پروانه دلش آشوب بود !
– میشه بگید خواجه رسول رو آزاد کنن ؟!
آوش به سرعت پاسخ داد :
– نه نمیشه ! حالا برو بیرون !
و نشست روی مبل مقابل پنجره … و فرو رفت میون تکیه گاه نرمش … و چشم هاشو بست !
خسته بود !
باز صدای فریاد بلند خواجه رسول … !
اول نگاهِ پروانه چرخید به سمت پنجره . قلبش اینقدر تند می کوبید انگار یک گله اسب وحشی وسط سینه اش رها کرده بودند ! دستهاشو روی هم سایید .
– خواهش می کنم ! … پیرمرد دووم نمیاره ، می میره ! من نمیخوام به خاطر من …
آوش عبوس پرید میون حرفش :
– به خاطر تو نیست ! خیالت راحت !
پروانه توی سرش دنبال کلمه هایی قانع کننده می گشت … به دنبال چیزی تا آوش رو مجاب کنه از حرفش کوتاه بیاد ! … ولی توی سرش خالی بود ! … فقط ترس بود و عذاب وجدان !
باز صدای ناله ی درد آلود خواجه رسول … شونه های پروانه بی اختیار بالا پرید :
– ای وای ! وای !
قدم تند کرد و از کنارِ صندلی آوش گذشت و خودش رو به پنجره رسوند تا به حیاط نگاهی بندازه .
آوش چشم باز کرد و نگاهش یک لحظه موند روی طرح بدنِ پروانه … که در برابر پنجره ایستاده بود … .
لاغر اندام … کشیده … ظریف ! … با موهای مشکی و مجعد ! …
موهاش شبیه موهایِ همون فرشته های مینیاتوری بود که روی جلدِ کتاب حافظ کشیده بودند !
همون فرشته هایی که آوش وقتی بچه بود ، نزدیک قفسه ی کتابخونه می نشست و ساعت ها زل می زد به تصویرشون … .
پروانه ناگهان چرخید به طرفش … رشته ی نگاه آوش با تار موهاش پاره شد … .
– آوش خان خواهش میکنم … این یک بارو بگذرید ! من تا حالا آزارم به یک مورچه هم نرسیده …
آوش باز تکرار کرد :
– گفتم به خاطر تو نیست !
– ولی به خاطر من بگذرید ! … شما رو به خدا ! اون بدبخت گناهی نداره … تقصیر من بود همه چی !
نفس تندی کشید . پشت پلک هاش می سوخت … نزدیک بود هر لحظه به گریه بیفته !
انگشتانش هنوز قاب پنجره رو به چنگ گرفته بودند … و بدنش کمی انحنا گرفت به سمت آوش … .
مردمک های قهوه ای تیره اش انگار توی اشک غلت می خوردند .
– من می خواستم عمه هامو راه بده توی خونه ! من خواسته ی بی جا داشتم !
اخم کمرنگی نشست روی پیشونیِ آوش … خواسته ی بی جا ؟!
پروانه ادامه داد :
– اون می خواست به شما خدمت کنه ! … برادرتون بهش گفته بود عمه هامو توی باغ راه نده … اونم …
– پس توی این چند سال چطوری با خانواده ات در ارتباط بودی ؟!
پروانه یکه ای خورد … رنگِ گونه هاش سفید شد . بعد نگاهش پایین افتاد .
– خب … بعضی وقتا یواشکی …
ادامه ی حرفش رو رها کرد … .
آوش یک مدلی نگاهش کرد … انگار شوخی مضحکی شنیده ! … بعد خندید .
کوتاه و کمی هم عصبی :
– عجب !
بعد از روی صندلی بلند شد . دست هاشو توی جیب شلوارش فرو کرد و میزِ مقابلش رو دور زد .
از صبح و به خاطر داستانی که محسنین ساخته بود ، اخلاقش تلخ بود . ولی حالا حس می کرد بدتر شده !
این فکر که آدم های توی خونه اش … آدم هایی که تحت حمایتش زندگی می کردند ، می تونستند یواشکی و دور از چشمش کارهایی انجام بدن ، بدترش می کرد ! غریزه ی کنترل گر و خودخواهش رو تحریک می کرد به اینکه داد بزنه … حکم کنه … زندونی کنه !
پروانه باز هم خواست شروع کنه :
– شما رو به خدا بگید که …
آوش با تلخی دوید میون حرفش :
– بسه دیگه داری زیادی حرف می زنی ! برو بیرون !
نگاه پروانه رنگ باخت :
– آوش خان !
آوش در کشویی که باز کرده بود رو با خشم بهم کوبید :
– برو بیرون ! من یه فکری برای تو برمی دارم … یه فکری برای همه تون برمیدارم تا دیگه اینقدر خودسر نباشید !
صدای فریاد بلندش … .
پروانه باز نگاهش کرد … و نگاهش کرد . حس تلخی راه گلوشو مسموم کرده بود . نفرت از نگاهش بیرون ریخت … و بعد بی اختیار روی زبانش جاری شد :
– بهتره اول فکری برای خودتون بردارید که اینقدر قصی القلبید !