی تر کرد . با مشت های گره کرده قدمی به سمتش نزدیک شد که یهو زهرا زد زیر گریه :
– پروانه من داغونم … خاله اطلس با ترکه کتکم زد ! به امام حسین جون تو تنم نیست !
پروانه مات شده سر جا خشکش زد … واقعاً انتظار شنیدن اینو نداشت . از خاله اطلس بعید بود ! زهرا سرش رو گذاشت روی زانوهاش و زار زد . پروانه پرسید :
– برای چی ؟!
– چون که دیر کرده بودم … نبودم ! تو رو که نمی زنه … یا دختر خودشو ! منِ بدبختو جای هر سه تامون زد !
پروانه از شدت ناراحتی گوشه ی لبش رو گاز گرفت . از زهرا دل خوشی نداشت … ولی حتی راضی به دیدن ناراحتی اون نبود !
– حالا خوبی ؟!
– چه خوبی دارم من ؟! … تمام تنم گر گر می کنه ! حالام منو گرفته هیزم سوا کنم !