رمان پروانه ام پارت ۶

4.4
(37)

 

 

 

پروانه خیلی سخت جلوی خودش رو گرفت تا از تارهای فلج شده ی صوتیش ، صدایی بلند نشه … به سرعت خودش رو عقب کشید و باز چسبید به دیوار . ولی صدای آهسته ی ساییدن کف کفشش روی زمین … تمام حواسِ سیاوش خان رو تیز کرد .

 

– کیه اونجا ؟!

 

سوال سیاوش خان … قلب پروانه داشت توی گلوش می زد . از ترس نزدیک بود بیهوش بشه !

 

صدای قدم های سیاوش خان رو شنید که لابد داشت به برج نزدیک می شد . پلک هاشو روی هم فشرد و بالِ روسریشو جلوی دهانش فشرد … مبادا حتی صدای نفس کشیدنش بلند شه !

 

داشت غالب تهی می کرد … خدایا داشت می مرد !

 

توی ذهن بیچاره اش حساب و کتاب می کرد که اگر خودش ، خودش رو لو بده ممکنه در مجازاتش تخفیفی قائل بشه یا نه … و در عین حال هنوز هم امیدوار بود . تسبیح دومِ صلوات رو هم نذر کرد … ولی نه ، اینا کافی نبود ! صد تسبیح صلوات شاید …

 

و بعد صدای بلندی از توی پلکان :

 

– سیاوش خان … کجایید ؟ … سیاوش خان !

 

صدای خواجه رسول بود ، نوکرِ نیمه دیوانه ی خونه … پروانه صدای عقب نشینی سیاوش خان رو شنید … .

 

– چیه ؟ چه مرگته داد می زنی ؟

 

– خانم بزرگ حالشون خوش نیست ! غش کردن ! شما رو میخوان !

 

سیاوش زیر لب غرغری کرد … بعد باز گفت :

 

– خیلی خب … الان میام ! گمشو برو دربانیتو بکن !

 

و بعد رفت … جداً رفت !

 

پروانه اینقدر احساس سبکبالی داشت که می خواست گریه کنه ! خطر از بیخ گوشش رد شده بود ! … ولی نه ! نباید می موند … دیگه نباید وقت تلف می کرد !

 

به نرمی و چابکی از پلکان برج پایین رفت … و در حالیکه مجله رو بین انگشتاش داشت ، پایین دوید … .

 

دیگه حتی اگر می مرد هم به این قسمت عمارت پا نمی گذاشت !

***

 

 

***

 

نوای زیبای پیانو در عمارت پیچیده بود …

 

آهو پشت پیانوی آلمانی نشسته بود و با مهارت پیانو می زد . این دومین قطعه ای بود که از سر شب می نواخت .

 

مهمان ها در سکوت و احترام گوش می کردند . هر چند به نظر می رسید حوصله ی “فرخ” سر اومده بود و به زور جلوی خمیازه کشیدنش رو می گرفت ‌.

 

ولی به محض تموم شدن قطعه … لبخندی به صورت آورد و شروع کرد به تشویق آهو .

 

عمه توران همونطوری که دست می زد ، از روی صندلیش بلند شد و به طرف آهو رفت :

 

– عروس قشنگم … هزار ماشالله به دستای هنرمندت ! بهت افتخار می کنم !

 

و بدن لاغر آهو رو در آغوش گرفت .

 

آهو خجالت زده و معذب توی لباس زیبای آبی رنگش … لبخند لرزونی زد و زیر لب تشکر کرد .

 

فرخ با بیزاری ازش چشم گرفت .

 

خورشید خانم به اطلس ، که دم در ایستاده بود نگاه کرد و پرسید :

 

– ساعت چند شده اطلس ؟

 

– نزدیک نه !

 

– هنوز از سیاوش خان خبری نیست ؟

 

سکوت اطلس …

توران گفت :

 

– کجا مونده این برادر زاده ی سر کش و بی قیدم ؟ بهش بگید خدا رو خوش نمیاد عمه ی پیرش رو منتظر نگه داره !

 

و خندید . سعی کرده بود لحنش شوخ باشه .

 

 

 

فرخ هم به نشونه ی اعتراض به ساعت مچیش نگاه کرد . بیشتر از یک ساعت بود که توی مهمونخونه نشسته بودند ، ولی هنوز یک کلمه هم حرف نزده بودند . چون سیاوش معطلشون کرده بود !

 

خورشید با لبخندی عصبی ، دامنش رو روی پاهاش مرتب کرد :

 

– بفرمایید بشینید توران خانم … سر پا نمونید ، خسته می شید !

 

یک لحظه با انگشتای باریک و زیباش روی دسته ی چوبی مبل ضرب گرفت . بعد باز لبخند زد … ادامه داد :

 

– چطوره ما حرفهای جدی رو شروع کنیم … تا سیاوش خان تشریف بیارن …

 

خانم بزرگ پوزخندی زد و کمی به سمت صندلی ادریس خان خم شد :

 

– شنیدین ، خان ؟ … میخوان بدون سیاوش شروع کنن !

 

ادریس خان لم داده روی صندلیش ، حالت ناهوشیاری داشت . از بین چروک های پلک های سنگینش ، نگاهی به حمع انداخت و شل و ول گفت :

 

– تا سیاوش نیاد ، نمی شه !

 

 

لرزشی عصبی و هیستریک وار چهره ی خورشید رو در هم مچاله کرد . نگاه تندی به سمت خانم بزرگ انداخت و در پاسخ … پوزخند پیروزمندانه ای نصیبش شد .

 

شب خواستگاری دخترش … شبی که به خاطرش از یک ماه قبل تدارک دیده بود داشت خراب می شد … همه اش به خاطر طعنه ی ابلهانه ای که صبح از سر خشم به خانم بزرگ زده بود !

 

هاله بی حوصله گفت :

 

– اطلس خانم … برید ببینید سیاوش خان کجا موندن ! بهشون اطلاع بدین من دیگه نمیتونم بیشتر از این روز صندلی بشینم !

 

خورشید هم اضافه کرد :

 

– تا سیاوش خان بیان … چطوره آهو جانم قطعه ی دیگه ای براتون بنوازن ؟

 

توران با به به و چه چه استقبال کرد … و آهو دوباره پشت پیانو برگشت .

 

اطلس که از مهمونخونه بیرون اومد ، صدای پیانو باز هم بلند شد .

 

با وقار و آرامش درها رو جفت کرد و توی حیاط رفت . کلفت ها و نوکرها رو دید که توی حیاط سنگی جمع شده بودند و به صدای موسیقی گوش می کردند … همه در سکوت !

 

تنها زمانی که زمزمه ی مطبخی ها قطع می شد ، وقت پیانو زدن آهو خانم بود !

 

اطلس چشم چرخوند به دنبال پروانه و سالومه و زهرا . هیچ کدوم رو ندید .

 

از ننه مرغی پرسید :

 

– دخترها کجان ؟

 

ننه مرغی داشت با دقت به صدای موسیقی گوش می داد … خیلی بی میل دهان باز کرد و سکوتش رو شکست :

 

– بالا … پیش سیاوش خان !

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 37

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان آنتی عشق 3.2 (5)

بدون دیدگاه
خلاصه: هامین بعد ۱۲سال به ایران برمی‌گردد و تصمیم دارد زندگی مستقلی را شروع کند. از طرفی میشا دختری مستقل و شاد که دوست دارد خودش برای زندگیش تصمیم بگیرد.…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x