رمان پروانه ام پارت ۶۰

4.5
(68)

 

 

اینبار سکوت آوش عمیق تر شد … لحظه ای با انگشتِ اشاره اش روی دسته ی چوبی مبل ضرب گرفت و بعد بلاخره گفت :

 

– ممکنه ، بله ! بهر حال شما خودتون یک زن هستید !

 

نگاه هلن تیره شد :

 

– زن ؟! در مورد یک زنه ؟!

 

– بیوه ی برادرم !

 

– اوه !

 

هلن گفت … بعد انگشتانش رو سمت گردنش برد و با دلربایی ادامه داد :

 

– به من بگید ! چی در موردش نگرانتون کرده ؟

 

– درست نمی دونم ، فقط احساس می کنم خیلی غمگینه ! …

 

هلن به سادگی پاسخ داد :

 

– طبیعیه ! همسرش رو از دست داده !

 

نگاهش آوش فرو افتاد و سیبک گلوش بالا و پایین غلتید . می دونست دلیل افسردگیِ پروانه این نیست … چون هرگز سیاوش رو دوست نداشته ! ولی خودپسندیِ ذاتیش بهش اجازه نمی داد چیزی در مورد این راز به هلن بگه .

 

– اون بارداره ! می دونم که خلق و خوش روی بچه تاثیر منفی می ذاره !

 

– پس نگرانِ اون بچه هستید ؟!

 

آوش چیزی نگفت … هلن باز با بی خیالی ادامه داد :

 

– زن ها به خاطر تغییرات بدنشون در دوره ی بارداری افسرده هم میشن ! هیچ کاری نمیشه براش انجام داد ! شاید اگر ازش بپرسید چه خواسته ای داره یا چی حالش رو بهتر می کنه ، بهتون جواب بده ! حداقل میفهمه که به فکرش هستید و این خودش یک مدل تسکینه !

 

آوش در ذهنش سبک و سنگین می کرد حرف هاش رو … که هلن ناگهان سوالی پرسید :

 

– اون خوشگله ؟!

 

 

آوش جا خورد از چیزی که شنید ، گردنش رو صاف کرد و نگاه دوخت به هلن … هلن بهش لبخند زد !

 

وانمود می کرد که خیلی بی غرض پرسیده این سوال رو ، و پاسخش خیلی هم براش مهم نیست !

ولی مهم بود … آوش از اشتیاقی که در مردمک هاش می دید ، می تونست بفهمه چقدر این سوال برای هلن مهمه … ! …

 

و تصمیم گرفت کمی آزارش بده :

 

– بله متاسفانه ، خیلی زیاد زیباست !

 

دروغ که نگفته بود ! پروانه واقعاً زیبا بود ! چشم های درشت و شفاف و لب های کوچک و گوشتی داشت و خالِ روی گونه اش ، زیباییش رو سحرآمیز کرده بود !

و موهای مجعدِ سیاهش …

 

هلن باز پرسید :

 

– حالا چرا متاسفانه ؟!

 

آوش نفس عمیقی کشید … و ناگهان متوجه شد وقتی به موهای پروانه فکر می کرده ، تپش قلب گرفته !

 

– چون از کنترل خارج شده است ! … هر چیزی که از کنترل خارج بشه رو دوست ندارم !

 

***

 

– بیا این شربت رو بخور … دردت رو بهتر می کنه ! مخصوصِ خودت درستش کردم !

 

خواجه رسول بدنش رو روی تشک کمی بالا کشید و علناً از پروانه رو چرخوند :

 

– لطف شما به ما رسیده خانوم ! دیگه بیشتر از این زحمتتون نمی دیم !

 

یحیی دم درِ اتاقک ایستاده بود ، تکیه زده به درِ چوبی … دستی به سبیلِ پر پشتش کشید :

 

– بی چشم و رو اگه همین پروانه خانم نبود که تو زیر شلاق تلف می شدی ! حالا هم لطف کرده برات شربت آورده ! عوضِ تشکر کردنته ؟!

 

خواجه رسول خصمانه نگاهش کرد :

 

– من بی چشم و روئم یا تو که به فلکم بستی ؟! … بی مروت ما نون و نمک خوردیم با هم !

 

یحیی شونه ای بالا انداخت :

 

– دستور آقا بود ! تو جای من بودی ، سرپیچی می کردی ؟!

 

 

 

 

خواجه رسول باز خصمانه پاسخ داد :

 

– نه ، ولی اونطوری از خشم و غضب نمی زدم !

 

یحیی لحظه ای نگاهش کرد و با تاسف سرش رو تکون داد :

 

– تو مغزت معیوب شده رسول ! هیچوقت عقل درست و حسابی نداشتی که … الان بدتر شدی !

 

و بعد رو به پروانه ادامه داد :

 

– شما هم بیا برو خانم جان … تا این گردن شکسته یه چیزی بهت نگفته و باز خودشو به باد نداده !

 

از اتاقک کاملاً خارج شد و رفت . اون وقت پروانه باز چرخید سمت خواجه رسول و با نگاهی فرو افتاده … گفت :

 

– من اون روز عصبانی بودم … دلم پر بود ! هنوزم دلم پره ، ولی نمی خوام شماها آسیبی ببینید ! من خودم کم از سیاوش خان شلاق نخوردم … میدونم دردش چقدر بده …

 

بغض نشست بیخ گلوش … زیر لبی زمزمه کرد :

 

– دردش دردِ بی صاحبی و تنهاییه !

 

مکثی کرد … بعد نفس عمیقی کشید … بعد لبخندی زد :

 

– بخور شربت رو ، خواجه رسول … نمک نداره ، نمک گیرم نمیشی ! منم اگه تونستی حلال کن !

 

کف دستش رو روی زمین فشرد و بعد از جا بلند شد .

 

خواجه رسول هنوز هم دلخور به نظر می رسید ، ولی پروانه بیشتر از اون حرفی برای گفتن نداشت .

از اتاقک بیرون رفت و کفش هاشو به پا زد … روی خاکِ سفتِ باغ قدم برداشت .

برگ درخت ها ریخته و شاخه ها دیگه کاملاً لخت و عور شده بودند .

پروانه اشارپ گرم رو دور شونه هاش پیچید و آهسته آهسته میون درخت ها شروع کرد به قدم زدن … .

 

 

 

صدای قار قار کلاغ ها از روی بازوهای لختِ درخت ها … .

پروانه نگاه کرد به این باغی که تمام ده سال اخیر زندگیش رو در اون سپری کرده بود … .

 

ده سال … ده سالِ تو خالی ! شوخی نبود !

 

– پروانه ! پروانه !

 

با صدای اطلس … از افکار زهرآلودش خارج شد و کف دستش رو روی گونه ی منجمدش گذاشت .

 

اطلس بالای پله ها ایستاده بود :

 

– بیا بالا دختر !

 

پروانه تند و تند سری تکون داد :

 

– چشم خاله !

 

و پا تند کرد به سمت پله ها . اطلس اخم کرده بود و نگاهش می کرد … یک دستش رو زده بود به کمرش ، گفت :

 

– اینقدر توی این هوای سرد بیرون نباش دختر … آخرش می چایی !

 

– چی شده ؟!

 

– خانم بزرگ فرستاده پی دایه سیاه که یه نظر تو رو ببینه ! باید بری مهمونخونه !

 

***

 

دایه گفت :

 

– نگرونش نباش خانم بزرگ ! عروست هیچیش نیس !

 

خانم بزرگ نفس عمیقی کشید و زیر لب زمزمه کرد :

 

– خدا رو شکر !

 

پروانه دستش رو از بین دست های سیاه و چروکیده ی پیرزن بیرون کشید و گذاشت روی دامنش … .

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 68

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان پشتم باش 3.9 (7)

۷ دیدگاه
  خلاصه: داستان دختری بنام نهال که خانواده اش به طرز مشکوکی به قتل میرسند. تنها فردی که میتواند به این دختر کمک کند، ساتکین یک سرگرد تعلیقی است و…

دانلود رمان سونامی 3.8 (9)

بدون دیدگاه
خلاصه : رضا رستگار کارخانه داری به نام، با اتهام تولید داروهای تقلبی به شکل عجیبی از بازی حذف می شود. پس از مرگش وفا، با خشمی که فروکش نمی…

دانلود رمان دیازپام 4.1 (24)

۲ دیدگاه
خلاصه:   ارسلان افشار مرد جدی و مغروری که به اجبار راضی به ازواج با آتوسا میشه و آتوسا هخامنش دختر ۲۰ ساله ای که به اجبار خانوادش قراره با…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x