پروانه خیلی سخت جلوی خودش رو گرفت تا از تارهای فلج شده ی صوتیش ، صدایی بلند نشه … به سرعت خودش رو عقب کشید و باز چسبید به دیوار . ولی صدای آهسته ی ساییدن کف کفشش روی زمین … تمام حواسِ سیاوش خان رو تیز کرد .
– کیه اونجا ؟!
سوال سیاوش خان … قلب پروانه داشت توی گلوش می زد . از ترس نزدیک بود بیهوش بشه !
صدای قدم های سیاوش خان رو شنید که لابد داشت به برج نزدیک می شد . پلک هاشو روی هم فشرد و بالِ روسریشو جلوی دهانش فشرد … مبادا حتی صدای نفس کشیدنش بلند شه !
داشت غالب تهی می کرد … خدایا داشت می مرد !
توی ذهن بیچاره اش حساب و کتاب می کرد که اگر خودش ، خودش رو لو بده ممکنه در مجازاتش تخفیفی قائل بشه یا نه … و در عین حال هنوز هم امیدوار بود . تسبیح دومِ صلوات رو هم نذر کرد … ولی نه ، اینا کافی نبود ! صد تسبیح صلوات شاید …
و بعد صدای بلندی از توی پلکان :
– سیاوش خان … کجایید ؟ … سیاوش خان !
صدای خواجه رسول بود ، نوکرِ نیمه دیوانه ی خونه … پروانه صدای عقب نشینی سیاوش خان رو شنید … .
– چیه ؟ چه مرگته داد می زنی ؟
– خانم بزرگ حالشون خوش نیست ! غش کردن ! شما رو میخوان !
سیاوش زیر لب غرغری کرد … بعد باز گفت :
– خیلی خب … الان میام ! گمشو برو دربانیتو بکن !
و بعد رفت … جداً رفت !
پروانه اینقدر احساس سبکبالی داشت که می خواست گریه کنه ! خطر از بیخ گوشش رد شده بود ! … ولی نه ! نباید می موند … دیگه نباید وقت تلف می کرد !
به نرمی و چابکی از پلکان برج پایین رفت … و در حالیکه مجله رو بین انگشتاش داشت ، پایین دوید … .
دیگه حتی اگر می مرد هم به این قسمت عمارت پا نمی گذاشت !
***
***
نوای زیبای پیانو در عمارت پیچیده بود …
آهو پشت پیانوی آلمانی نشسته بود و با مهارت پیانو می زد . این دومین قطعه ای بود که از سر شب می نواخت .
مهمان ها در سکوت و احترام گوش می کردند . هر چند به نظر می رسید حوصله ی “فرخ” سر اومده بود و به زور جلوی خمیازه کشیدنش رو می گرفت .
ولی به محض تموم شدن قطعه … لبخندی به صورت آورد و شروع کرد به تشویق آهو .
عمه توران همونطوری که دست می زد ، از روی صندلیش بلند شد و به طرف آهو رفت :
– عروس قشنگم … هزار ماشالله به دستای هنرمندت ! بهت افتخار می کنم !
و بدن لاغر آهو رو در آغوش گرفت .
آهو خجالت زده و معذب توی لباس زیبای آبی رنگش … لبخند لرزونی زد و زیر لب تشکر کرد .
فرخ با بیزاری ازش چشم گرفت .
خورشید خانم به اطلس ، که دم در ایستاده بود نگاه کرد و پرسید :
– ساعت چند شده اطلس ؟
– نزدیک نه !
– هنوز از سیاوش خان خبری نیست ؟
سکوت اطلس …
توران گفت :
– کجا مونده این برادر زاده ی سر کش و بی قیدم ؟ بهش بگید خدا رو خوش نمیاد عمه ی پیرش رو منتظر نگه داره !
و خندید . سعی کرده بود لحنش شوخ باشه .
فرخ هم به نشونه ی اعتراض به ساعت مچیش نگاه کرد . بیشتر از یک ساعت بود که توی مهمونخونه نشسته بودند ، ولی هنوز یک کلمه هم حرف نزده بودند . چون سیاوش معطلشون کرده بود !
خورشید با لبخندی عصبی ، دامنش رو روی پاهاش مرتب کرد :
– بفرمایید بشینید توران خانم … سر پا نمونید ، خسته می شید !
یک لحظه با انگشتای باریک و زیباش روی دسته ی چوبی مبل ضرب گرفت . بعد باز لبخند زد … ادامه داد :
– چطوره ما حرفهای جدی رو شروع کنیم … تا سیاوش خان تشریف بیارن …
خانم بزرگ پوزخندی زد و کمی به سمت صندلی ادریس خان خم شد :
– شنیدین ، خان ؟ … میخوان بدون سیاوش شروع کنن !
ادریس خان لم داده روی صندلیش ، حالت ناهوشیاری داشت . از بین چروک های پلک های سنگینش ، نگاهی به حمع انداخت و شل و ول گفت :
– تا سیاوش نیاد ، نمی شه !
لرزشی عصبی و هیستریک وار چهره ی خورشید رو در هم مچاله کرد . نگاه تندی به سمت خانم بزرگ انداخت و در پاسخ … پوزخند پیروزمندانه ای نصیبش شد .
شب خواستگاری دخترش … شبی که به خاطرش از یک ماه قبل تدارک دیده بود داشت خراب می شد … همه اش به خاطر طعنه ی ابلهانه ای که صبح از سر خشم به خانم بزرگ زده بود !
هاله بی حوصله گفت :
– اطلس خانم … برید ببینید سیاوش خان کجا موندن ! بهشون اطلاع بدین من دیگه نمیتونم بیشتر از این روز صندلی بشینم !
خورشید هم اضافه کرد :
– تا سیاوش خان بیان … چطوره آهو جانم قطعه ی دیگه ای براتون بنوازن ؟
توران با به به و چه چه استقبال کرد … و آهو دوباره پشت پیانو برگشت .
اطلس که از مهمونخونه بیرون اومد ، صدای پیانو باز هم بلند شد .
با وقار و آرامش درها رو جفت کرد و توی حیاط رفت . کلفت ها و نوکرها رو دید که توی حیاط سنگی جمع شده بودند و به صدای موسیقی گوش می کردند … همه در سکوت !
تنها زمانی که زمزمه ی مطبخی ها قطع می شد ، وقت پیانو زدن آهو خانم بود !
اطلس چشم چرخوند به دنبال پروانه و سالومه و زهرا . هیچ کدوم رو ندید .
از ننه مرغی پرسید :
– دخترها کجان ؟
ننه مرغی داشت با دقت به صدای موسیقی گوش می داد … خیلی بی میل دهان باز کرد و سکوتش رو شکست :
– بالا … پیش سیاوش خان !