– حالت چطوره ، مامان ؟!
خورشید به سختی از افکارش خارج شد و لبخندی زد … و نوک انگشتانش رو پشت دست های پسرش کشید :
– خوبم عزیزم ! خوش اومدی به خونه !
بعد از اون … خلیل بود ! پشت پنجره ایستاده بود و پیپ می کشید … و دود غلیظ رو از لای درزِ پنجره فوت می کرد بیرون .
آوش مقابلش ایستاد :
– چطوری دایی خلیل ؟ … نگفته بودی امشب میای عمارت !
خلیل پک محکمی از پیپ گرفت :
– کجا دیدمت امروز که بهت بگم ؟! … با خانمِ هلن خوش می گذره ؟!
غر و لندهاش آوش رو به خنده می انداخت . از جعبه ی سنگ مرمر روی میز سیگاری برداشت و روشنش کرد … خلیل کمی سرش رو بهش نزدیک کرد و با بدگمانی بو کشید :
– بوی گندِ ادکلن مردونه می دی !
آوش سیگار باریک رو بین دو انگشتش نگه داشت و فندکش رو برگردوند به جیبش :
– گند نیست !
– هست ! ادکلن مردونه ای که با بوی عطر زنونه مخلوط نشه ، گنده !
آوش خندید … و خلیل بهش تشر رفت :
– تا این وقت شب باهاش تنها بودی و هیچ کاری نکردی ؟ … مگه تو خواهر زاده ی من نیستی ؟! … من اگه بودم …
آوش نگاه عجیب و پر خنده ای به داییش انداخت :
– بس کن دایی جان !
و ازش رو برگردوند و رفت … . صدای داد بلند خلیل پشت سرش شنید :
– داری کفران نعمت می کنی !
آوش کامی از سیگارش گرفت و به تلاش مصرانه ی خلیل برای چسبوندنش به هلن ، بی اختیار خندید .
فرخ داشت نگاهش می کرد . آوش رفت و روی صندلیِ کنار اون نشست . از وقتی به ایران برگشته بود ، زیاد با فرخ همکلام نشده و روی خوش نشون نداده بود .
– ارادتمندیم ، جنابِ ارباب زاده ! … حالت چطوره ؟ … امشب خیلی خوش اخلاق به نظر می رسی !
آوش کاملاً تکیه زد به تکیه گاه مبل و راحت … پای راستش رو روی پای چپش انداخت و آرنجش رو عمودِ دسته ی صندلی کرد … و از سیگاری که بین انگشتانش دود می شد ، باز کامی گرفت .
– من اخلاقم همیشه خوشه ، فرخ جان ! … برای اونایی که می خوام ، همیشه همینم !
فرخ نگاه عجیبی به نیمرخ اون انداخت :
– کاش بدونم مشکل چیه که من از اخلاق خوشت مستفیض نیستم !
آوش کاملاً طعنه ی اون رو نادیده گرفت . نگاهش متوجه خواهرش بود که سر از روی کتاب بلند نمی کرد … و یک جورایی انگار حالش خوش نبود !
فرخ باز پرسید :
– اوضاع کسب و کار خوبه ؟
نگاه آوش هنوز خیره به آهو بود .
– هووم … بد نیست ! می گذره !
– شنیدم یک حسابدارِ خانم استخدام کردی برای حساب و کتابها !
– از کی شنیدی ؟!
– دهن گشاد زیاد ریخته توی شهر !
آوش نگاه کوتاهی به سمتش حواله کرد و بعد باز رو چرخوند به طرف خواهرش .
آهو سر بالا آورده بود تا پاسخ کوتاهی به سوال عمه توران بده … و آوش چشم هاش رو دید !
چشم هاش سرخ و بیمار بود !
فرخ باز پرسید :
– اگر به کمک احتیاج داشتی ، روی من حساب کن !
آوش تقریباً صدای اون رو نمی شنید و توجهش تماماً سمت آهو بود … و چشم های آهو ! گریه کرده بود ؟
کسی اشک خواهرکش رو در آورده بود ؟!
فرخ ادامه داد :
– بهر حال تو ده سال نبودی ، ممکنه یه چیزایی رو ندونی ! منم سرم توی کاره … خانواده رو می شناسم ! … هر چی باشه از یک ضعیفه ی غریبه بهترم !
لحنش رنجش پنهانی داشت … .
آوش ناگهانی پرسید :
– با آهو زندگیتون چطوره ؟ … خوشبخت هستید با هم ؟!
فرخ یک مدلی نگاه کرد به آوش … انگار فکر میکرد درست نشنیده .
– چی ؟!
تا قبل از اون هیچ کسی به خودش زحمت نداده بود در مورد آهو و زندگیش سوالی بپرسه ! آوش بی حوصله گفت :
– سوال علمی نپرسیدم ازت ! چرا تعجب کردی ؟! … پرسیدم زندگیت با خواهرم چطوره ؟
– خب … خوبه ! خواهرت یک زن صبوره !
در اون لحظه کلمه ی “صبور” چندان به گوش آوش خوش و قابل احترام نیومد .
– اون هم باهات خوشبخته ؟!
فرخ نرم و کوتاه خندید :
– نمی دونم ! اینو باید از خودش بپرسی !
آوش هوومی گفت و بعد سیگار رو توی زیر سیگاری روی میز خاموش کرد . با نگاهی عجیب و معنا دار به سمت فرخ ، گفت :
– درست میگی ! باید از خودش بپرسم !
و بعد از جا بلند شد و به سمت آهو به راه افتاد … .