اینبار سکوت آوش عمیق تر شد … لحظه ای با انگشتِ اشاره اش روی دسته ی چوبی مبل ضرب گرفت و بعد بلاخره گفت :
– ممکنه ، بله ! بهر حال شما خودتون یک زن هستید !
نگاه هلن تیره شد :
– زن ؟! در مورد یک زنه ؟!
– بیوه ی برادرم !
– اوه !
هلن گفت … بعد انگشتانش رو سمت گردنش برد و با دلربایی ادامه داد :
– به من بگید ! چی در موردش نگرانتون کرده ؟
– درست نمی دونم ، فقط احساس می کنم خیلی غمگینه ! …
هلن به سادگی پاسخ داد :
– طبیعیه ! همسرش رو از دست داده !
نگاهش آوش فرو افتاد و سیبک گلوش بالا و پایین غلتید . می دونست دلیل افسردگیِ پروانه این نیست … چون هرگز سیاوش رو دوست نداشته ! ولی خودپسندیِ ذاتیش بهش اجازه نمی داد چیزی در مورد این راز به هلن بگه .
– اون بارداره ! می دونم که خلق و خوش روی بچه تاثیر منفی می ذاره !
– پس نگرانِ اون بچه هستید ؟!
آوش چیزی نگفت … هلن باز با بی خیالی ادامه داد :
– زن ها به خاطر تغییرات بدنشون در دوره ی بارداری افسرده هم میشن ! هیچ کاری نمیشه براش انجام داد ! شاید اگر ازش بپرسید چه خواسته ای داره یا چی حالش رو بهتر می کنه ، بهتون جواب بده ! حداقل میفهمه که به فکرش هستید و این خودش یک مدل تسکینه !
آوش در ذهنش سبک و سنگین می کرد حرف هاش رو … که هلن ناگهان سوالی پرسید :
– اون خوشگله ؟!
آوش جا خورد از چیزی که شنید ، گردنش رو صاف کرد و نگاه دوخت به هلن … هلن بهش لبخند زد !
وانمود می کرد که خیلی بی غرض پرسیده این سوال رو ، و پاسخش خیلی هم براش مهم نیست !
ولی مهم بود … آوش از اشتیاقی که در مردمک هاش می دید ، می تونست بفهمه چقدر این سوال برای هلن مهمه … ! …
و تصمیم گرفت کمی آزارش بده :
– بله متاسفانه ، خیلی زیاد زیباست !
دروغ که نگفته بود ! پروانه واقعاً زیبا بود ! چشم های درشت و شفاف و لب های کوچک و گوشتی داشت و خالِ روی گونه اش ، زیباییش رو سحرآمیز کرده بود !
و موهای مجعدِ سیاهش …
هلن باز پرسید :
– حالا چرا متاسفانه ؟!
آوش نفس عمیقی کشید … و ناگهان متوجه شد وقتی به موهای پروانه فکر می کرده ، تپش قلب گرفته !
– چون از کنترل خارج شده است ! … هر چیزی که از کنترل خارج بشه رو دوست ندارم !
***
– بیا این شربت رو بخور … دردت رو بهتر می کنه ! مخصوصِ خودت درستش کردم !
خواجه رسول بدنش رو روی تشک کمی بالا کشید و علناً از پروانه رو چرخوند :
– لطف شما به ما رسیده خانوم ! دیگه بیشتر از این زحمتتون نمی دیم !
یحیی دم درِ اتاقک ایستاده بود ، تکیه زده به درِ چوبی … دستی به سبیلِ پر پشتش کشید :
– بی چشم و رو اگه همین پروانه خانم نبود که تو زیر شلاق تلف می شدی ! حالا هم لطف کرده برات شربت آورده ! عوضِ تشکر کردنته ؟!
خواجه رسول خصمانه نگاهش کرد :
– من بی چشم و روئم یا تو که به فلکم بستی ؟! … بی مروت ما نون و نمک خوردیم با هم !
یحیی شونه ای بالا انداخت :
– دستور آقا بود ! تو جای من بودی ، سرپیچی می کردی ؟!
خواجه رسول باز خصمانه پاسخ داد :
– نه ، ولی اونطوری از خشم و غضب نمی زدم !
یحیی لحظه ای نگاهش کرد و با تاسف سرش رو تکون داد :
– تو مغزت معیوب شده رسول ! هیچوقت عقل درست و حسابی نداشتی که … الان بدتر شدی !
و بعد رو به پروانه ادامه داد :
– شما هم بیا برو خانم جان … تا این گردن شکسته یه چیزی بهت نگفته و باز خودشو به باد نداده !
از اتاقک کاملاً خارج شد و رفت . اون وقت پروانه باز چرخید سمت خواجه رسول و با نگاهی فرو افتاده … گفت :
– من اون روز عصبانی بودم … دلم پر بود ! هنوزم دلم پره ، ولی نمی خوام شماها آسیبی ببینید ! من خودم کم از سیاوش خان شلاق نخوردم … میدونم دردش چقدر بده …
بغض نشست بیخ گلوش … زیر لبی زمزمه کرد :
– دردش دردِ بی صاحبی و تنهاییه !
مکثی کرد … بعد نفس عمیقی کشید … بعد لبخندی زد :
– بخور شربت رو ، خواجه رسول … نمک نداره ، نمک گیرم نمیشی ! منم اگه تونستی حلال کن !
کف دستش رو روی زمین فشرد و بعد از جا بلند شد .
خواجه رسول هنوز هم دلخور به نظر می رسید ، ولی پروانه بیشتر از اون حرفی برای گفتن نداشت .
از اتاقک بیرون رفت و کفش هاشو به پا زد … روی خاکِ سفتِ باغ قدم برداشت .
برگ درخت ها ریخته و شاخه ها دیگه کاملاً لخت و عور شده بودند .
پروانه اشارپ گرم رو دور شونه هاش پیچید و آهسته آهسته میون درخت ها شروع کرد به قدم زدن … .
صدای قار قار کلاغ ها از روی بازوهای لختِ درخت ها … .
پروانه نگاه کرد به این باغی که تمام ده سال اخیر زندگیش رو در اون سپری کرده بود … .
ده سال … ده سالِ تو خالی ! شوخی نبود !
– پروانه ! پروانه !
با صدای اطلس … از افکار زهرآلودش خارج شد و کف دستش رو روی گونه ی منجمدش گذاشت .
اطلس بالای پله ها ایستاده بود :
– بیا بالا دختر !
پروانه تند و تند سری تکون داد :
– چشم خاله !
و پا تند کرد به سمت پله ها . اطلس اخم کرده بود و نگاهش می کرد … یک دستش رو زده بود به کمرش ، گفت :
– اینقدر توی این هوای سرد بیرون نباش دختر … آخرش می چایی !
– چی شده ؟!
– خانم بزرگ فرستاده پی دایه سیاه که یه نظر تو رو ببینه ! باید بری مهمونخونه !
***
دایه گفت :
– نگرونش نباش خانم بزرگ ! عروست هیچیش نیس !
خانم بزرگ نفس عمیقی کشید و زیر لب زمزمه کرد :
– خدا رو شکر !
پروانه دستش رو از بین دست های سیاه و چروکیده ی پیرزن بیرون کشید و گذاشت روی دامنش … .