آوش خوب گوش تیز کرد … پروانه باز هم شروع کرد به خوندن :
– نهاده بر دهانش ساغر مل ، شکفته در کنارش خرمن گل ! دو مشگین طوق در حلقش فتاده ، دو سیمین نار بر سیبش نهاده !
صدای قشنگی داشت … نرم ، گیرا و معصوم ! احساسی در صداش جریان بود که می شد ساعتها بهش گوش داد !
باز صدای یکی از اون خدمتکارها :
– من که نمی فهمم چی میگه ! کاشکی یکی بهم بگه !
پروانه پاسخش رو داد :
– نار … همون اناره ! به گمونم سینه های شیرین رو میگه !
همهمه ی هیجان انگیزی بینشون رخ داد … خنده ی ریزی ! … یکیشون گفت :
– من از این به بعد انار ببینم ، نمی تونم جلوی خنده ام رو بگیرم !
– سیب یعنی چی ، پروانه ؟
صدای شوخ پروانه :
– چه بدونم ! حتماً سینه های خسرو پرویز !
صدای خنده ها شدیدتر شد ! … پروانه خودش هم می خندید :
– هیس ! هیس ! صدامونو می شنون ! میان سراغمون ها !
– به حق چیزهای ندیده و نشنیده ! مگه مردا هم سینه دارن ؟!
– من چه بدونم ؟ منِ بدبخت هم مرد به زندگیم ندیدم ! ولی پروانه … تو دیدی !
– ها بگو ! مردا سینه دارن ؟ سیاوش خان داشت ؟!
آوش جا خورد از چیزی که شنید … تا حدودی شنیده بود زنها که دور هم جمع میشن ، حرفهای ناجوری بینشون رد و بدل میشه ! ولی انتظار نداشت اینطوری … توسط خدمتکارها …
نفسش رو آهسته از سینه اش آزاد کرد و قدمی به عقب برداشت تا اونجا رو ترک کنه . ولی صدای محزون و از حرارت افتاده ی پروانه رو شنید :
– نمی دونم … نگاهش نکردم ! چشمامو بسته بودم که نبینمش !
حسی که در صداش بود … اون غمِ ذوب کننده و بی پایان … آوش رو وادار کرد باز سر جا بمونه و نگاه بدوزه به در بسته … .
اون چیزی که شنیده بود … نمی دونست باید بیشتر متعجبش کرده باشه یا ناراحتش !
پروانه به بدنِ سیاوش نگاه نکرده بود ؟!
قبلاً هم می دونست صیغه ی سیاوش و پروانه یک قراردادِ کاملاً یک طرفه بوده و این دختر رضایت قلبی نداشته … ولی تا این حد ؟ …
چقدر باید برای یک “انسان” سخت باشه … همخوابگیِ اجباری ! بوسه های اجباری ! نوازش های اجباری !
چقدر می تونه کشنده باشه !
دخترها باز شروع کرده بودند به حرف زدن … با همون لحن پر شیطنت و هیجانیشون … انگار که می خواستند ذهن پروانه رو از افکارِ غم انگیزش دور کنند :
– بعدش چی شد ؟ … بعدش رو بخون پروانه !
– آره ، بعدش چیکار کرد خسرو ؟ … پرید روش ؟!
پروانه ریز ریز خندید … اون هم به سهمِ خودش تلاش می کرد فضا رو تغییر بده :
– بذار ببینم کجا بودم ! … آهان ! اینجا ! … بنفشه با شقایق در مناجات …
حسی دو گانه در مغزِ آوش در جدال بود … هم اینکه فالگوش ایستادن رو درست نمی دونست … و هم دوست نداشت راه اومده رو برگرده ، بدون دیدن پروانه …
بعد بلاخره تصمیم گرفت اعلام حضور کنه …
بیخودی سرفه کرد !
در ثانیه ای ناگهان صداهای توی کتابخونه قطع شد ! انگار که آدم های پشت دیوار ناگهان با شنیدن وردی سنگ شده بودند … یا دود شده بودند !
آوش چند ثانیه ای صبر کرد که اونها در هر موقعیتی که هستند ، خودشون رو جمع و جور کنند … و بعد در رو باز کرد … .
صدای هینِ وحشت زده ی دخترها … نگاهش رو کشوند به قسمت انتهایی سالن … .
روی کاناپه ی چرمِ عنابی رنگ … پروانه نشسته بود با کتابی باز روی زانوهاش … . دو طرفش دو تا از دخترهای خدمتکار نشسته بودند … زهرا و سالومه !
هر سه وحشت زده … انگار جن دیده بودند !
ولی پروانه ناگهان از جا پرید و صاف ایستاد … و کتابِ قطور رو به تخت سینه اش چسبوند :
– آقا … شما … اینجا …
لکنت داشت … ترسیده بود ! آوش چیزی نگفت و فقط نگاهش کرد . اون دو دختر دیگه … زهرا و سالومه … عین موش هایی که گربه دیده باشن ، پا به فرار گذاشتند و عین برق و باد کتابخونه رو ترک کردند … .
اون وقت آوش باقی موند و پروانه … .
آوش نگاه کرد به پروانه … که زیرِ هاله ی نورِ زرد رنگی که از چراغ مطالعه می تابید … ایستاده بود . نور صورتش رو سایه ی تندی زده بود … و برق چشم هاش … .
– فکر می کردم این وقت شب خوابیده باشی ، خانم پروانه !
نفس زیر جناقِ سینه ی پروانه سکسکه ای کرد و بعد موند ! لرزشِ هیستریکِ بدنش بی اختیار بود … سرمای انگشتانش …
– کتاب می خوندم !
یک پاسخ دم دستی … بیشتر برای اینکه نمی دونست باید چی بگه ! صداش می لرزید … و قلبش …
آوش چقدر از حرفاشون رو شنیده بود ؟ … بحثشون در مورد سیب و انار … ! … عرق شرم نشست روی پیشونیش !