فضای اتاق کمی سنگین بود .
به جز خانم بزرگ ، خورشید و آهو و توران هم حضور داشتند و صدای کر کر قلیونِ عمه توران ، یک لحظه هم بند نمی اومد .
پروانه عادت نداشت در چنین جمعی حضور داشته باشه … خودش رو بین اونها غریبه می دونست .
خانم بزرگ باز پرسید :
– پس درد زیر شکمش برای چی بود ؟!
دایه پاسخ داد :
– نشون سلامتیه خانم جان ! بچه داره جای پاشو توی رحم مادرش سفت می کنه ! هیچ فکرشو نکن !
خانم بزرگ اینبار با بد گمانی سری تکون داد … و آهو با لبخند گفت :
– خدا رو شکر ! انشالله خدا یه پسر کاکل زری نصیبمون کنه !
خورشید به آهو چشم غرّه رفت … اگه به ملاحظه ی اطرافیان نبود ، حتماً ویشگونی هم از پهلوش می گرفت !
دایه باز خم شد روی صورت پروانه و پلک چشمش رو با انگشت پایین کشید و نگاه دوخت به رگه های خونیِ کمرنگ ته سفیدی چشمش :
– به نظرم پسر نیست … دختره !
انگار کسی دنیا رو به خورشید داده باشه … از ته دل خوشحال شد ! به غرور و طعنه چونه اش رو بالا گرفت و گفت :
– شنیدی خانم بزرگ ! دختره !
خانم بزرگ پوزخندی زد و پاسخ داد :
– خدا رو شکر می کنم ! هر چی که هست ، نور چشم ماست ! …
و با نگاه پر حقارتی به آهو … اضافه کرد :
– کِی بشه خدا دامنِ دختر بی نوات رو سبز کنه !
همه جا خوردند و بیشتر از همه … آهو جا خورد که بی جهت طعمه ی خشمِ هووی مادرش شده بود !
پروانه با دلسوزی نگاه کرد به آهو … همیشه همین بود ! خانم بزرگ هر زمان که می خواست خورشید رو بسوزونه ، به آهو متلکی می انداخت … در حالی که بیچاره آهو هیچ تقصیری نداشت !
لب های خورشید از خشم و بیزاری لرزید … نفس تندی کشید و بعد پاسخ داد :
– هنوز دیر نشده خانم بزرگ ! اون یکی عروست چند سال توی خونه ی مرحوم پسرت بود و بچه اش نشد ؟!
برگشت و به حالت سوالی به توران نگاه کرد … توران گفت :
– دیگه فرخ من از جوونمرگ شده ، سیاوشم کم صبر تر نیست !
خانم بزرگ مجدد پوزخند زد … . خورشید ادامه داد :
– هر کسی نونِ قلبش رو می خوره ، توران خانم !
خانم بزرگ گفت :
– برای همین پسرت ده سالِ کامل ویلون و سیلونِ غربت بود ؟! … برای قلب مادرش ! … خدا به داد بچه هات برسه خورشید !
خورشید رک و گزنده پاسخ داد :
– آخرش که برگشت پیش خودم ! چشم حسوداش کور !
خانم بزرگ نگاه کم فروغی به هووی گزنده زبانش انداخت … و آهی کشید ! ناگهان احساس کرد خسته است … اینقدر خسته که نای مشاجره با این زن رو هم نداره ! پلک هاش رو روی هم گذاشت و زیر لب گفت :
– آه از رفتگانِ بدون برگشت !
پروانه دسته های صندلی رو گرفت و از جا بلند شد :
– خانم بزرگ … من دیگه برم ؟!
حس می کرد دیگه اونجا کاری نداره ! خانم بزرگ پاسخش رو داد :
– برو ! مراقب خودت باش سرما نخوری توی این هوا !
صداش کاملاً از حرارت افتاده بود . پروانه از مهمونخونه خارج شد … و اون وقت دایه سیاه هم دستی به زانوش گرفت و به زور روی پاهاش ایستاد :
– ارباب زن … با اجازه تون منم زحمتو کم کنم !
خانم بزرگ به زور سری جنبوند :
– به سلامت ! رفتی پایین از اطلس دستمزدتو بگیری !
دایه نگاه مرددی به خورشید انداخت … و گفت :
– خورشید خانم … یه چیزی میخوام بهت بگم ، بهتره بریم خلوت !
خورشید کاملاً جا خورده از درخواست اون ، پاسخ داد :
– خیر باشه انشالله !
ولی بلند شد و در مقابلِ نگاه های مضنون خانم بزرگ و توران … همراه دایه از مهمون خونه بیرون رفت .
دایه منّ و منّی کرد … و بعد گفت :
– خانم جان ، از دست من عصبانی نشی … ولی به نظرم دخترت هنوز باکره است !
خورشید برای لحظاتی هیچ کاری نکرد و فقط آهسته پلک زد … انگار اشتباه شنیده بود !
– چی داری میگی ؟!
و لبخندی هیستریک نقش لبهاش شد . دایه دست هاشو روی هم فشرد و گفت :
– انشالله که من اشتباه کرده باشم !
یکدفعه خشم دوید در چشم های سیاه و زیبای خورشید … دندان هاش رو روی هم فشرد و گفت :
– معلومه که اشتباه می کنی ، دایه سیاهِ حرّاف ! دختر من عروس شده ! آهوی من سه ماه پیش به حجله ی پسر عمه اش رفته ! آخه مگه میشه بعد از این همه وقت …
جمله اش رو نصفه کاره رها کرد و باز خندید … هیستریک و عصبی .
دایه انگار بهش بر خورده بود ، گفت :
– خانم جان من شصت ساله کارم همینه ! مو سفید کردم توی این کار … لای پاهای همه ی زنهای این حوالی رو دیدم ! دیگه فرق زنِ شوهر دار و دختر باکره رو میدونم ! مثل اینه که به نون پزت تهمت بزنی فرق جو و گندم رو نمیدونه !
نفسی گرفت و ادامه داد :
– بازم از خودش بپرس … انشالله که راست نیست ! مرحمت شما زیاد !
خورشید کف دستش رو روی تخت سینه اش گذاشت . از نفس افتاده نگاه کرد به دایه که رفت و از مقابل چشم هاش دور شد … .
***
***
گوشه ی پرده رو پس زده بود و با خشم به حیاط و رفت و آمد کلفت ها نگاه میکرد . دلش می خواست سر به تن هیچ کدومشون نباشه … انگار اونها مقصر بودند ! دلش می خواست به نحوی خودش رو آروم کنه !
زنِ همیشه هوشیار و پر مکر درونش انگار اون روزها غیبش زده بود که پیداش نمی شد و تسلی خاطرش نمی داد !
اصلاً تسلی خاطر برای چی وقتی همه ی نقشه هاش نقش بر آب شده بود ! اون از آوش که به حرفش تره خورد نمی کرد … اینهم از آهو !
باز آهو … وای از آهو !
پلک هاشو بست و نفس تندی کشید ! هر وقت یادش می اومد از حرفِ دایه ، قفسه ی سینه اش می سوخت !
چه آبرو ریزیِ مفتضحانه ای بود این ماجرا ! آهو سه ماه بود که عروسِ فرخ بود و هنوز باکره بود ! وای اگر به گوش کسی می رسید …
این دختر چرا هیچ چیزش شبیهِ خودش نبود ؟! … نه چهره اش … نه قلبش … و نه مغزش !
از خودش به یاد آورد وقتی که تازه عروسِ ارباب شده بود ! چه مکرهایی که توی بستر نمی زد ! یک سال … یک سال کامل با عشوه هاش اجازه نداد ادریس خان از بسترش دل بکنه و هوس زنِ کهنه کنه ! بعد هم که رفته بود … خب … خودِ خانم بزرگ پسش زده بود !
کسی آهسته به در زد … و بعد صدای آهو :
– مادر جان ! پِی من فرستاده بودین ؟!
خورشید گوشه ی پرده رو رها کرد و نگاه تند و خصمانه ای به در بسته انداخت :
– بیا تو !
اطاعت شد !
در باز شد و آهو اومد داخل … مثل همیشه کمرو و بی غرور !
خورشید قدمی بهش نزدیک شد و با حقارت بهش نگاه کرد … سبزه رو ، بیش از حد لاغر … بدون هیچ جذابیتی در صورتش … و حتی رفتارش ! این دختر به کی رفته بود ؟! …
آهو خواست چیزی بگه :
– مادر جون ، کاری داشتین با من …
با ضربه ی پشت دستِ سختی که روی دهانش فرود اومد … ادامه ی حرفش درهم شکست … .