رمان پروانه ام پارت ۵۹

4.4
(69)

 

 

سر آوش با شدت برگشت به طرفش … و با چنان خشمی بهش خیره شد … .

 

پروانه سرا پا لرزید … انگار دم سرد عزرائیل رو پشت گردنش احساس کرد ! این نگاه … شبیه نگاههای سیاوش بود ! همون نگاهِ بی رحمانه و وحشی که می گفت … بعد از این هر بلایی ممکنه سرش بیاد و هر دردی ممکنه بهش تحمیل بشه !

 

نفس عمیقی کشید … و نفس عمیق دیگه ای ! درد نبض دارِ زیر شکمش باز هم تکرار شد … و وقتی آوش سیگارِ روشن نشده ی بین انگشتانش رو له کرد و یک قدمی به طرفش برداشت …

 

– آخ !

 

بی اختیار گفت … کف دستش رو روی شکمش گذاشت و کمی خم شد .

 

– پروانه ! …

 

صدای آوش … و بعد دستش که روی بازوی لاغرِ پروانه نشست .

 

– چِت شد ؟! … صاف وایستا ببینمت !

 

پروانه خودش رو عقب کشید . نا محرم بود … هم نامحرم بود و هم ترسناک ! ولی آوش بازوشو رها نکرد .

 

– بشین اینجا ببینمت ! پروانه !

 

اینهمه نزدیکیش ترسناک بود … بوی ادکلن و سیگارش که زیر شامه ی پروانه جریان داشت ، ترسناک بود … و دستش که جلو رفت تا زیرِ چونه ی پروانه بشینه … .

 

– به من دست نزنید !

 

پروانه گفت … صداش ضعیف بود ! بعد تلاش کرد خودش رو عقب بکشه … .

 

 

 

آوش نفس تندی کشید … سوسوی چشمهای سیاهش از خشم و نگرانی می لرزید … . بعد یکدفعه پروانه رو رها کرد … رفت به سمت پنجره ی چهار طاق باز :

 

– جمع کنید این بساطو ! برگردید سر کارتون ! یحیی سر و صدا بشنوم از زیر این پنجره ، یقه ی تو رو می چسبم !

 

صدای فریادش آخرین صدایی بود که توی حیاط پیچید … بعد از اون به طرز خارق العاده ای سکوت همه جا رو فرا گرفت !

 

پروانه بزاق دهانش رو قورت داد و نگاه کرد به مرد مقابلش … . باورش نمی شد ، ولی موفق شده بود مجابش کنه ! شادیِ پا نگرفته ای دم گلوش رو گرفت … و قطره ای عرق روی پیشونیش شره کرد .

 

– مم… ممنونم !

 

آوش پنجره رو بست و پرده رو کیپ تا کیپ کشید ! … بعد برگشت به سمت پروانه :

 

– بلایی سر اون بچه بیاد پروانه … کاری باهات می کنم که چوب و فلک در برابرش ناز و نوازش باشه !

 

پروانه تند و تند سرش رو تکون داد … .

 

آوش نفس عمیقی کشید … انگار داشت تلاش می کرد خشمش رو کنترل کنه … بعد گفت :

 

– برو بیرون !

 

اینبار پروانه با میل و رغبت به سمت در پا تند کرد ! … فقط برای اینکه از جلوی این چشم های پر خشم دور بشه ! …

 

به قاب در که رسید … باز صدای تهدید آمیز آوش رو شنید :

 

– دوباره خواستی خانواده ات رو ببینی … بهشون بگو بیان همینجا دیدنت ! … یادت باشه من نسبت به کارهای یواشکی گارد دارم !

 

پروانه باز سرش رو تکون داد … و بعد به سرعت از اتاق خارج شد … .

 

***

 

 

***

 

هلن این بار از آوش در اتاق خودش پذیرایی کرد… .

اتاق بزرگ و نسبتاً کاملی که مبلمان راحت و یک تختخوابِ بزرگ داشت و وان تمیزی در سرویسِ حمامش .

 

آوش نشسته بود روی مبل نزدیک پنجره و با تکان دادن لیوان ، قطعه یخ رو درون ویسکی تکان می داد … و نگاه بی تفاوتی به گلهای درشتِ روی کاغذ دیواری انداخت .

 

– اقامت طولانی مدت توی هتل اذیتتون نمی کنه ؟!

 

هلن سر بالا برد و لبخند زد … اون روز یک شومیزِ ابریشمیِ صورتی رنگ با دامنِ تنگ و کوتاهِ مشکی به تن داشت … دو دکمه ی بالاییِ لباسش باز بود و خطِ وسوسه انگیزِ سینه اش … .

 

– نه … هنوز نه ! این چند روز فقط سرم گرمِ حسابها بود !

 

آوش لبخند خسته ای زد و گوشه ی چشم هاش رو فشرد :

 

– حالا چه کردید با زحمت های من ؟!

 

هلن نگاه گرمی به اون انداخت :

 

– اختیار دارید ارباب زاده !

 

و بعد از پشت میز کارش بلند شد و به سمت آوش رفت . کاغذی که در دست داشت رو به آوش داد :

 

– ملاحظه بفرمایید !

 

روی مبلی در برابرش نشست و پاهای کشیده و زیباش رو روی همدیگه چرخوند .

 

آوش تمام توجهش به اعداد و ارقام ثبت شده روی کاغذ بود … جرعه ای از نوشیدنیش رو خورد :

 

– هووم … انگار خیلی هم اوضاع بد نیست !

 

 

 

– نه اینقدر زیاد که شرایط از دستتون خارج بشه … ولی باز هم به اندازه ی کافی بده !

 

آوش نگاهش رو از روی کاغذ بالا کشید تا چشم های غرق در آرایش هلن … و هلن ادامه داد :

 

– در آمدتون از املاک و کارخانه معقول بوده و مخارجِ ثبت شده هم جای ایراد نداشته ! اما یک مبلغی از نقدینگی گم شده و طبق گفته ی شما … دزدیده شده !

 

آوش پوزخندی زد و کاغذ رو با بی اعتنایی رها کرد … تا مثل پری در هوا بلغزه و روی میز فرود بیاد . انتظارش رو داشت !

 

هلن ادامه داد :

 

– مبلغ قابل جبرانی بدهی به بار اومده که راحت میشه پرداخت کرد !

 

آوش سری تکون داد :

 

– همیشه راهی برای پول در آوردن وجود داره !

 

زیر لب گفت … بعد آخرین جرعه ی نوشیدنی رو خورد و لیوان رو روی میز گذاشت .

 

هلن با دقت اون رو زیر نظر داشت … بعد گفت :

 

– توی فکرید ! چیزی ذهنتون رو درگیر کرده ؟!

 

آوش به سرعت پاسخ داد :

 

– کاملاً خوبم !

 

البته داشت دروغ می گفت … زنی مثل هلن می تونست این رو بفهمه !

 

باز نگاه کرد به آوش و پلکی زد … و کمی به سمتش متمایل شد و گفت :

 

– کاش به من بگید … شاید بتونم کمکتون کنم !‌

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 69

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان باوان 3.3 (3)

بدون دیدگاه
    🌸 خلاصه :   همتا دختری که بر اثر تصادف، بدلیل گذشته‌ای که داشته مغزش تصمیم به فراموشی انتخابی می‌گیره. حالا اون دختر حس می‌کنه هیچ‌کدوم از چیزایی…

دانلود رمان دژخیم 4 (7)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان: عشقی از جنس خون! روایت پسری به نام سیاوش، که با امضای یه قرارداد، ناخواسته وارد یه فرقه‌ی دارک و ممنوعه میشه و اونجا دختر یهودی که…

دانلود رمان غثیان 4.1 (7)

بدون دیدگاه
  خلاصه: مدت‌ها بعد از غیبتت که اسمی از تو به میان آمد دنبال واژه‌ای گشتم تا حالم را توصیف کنم… هیچ کلمه‌ای نتوانست چون غَثَیان حال آشوبم را به…

دانلود رمان نمک گیر 4 (19)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : شاید رویا…رویایی که باید به واقعیت می پیوست.‌‌…دیگر هیچ از دنیا نمی خواست…همین…!همین که یک دستش توی حلقه ی موهای او باشدو یک دستش دور…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x