رمان پروانه ام پارت ۷

4.5
(36)

 

 

اطلس هاج و واج نگاهش کرد … انگار چیز مزخرفی شنیده بود .

 

– چی ؟؟

 

یک لحظه سکوت … بعد وحشت ریخت به جونش . ساق دست ننه مرغی رو فشرد و با لحن تندی پرسید :

 

– اونجا رفتن چکار کنن ؟

 

– نمیدونم اطلس ! یک فنجون قهوه گرفتن دستشون و سه تاشون با هم رفتن بالا !

 

نفس اطلس بند اومد … لابد باز سیاوش خان پروانه رو احضار کرده بود . دلش برای دخترک بیچاره سوخت !

 

به سرعت چرخید و با تند ترین قدم هایی که می تونست … به سمت پلکان بالا راه افتاد تا خودش رو به دخترها برسونه … .

 

 

همونطوری که از پلکان بالا می رفت … صدای پچ پچ دخترها رو واضح و واضح تر می شنید .

 

– دست بجنبون پروانه … برو تو اتاقش ! … دیر تر از این بشه … عصبانی می شه ها !

 

زهرا بود که داشت می گفت … . بعد سالومه گفت :

 

– هولش نکن زهرا !

 

– به خاطر خودش می گم ! قهوه سرد می شه …

 

و بلاخره اطلس بهشون رسید :

 

– دخترا !

 

هر سه شون به سمت اطلس چرخیدن … زهرا زیر لبی سلام کرد . نگاه اطلس روی صورت رنگ پریده و زیبای پروانه بود . توی دستش سینی کوچکی بود و فنجونی قهوه .

 

دست هاش به قدری می لرزید که نزریک بود قهوه توی فنجون لب پر بشه و نعلبکی رو کثیف کنه .

 

اطلس پرسید :

 

– اینجا چیکار می کنید ؟

 

سالومه به سرعت جواب داد :

 

– سیاوش خان قهوه خواستن ! … گفتن پروانه براشون ببره !

 

– اون وقت شما اینجا پشت در اتاقش ایستادین و شور و مشورت راه انداختین ؟ … نمی گید صداتون رو می شنوه و قیامت راه می ندازه ؟!

 

زهرا با صدایی پچ پچ گونه گفت :

 

– هر کاری می کنیم … پروانه نمی ره توی اتاق !

 

نگاه اطلس باز چرخید سمت پروانه … .

 

 

پروانه گفت :

 

– نمی تونم برم خاله اطلس … آخه …

 

ساکت شد . صداش به قدری ضعیف بود که انگار نزدیک بود پس بیفته . زهرا باز پچ پچی کرد :

 

– سیاوش خان یه مقداری مست هستن !

 

اطلس لحظه ای مکث کرد . دلش برای پروانه می سوخت . هیچوقت جرات نکرده بود ازش بپرسه چرا تا این حد از سیاوش می ترسه … چون از شنیدن جوابش وحشت داشت . دوست داشت کاری برای این دختر بیچاره بکنه … گفت :

 

– خیلی خب … سینی رو بده ، من می برم !

 

پروانه نفس راحتی کشید و به سرعت سینی رو به اطلس سپرد . اطلس ادامه داد :

 

– شما هم برید از اینجا !

 

و به سمت اتاق سیاوش خان به راه افتاد . خودش هم چندان تمایلی برای رو در رویی با سیاوشِ مست رو نداشت . ولی باز هم این بهتر بود تا اینکه پروانه رو می فرستاد دهن شیر .

 

پشت در دو لنگه ی اتاق ایستاد … تلنگر کوتاهی به سطح چوبی در زد و بعد وارد شد .

 

سیاوش خان نشسته روی صندلی گهواره ای … کراواتش شل و ول دور گردنش رها شده و دکمه های جلیقه اش باز بود … با چشم های بسته به صدای موسیقی که از رادیو پخش می شد گوش می کرد .

 

یه شب مهتاب … ماه میاد تو خواب

منو می بره … کوچه به کوچه

باغ انگوری … باغ آلوچه

دره به دره … صحرا به صحرا

اونجا که شبا ، پشت بیشه ها … یه پری میاد … ترسون و لرزون …

 

بدون اینکه چشم هاشو باز کنه … صداشو بلند کرد :

 

– پروانه ! … پروانه ی من !

 

 

 

اطلس چونه اش رو بالا گرفت ، با نگاهی محکم و صدایی رسا … گفت :

 

– آقا … براتون قهوه آوردم !

 

سیاوش یکه ای خورد و پلک هاشو از هم باز کرد و نگاهی سست به او انداخت . دخترها راست می گفتن … انگار کمی مست بود !

 

– پروانه کجاست ؟

 

اطلس ترجیح داد سوالش رو نشتیده بگیره . پیش رفت و محتویات سینی رو روی میز کنار دست سیاوش چید .

 

قهوه ی تلخ و لیوانی آب خنک … ترکیب مورد علاقه ی سیاوش ! … و لابد بعدش هم یک نخ سیگار …

 

– تشریف نمی برید مهمونخونه ؟ … همه منتظر شما هستن !

 

– من از پروانه خواستم بیاد .

 

– شما قهوه خواستید و حالا آماده است !

 

– از من فرار می کنه ؟!

 

پوزخند تنبلی زد .

– زیر دست خودم بزرگ شده و فرار می کنه !

 

 

 

اطلس چشم هاشو بی حوصله و عصبی توی چشمخانه ی سر چرخوند . اگر دخترها این حرکت رو می دیدن … لابد ترس برشون می داشت ! ولی سیاوش که از او نمی ترسید … از هیچ کسی نمی ترسید !

 

– هاله خانم زیاد نمی تونن روی صندلی بشینن … پاهاشون ورم می کنه ! همه منتظرتون هستن … عمه خانمتون سراغتون رو می گیرن …

 

یک لحظه مکث کرد … و بعد دروغی به حرفهاش چسبوند :

 

– پدر و مادرتون هم … سراغتون رو می گیرن !

 

– اون زنیکه هم … خورشید رو میگم … لابد داره حرص می خوره !

 

سیاوش گفت … بعد پوزخندی زد . دستش چرخید سمت رادیو و به دنبال دکمه ی خاموش … ادامه داد :

 

– اینقدر خوشم میاد که هیچ غلطی نمی تونه بکنه !

 

صدای رادیو قطع شد … . بعد دست سیاوش خان در جستجوی قهوه ی تلخش روی میز چرخید . اطلس کف دست هاشو روی هم فشرد و با نگرانی خیره بهش … می ترسید سیاوش نتونه تعادلش رو حفظ کنه و قهوه رو بریزه روی لباسش … ولی این اتفاق نیفتاد .

 

اطلس باز هم خواست اونو ترغیب به حاضر شدن بکنه :

 

– امشب شب بله برون خواهرتونه ! ابروی پدرتون و خودتون … لطفا عجله کنید !

 

سیاوش گفت :

 

– درسته ! درسته !

 

دسته ی صندلی رو گرفت و از جا بلند شد . گره کراواتش رو بالا کشید و بعد با انگشتانی سست … تلاش کرد دکمه های جلیقه اش رو ببنده .

 

– آهو رو شوهر بدم … بعد این زنیکه رو میفرستم آلمان … پیش اون پسرِ قاتلش !

 

♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️

 

بله طبق شواهد و مدارک آوش خان آدم کشتن 🥲

 

 

 

اطلس این حرفش هم نشنیده گرفت . دیگه بعد از اینهمه سال خدمت به این آدم ، قلقش دستش اومده بود . می دونست وقت مستی حرف زیاد می زنه … واگرنه در حالت عادی کسی جرات نداشت پیشش در مورد آوش اظهار نظر کنه … چه برسه به اینکه …

 

سیاوش در دو لنگه رو با بی تعادلی باز کرد و توی حیاط خلوت رفت . احساس کرد از جایی دور و نزدیک … صدای هینِ خفه ی دختری رو شنید . می دونست پروانه یه جایی همین گوشه و کنارا مخفی شده . عمدا صداش رو بالا برد :

 

– به این دختره هم بگو … دفعه ی آخرش باشه که پشت دامن تو پنهان میشه !

 

یک لحظه مکث کرد … سیگاری کنج لبش گذاشت و با دستهایی نامتعادل در اثر مستی ، کمی سخت روشنش کرد … بعد ادامه داد :

 

– دفعه ی دیگه که این غلطو کرد … میام پیداش می کنم و … از موهاش می کشمش بیرون ! مفهومه ؟!

 

منتظر جواب اطلس باقی نموند . کامی از سیگارش گرفت و از پلکان پایین رفت تا به حیاط سنگی بره … پشت سرش اطلس رفت .

 

دخترها قوز کرده پشت سنگرشون … نفس راحتی کشیدند . زهرا گفت :

 

– آخر سر یک روز خودشو آتیش می زنه … اینهمه الکل و سیگار روی هم !

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 36

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان دژخیم 4 (7)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان: عشقی از جنس خون! روایت پسری به نام سیاوش، که با امضای یه قرارداد، ناخواسته وارد یه فرقه‌ی دارک و ممنوعه میشه و اونجا دختر یهودی که…

دانلود رمان شاه_مقصود 4.2 (16)

بدون دیدگاه
خلاصه : صدرا مَلِک پسر خلف و سر به راه حاج رضا ملک صاحب بزرگترین جواهرفروشی شهر عاشق و دلباخته‌ی شیدا می‌شه… زنی فوق‌العاده زیبا که قبلا ازدواج کرده و…

دانلود رمان غثیان 4.1 (7)

بدون دیدگاه
  خلاصه: مدت‌ها بعد از غیبتت که اسمی از تو به میان آمد دنبال واژه‌ای گشتم تا حالم را توصیف کنم… هیچ کلمه‌ای نتوانست چون غَثَیان حال آشوبم را به…

دانلود رمان دژکوب 4.4 (5)

بدون دیدگاه
خلاصه: بهراد ، مرد زخم دیده ایست که فقط به حرمت یک قسم آتش انتقام را روز به روز در سینه بیشتر و فروزان تر میکند.. سرنوشت او را تا…

دانلود رمان اقدس پلنگ 4.1 (8)

بدون دیدگاه
  خلاصه: اقدس مرغ پرور چورسی، دختری بی زبان و‌ساده اهل روستای چورس ارومیه وقتی پا به خوابگاه دانشجویی در تهران میزاره به خاطر نامش مورد تمسخر قرار می گیره…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x