رمان پروانه ام پارت ۵۶

4.3
(80)

 

 

قفسه ی سینه ی خورشید سوخت … لال شد ! نتونست نفس بکشه حتی ! … فقط دستش رو بالا برد و تو گردنیِ بلندِ فیروزه اش رو چنگ انداخت .

 

آوش از تمامِ خشم های تلنبار شده روی سینه اش ، نفس نفس می زد . بعد سرش رو تکون داد :

 

– یادتون می دم ، مادر ! … امروز به همه یاد میدم که هر کسی مسئول کارای خودشه !

 

همون وقت یحیی از سیاهیِ هشتی بیرون زد :

 

– امر بفرمایید ارباب زاده !

 

پشت سرش خواجه رسول از هشتی خارج شد … عین سگِ کتک خورده می لرزید و آماده بود به عجز و التماس بیفته !

 

آوش از مادرش رو چرخوند و به سمت اونها رفت … یحیی سفت و سخت سر جا ایستاده بود ، ولی خواجه رسول به تندی خودش رو عقب کشید .

 

– به قرآنِ محمد من تقصیری ندارم ! تا مادرتون نگفتن … من حتی انگشتمم به خانم نخورد !

 

کاسه ی چشم های خورشید سوخت از اینکه شنید پروانه رو “خانم” خطاب کردند ! گفت :

 

– آوش … اجازه بده …

 

خواجه رسول باز التماس کرد :

 

– برید از خودِ خانم بپرسید ! من بی تقصیرم … من امرِ مادرتون رو اطاعت کردم !

 

آوش قدمی با جلو برداشت که باز خواجه رسول به التماس افتاد :

 

– من بی تقصیرم ! من کارِ سر خود نکردم !

 

 

یحیی نگاه مرددی به پشت سرش و خواجه رسول انداخت و این پا و اون پایی کرد . هیچوقت عادت نداشت در هیچ کاری دخالت کنه … ولی این دفعه گفت :

 

– شما ببخشید این فلک زده رو ! به خیال خودش خواسته خوش خدمتی کنه ! … دیگه از این غلطا مرتکب نمی شه ! خودم ازش …

 

– یحیی !

 

آوش صداش کرد … یحیی نفسی گرفت ، گفت :

 

– بفرمایید آقا !

 

آوش نفس تندی کشید … عضلات گردنش سفت و دردناک شده بودند … بعد گفت :

 

– فلکش کن !

 

یحیی فقط سری به نشونه ی تفهیم جنبوند … ولی خواجه رسول تقریباً به گریه افتاد :

 

– آقازاده میخوای منِ بدبختو فلک کنن ؟ … منِ خاک بر سرو !

 

و محکم کوبید توی سرش !

 

خانم بزرگ نگاه از بالا به پایینی به خورشید انداخت … انگار داشت لذت می برد از تصویر مقابلش ! خورشید ولی مثل اسپند روی آتیش بود !

 

سینه به سینه ی آوش در اومد :

 

– این کارو نکن آوش ! داری حرف منو زمین میندازی ! من بهش گفتم که …

 

آوش رخ به رخ مادرش ایستاد و از بین دندون های بهم قفل شده اش غرّید :

 

– هر کسی مسئولِ کارای خودشه ، مادر !

 

نیم چرخی زد و خدمتکارها رو دید که توی باغ میوه جمع شده بودند و اونها رو تماشا می کردند … رو به اونها تقریباً فریاد زد :

 

– اینجا هر کسی مسئولِ کارای لعنتیِ خودشه !

 

و از کنار مادرش عبور کرد و با قدم های بلند و محکم … وارد عمارت شد … .

 

 

 

***

 

پروانه از پشت شیشه نگاه می کرد به خواجهِ رسول که دراز به دراز پهنش کرده بودند وسط حیاط و چوب فلک به پاش می بستن … از هول و ناراحتی چنگی زد به گونه اش :

 

– ای وای … خدا منو بکشه ! جدی جدی میخوان پیرمردِ بدبختو فلک کنن !

 

سالومه کنارش ایستاد و چشم های به اشک نشسته اش رو به منظره ی مقابلش دوخت :

 

– مادرم میگه این امیر افشارها همه یه تخته کم دارن ! عصبانی که میشن … غریبه و آشنا نمی شناسن ! یه کاری می کنن طرف رَبّ و رُبّش رو فراموش کنه !

 

پروانه نگاهش کرد … سالومه ادامه داد :

 

– نفس بگیر دختر ! حالا یه ذره ادب برای خواجه رسول بد نیست … یاد می گیره درست حرف بزنه باهات !

 

پروانه گفت :

 

– اگه طوریش بشه من از عذاب وجدان می میرم !

 

– تو چه تفصیر داری ؟ … خورشید خانم باید بمیره !

 

این ها گفتنش ساده بود ، ولی تحمل کردنش … .

 

پروانه نفس تندی کشید و چرخی زد روی پنجه ی پاهاش و به سمت در راه افتاد . سالومه صداش را بالا برد :

 

– کجا می ری پروانه ؟ به حرف آوش خان بستنش به فلک … به حرفِ تو که آزادش نمی کنن !

 

– می رم حداقل زورم رو می زنم !

 

و کفش هاشو به پا کرد و تند و تیز بیرون دوید … .

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 80

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان شاه_مقصود 4.2 (16)

بدون دیدگاه
خلاصه : صدرا مَلِک پسر خلف و سر به راه حاج رضا ملک صاحب بزرگترین جواهرفروشی شهر عاشق و دلباخته‌ی شیدا می‌شه… زنی فوق‌العاده زیبا که قبلا ازدواج کرده و…

دانلود رمان سراب را گفت 4.3 (6)

بدون دیدگاه
خلاصه : حاج محمدهمایون امیران، مردی بسیار معتقد و با ایمان، تاجر معروف و سرشناس تهران، مسبب تصادف دختری جوان به نام یاس ایزدپناه می‌شود. تصادفی که کوتاه‌تر شدن یک…

دانلود رمان کاریزما 3.7 (7)

بدون دیدگاه
    خلاصه: همیشه که نباید پورشه یا فراری باشد؛ گاهی حتی یک تاکسی زنگ زده هم رخش آرزوهای دل دخترک می‌شود. داستانی که دخترک شاهزاده و پسرک فقیر در…

دانلود رمان قلب دیوار 5 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه: پری که در آستانه ۳۲سالگی در یک رابطه‌ی بی‌ سروته و عشقی ده ساله گرفتار شده، تصمیم می‌گیرد تغییری در زندگیش بدهد. یک دورهمی ساده اولین برخورد…

دانلود رمان آنتی عشق 3.2 (5)

بدون دیدگاه
خلاصه: هامین بعد ۱۲سال به ایران برمی‌گردد و تصمیم دارد زندگی مستقلی را شروع کند. از طرفی میشا دختری مستقل و شاد که دوست دارد خودش برای زندگیش تصمیم بگیرد.…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x