رمان پروانه ام پارت ۶۱

4.4
(65)

 

فضای اتاق کمی سنگین بود .

به جز خانم بزرگ ، خورشید و آهو و توران هم حضور داشتند و صدای کر کر قلیونِ عمه توران ، یک لحظه هم بند نمی اومد .

 

پروانه عادت نداشت در چنین جمعی حضور داشته باشه … خودش رو بین اونها غریبه می دونست .

 

خانم بزرگ باز پرسید :

 

– پس درد زیر شکمش برای چی بود ؟!

 

دایه پاسخ داد :

 

– نشون سلامتیه خانم جان ! بچه داره جای پاشو توی رحم مادرش سفت می کنه ! هیچ فکرشو نکن !

 

خانم بزرگ اینبار با بد گمانی سری تکون داد … و آهو با لبخند گفت :

 

– خدا رو شکر ! انشالله خدا یه پسر کاکل زری نصیبمون کنه !

 

خورشید به آهو چشم غرّه رفت … اگه به ملاحظه ی اطرافیان نبود ، حتماً ویشگونی هم از پهلوش می گرفت !

 

دایه باز خم شد روی صورت پروانه و پلک چشمش رو با انگشت پایین کشید و نگاه دوخت به رگه های خونیِ کمرنگ ته سفیدی چشمش :

 

– به نظرم پسر نیست … دختره !

 

انگار کسی دنیا رو به خورشید داده باشه … از ته دل خوشحال شد ! به غرور و طعنه چونه اش رو بالا گرفت و گفت :

 

– شنیدی خانم بزرگ ! دختره !

 

خانم بزرگ پوزخندی زد و پاسخ داد :

 

– خدا رو شکر می کنم ! هر چی که هست ، نور چشم ماست ! …

 

و با نگاه پر حقارتی به آهو … اضافه کرد :

 

– کِی بشه خدا دامنِ دختر بی نوات رو سبز کنه !

 

 

 

همه جا خوردند و بیشتر از همه … آهو جا خورد که بی جهت طعمه ی خشمِ هووی مادرش شده بود !

 

پروانه با دلسوزی نگاه کرد به آهو … همیشه همین بود ! خانم بزرگ هر زمان که می خواست خورشید رو بسوزونه ، به آهو متلکی می انداخت … در حالی که بیچاره آهو هیچ تقصیری نداشت !

 

لب های خورشید از خشم و بیزاری لرزید … نفس تندی کشید و بعد پاسخ داد :

 

– هنوز دیر نشده خانم بزرگ ! اون یکی عروست چند سال توی خونه ی مرحوم پسرت بود و بچه اش نشد ؟!

 

برگشت و به حالت سوالی به توران نگاه کرد … توران گفت :

 

– دیگه فرخ من از جوونمرگ شده ، سیاوشم کم صبر تر نیست !

 

خانم بزرگ مجدد پوزخند زد … . خورشید ادامه داد :

 

– هر کسی نونِ قلبش رو می خوره ، توران خانم !

 

خانم بزرگ گفت :

 

– برای همین پسرت ده سالِ کامل ویلون و سیلونِ غربت بود ؟! … برای قلب مادرش ! … خدا به داد بچه هات برسه خورشید !

 

خورشید رک و گزنده پاسخ داد :

 

– آخرش که برگشت پیش خودم ! چشم حسوداش کور !

 

خانم بزرگ نگاه کم فروغی به هووی گزنده زبانش انداخت … و آهی کشید ! ناگهان احساس کرد خسته است … اینقدر خسته که نای مشاجره با این زن رو هم نداره ! پلک هاش رو روی هم گذاشت و زیر لب گفت :

 

– آه از رفتگانِ بدون برگشت !

 

 

 

پروانه دسته های صندلی رو گرفت و از جا بلند شد :

 

– خانم بزرگ … من دیگه برم ؟!

 

حس می کرد دیگه اونجا کاری نداره ! خانم بزرگ پاسخش رو داد :

 

– برو ! مراقب خودت باش سرما نخوری توی این هوا !

 

صداش کاملاً از حرارت افتاده بود . پروانه از مهمونخونه خارج شد … و اون وقت دایه سیاه هم دستی به زانوش گرفت و به زور روی پاهاش ایستاد :

 

– ارباب زن … با اجازه تون منم زحمتو کم کنم !

 

خانم بزرگ به زور سری جنبوند :

 

– به سلامت ! رفتی پایین از اطلس دستمزدتو بگیری !

 

دایه نگاه مرددی به خورشید انداخت … و گفت :

 

– خورشید خانم … یه چیزی میخوام بهت بگم ، بهتره بریم خلوت !

 

خورشید کاملاً جا خورده از درخواست اون ، پاسخ داد :

 

– خیر باشه انشالله !

 

ولی بلند شد و در مقابلِ نگاه های مضنون خانم بزرگ و توران … همراه دایه از مهمون خونه بیرون رفت .

 

دایه منّ و منّی کرد … و بعد گفت :

 

– خانم جان ، از دست من عصبانی نشی … ولی به نظرم دخترت هنوز باکره است !

 

 

خورشید برای لحظاتی هیچ کاری نکرد و فقط آهسته پلک زد … انگار اشتباه شنیده بود !

 

– چی داری میگی ؟!

 

و لبخندی هیستریک نقش لبهاش شد . دایه دست هاشو روی هم فشرد و گفت :

 

– انشالله که من اشتباه کرده باشم !

 

یکدفعه خشم دوید در چشم های سیاه و زیبای خورشید … دندان هاش رو روی هم فشرد و گفت :

 

– معلومه که اشتباه می کنی ، دایه سیاهِ حرّاف ! دختر من عروس شده ! آهوی من سه ماه پیش به حجله ی پسر عمه اش رفته ! آخه مگه میشه بعد از این همه وقت …

 

جمله اش رو نصفه کاره رها کرد و باز خندید … هیستریک و عصبی .

 

دایه انگار بهش بر خورده بود ، گفت :

 

– خانم جان من شصت ساله کارم همینه ! مو سفید کردم توی این کار … لای پاهای همه ی زنهای این حوالی رو دیدم ! دیگه فرق زنِ شوهر دار و دختر باکره رو میدونم ! مثل اینه که به نون پزت تهمت بزنی فرق جو و گندم رو نمیدونه !

 

نفسی گرفت و ادامه داد :

 

– بازم از خودش بپرس … انشالله که راست نیست ! مرحمت شما زیاد !

 

خورشید کف دستش رو روی تخت سینه اش گذاشت . از نفس افتاده نگاه کرد به دایه که رفت و از مقابل چشم هاش دور شد … .

 

***

 

 

 

***

 

گوشه ی پرده رو پس زده بود و با خشم به حیاط و رفت و آمد کلفت ها نگاه میکرد . دلش می خواست سر به تن هیچ کدومشون نباشه … انگار اونها مقصر بودند ! دلش می خواست به نحوی خودش رو آروم کنه !

 

زنِ همیشه هوشیار و پر مکر درونش انگار اون روزها غیبش زده بود که پیداش نمی شد و تسلی خاطرش نمی داد !

 

اصلاً تسلی خاطر برای چی وقتی همه ی نقشه هاش نقش بر آب شده بود ! اون از آوش که به حرفش تره خورد نمی کرد … اینهم از آهو !

 

باز آهو … وای از آهو !

پلک هاشو بست و نفس تندی کشید ! هر وقت یادش می اومد از حرفِ دایه ، قفسه ی سینه اش می سوخت !

 

چه آبرو ریزیِ مفتضحانه ای بود این ماجرا ! آهو سه ماه بود که عروسِ فرخ بود و هنوز باکره بود ! وای اگر به گوش کسی می رسید …

 

این دختر چرا هیچ چیزش شبیهِ خودش نبود ؟! … نه چهره اش … نه قلبش … و نه مغزش !

 

از خودش به یاد آورد وقتی که تازه عروسِ ارباب شده بود ! چه مکرهایی که توی بستر نمی زد ! یک سال … یک سال کامل با عشوه هاش اجازه نداد ادریس خان از بسترش دل بکنه و هوس زنِ کهنه کنه ! بعد هم که رفته بود … خب … خودِ خانم بزرگ پسش زده بود !

 

کسی آهسته به در زد … و بعد صدای آهو :

 

– مادر جان ! پِی من فرستاده بودین ؟!

 

خورشید گوشه ی پرده رو رها کرد و نگاه تند و خصمانه ای به در بسته انداخت :

 

– بیا تو !

 

اطاعت شد !

در باز شد و آهو اومد داخل … مثل همیشه کمرو و بی غرور !

 

خورشید قدمی بهش نزدیک شد و با حقارت بهش نگاه کرد … سبزه رو ، بیش از حد لاغر … بدون هیچ جذابیتی در صورتش … و حتی رفتارش ! این دختر به کی رفته بود ؟! …

 

آهو خواست چیزی بگه :

 

– مادر جون ، کاری داشتین با من …

 

با ضربه ی پشت دستِ سختی که روی دهانش فرود اومد … ادامه ی حرفش درهم شکست … .

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 65

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان تکرار_آغوش 4 (7)

بدون دیدگاه
خلاصه: عسل دختر زیبایی که بخاطر هزینه‌ی درمان مادرش مجبور میشه رحمش رو به زن و شوهر جوونی که تو همسایگیشون هستن اجاره بده، اما بعد از مدتی زندگی با…

دانلود رمان بهار خزان 3.7 (3)

بدون دیدگاه
  خلاصه : امیرارسلان به خاطر کینه از خانواده ای، دختر خانواده رو اسیر خودش میکنه تا انتقام بگیره ولی متوجه میشه بهار دختر اون خانواده نیست و بهار هم…

دانلود رمان خط خورده 4 (1)

بدون دیدگاه
  خلاصه: کمند همراه مادر میان سالش زندگی میکنه و از یه نشکل ظاهری رنج میبره که گاهی اوقات باعث گوشه گیریش میشه. با خیال پیدا کردن کتری که آرزوی…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x