قفسه ی سینه ی خورشید سوخت … لال شد ! نتونست نفس بکشه حتی ! … فقط دستش رو بالا برد و تو گردنیِ بلندِ فیروزه اش رو چنگ انداخت .
آوش از تمامِ خشم های تلنبار شده روی سینه اش ، نفس نفس می زد . بعد سرش رو تکون داد :
– یادتون می دم ، مادر ! … امروز به همه یاد میدم که هر کسی مسئول کارای خودشه !
همون وقت یحیی از سیاهیِ هشتی بیرون زد :
– امر بفرمایید ارباب زاده !
پشت سرش خواجه رسول از هشتی خارج شد … عین سگِ کتک خورده می لرزید و آماده بود به عجز و التماس بیفته !
آوش از مادرش رو چرخوند و به سمت اونها رفت … یحیی سفت و سخت سر جا ایستاده بود ، ولی خواجه رسول به تندی خودش رو عقب کشید .
– به قرآنِ محمد من تقصیری ندارم ! تا مادرتون نگفتن … من حتی انگشتمم به خانم نخورد !
کاسه ی چشم های خورشید سوخت از اینکه شنید پروانه رو “خانم” خطاب کردند ! گفت :
– آوش … اجازه بده …
خواجه رسول باز التماس کرد :
– برید از خودِ خانم بپرسید ! من بی تقصیرم … من امرِ مادرتون رو اطاعت کردم !
آوش قدمی با جلو برداشت که باز خواجه رسول به التماس افتاد :
– من بی تقصیرم ! من کارِ سر خود نکردم !
یحیی نگاه مرددی به پشت سرش و خواجه رسول انداخت و این پا و اون پایی کرد . هیچوقت عادت نداشت در هیچ کاری دخالت کنه … ولی این دفعه گفت :
– شما ببخشید این فلک زده رو ! به خیال خودش خواسته خوش خدمتی کنه ! … دیگه از این غلطا مرتکب نمی شه ! خودم ازش …
– یحیی !
آوش صداش کرد … یحیی نفسی گرفت ، گفت :
– بفرمایید آقا !
آوش نفس تندی کشید … عضلات گردنش سفت و دردناک شده بودند … بعد گفت :
– فلکش کن !
یحیی فقط سری به نشونه ی تفهیم جنبوند … ولی خواجه رسول تقریباً به گریه افتاد :
– آقازاده میخوای منِ بدبختو فلک کنن ؟ … منِ خاک بر سرو !
و محکم کوبید توی سرش !
خانم بزرگ نگاه از بالا به پایینی به خورشید انداخت … انگار داشت لذت می برد از تصویر مقابلش ! خورشید ولی مثل اسپند روی آتیش بود !
سینه به سینه ی آوش در اومد :
– این کارو نکن آوش ! داری حرف منو زمین میندازی ! من بهش گفتم که …
آوش رخ به رخ مادرش ایستاد و از بین دندون های بهم قفل شده اش غرّید :
– هر کسی مسئولِ کارای خودشه ، مادر !
نیم چرخی زد و خدمتکارها رو دید که توی باغ میوه جمع شده بودند و اونها رو تماشا می کردند … رو به اونها تقریباً فریاد زد :
– اینجا هر کسی مسئولِ کارای لعنتیِ خودشه !
و از کنار مادرش عبور کرد و با قدم های بلند و محکم … وارد عمارت شد … .
***
پروانه از پشت شیشه نگاه می کرد به خواجهِ رسول که دراز به دراز پهنش کرده بودند وسط حیاط و چوب فلک به پاش می بستن … از هول و ناراحتی چنگی زد به گونه اش :
– ای وای … خدا منو بکشه ! جدی جدی میخوان پیرمردِ بدبختو فلک کنن !
سالومه کنارش ایستاد و چشم های به اشک نشسته اش رو به منظره ی مقابلش دوخت :
– مادرم میگه این امیر افشارها همه یه تخته کم دارن ! عصبانی که میشن … غریبه و آشنا نمی شناسن ! یه کاری می کنن طرف رَبّ و رُبّش رو فراموش کنه !
پروانه نگاهش کرد … سالومه ادامه داد :
– نفس بگیر دختر ! حالا یه ذره ادب برای خواجه رسول بد نیست … یاد می گیره درست حرف بزنه باهات !
پروانه گفت :
– اگه طوریش بشه من از عذاب وجدان می میرم !
– تو چه تفصیر داری ؟ … خورشید خانم باید بمیره !
این ها گفتنش ساده بود ، ولی تحمل کردنش … .
پروانه نفس تندی کشید و چرخی زد روی پنجه ی پاهاش و به سمت در راه افتاد . سالومه صداش را بالا برد :
– کجا می ری پروانه ؟ به حرف آوش خان بستنش به فلک … به حرفِ تو که آزادش نمی کنن !
– می رم حداقل زورم رو می زنم !
و کفش هاشو به پا کرد و تند و تیز بیرون دوید … .