اطلس هاج و واج نگاهش کرد … انگار چیز مزخرفی شنیده بود .
– چی ؟؟
یک لحظه سکوت … بعد وحشت ریخت به جونش . ساق دست ننه مرغی رو فشرد و با لحن تندی پرسید :
– اونجا رفتن چکار کنن ؟
– نمیدونم اطلس ! یک فنجون قهوه گرفتن دستشون و سه تاشون با هم رفتن بالا !
نفس اطلس بند اومد … لابد باز سیاوش خان پروانه رو احضار کرده بود . دلش برای دخترک بیچاره سوخت !
به سرعت چرخید و با تند ترین قدم هایی که می تونست … به سمت پلکان بالا راه افتاد تا خودش رو به دخترها برسونه … .
همونطوری که از پلکان بالا می رفت … صدای پچ پچ دخترها رو واضح و واضح تر می شنید .
– دست بجنبون پروانه … برو تو اتاقش ! … دیر تر از این بشه … عصبانی می شه ها !
زهرا بود که داشت می گفت … . بعد سالومه گفت :
– هولش نکن زهرا !
– به خاطر خودش می گم ! قهوه سرد می شه …
و بلاخره اطلس بهشون رسید :
– دخترا !
هر سه شون به سمت اطلس چرخیدن … زهرا زیر لبی سلام کرد . نگاه اطلس روی صورت رنگ پریده و زیبای پروانه بود . توی دستش سینی کوچکی بود و فنجونی قهوه .
دست هاش به قدری می لرزید که نزریک بود قهوه توی فنجون لب پر بشه و نعلبکی رو کثیف کنه .
اطلس پرسید :
– اینجا چیکار می کنید ؟
سالومه به سرعت جواب داد :
– سیاوش خان قهوه خواستن ! … گفتن پروانه براشون ببره !
– اون وقت شما اینجا پشت در اتاقش ایستادین و شور و مشورت راه انداختین ؟ … نمی گید صداتون رو می شنوه و قیامت راه می ندازه ؟!
زهرا با صدایی پچ پچ گونه گفت :
– هر کاری می کنیم … پروانه نمی ره توی اتاق !
نگاه اطلس باز چرخید سمت پروانه … .
پروانه گفت :
– نمی تونم برم خاله اطلس … آخه …
ساکت شد . صداش به قدری ضعیف بود که انگار نزدیک بود پس بیفته . زهرا باز پچ پچی کرد :
– سیاوش خان یه مقداری مست هستن !
اطلس لحظه ای مکث کرد . دلش برای پروانه می سوخت . هیچوقت جرات نکرده بود ازش بپرسه چرا تا این حد از سیاوش می ترسه … چون از شنیدن جوابش وحشت داشت . دوست داشت کاری برای این دختر بیچاره بکنه … گفت :
– خیلی خب … سینی رو بده ، من می برم !
پروانه نفس راحتی کشید و به سرعت سینی رو به اطلس سپرد . اطلس ادامه داد :
– شما هم برید از اینجا !
و به سمت اتاق سیاوش خان به راه افتاد . خودش هم چندان تمایلی برای رو در رویی با سیاوشِ مست رو نداشت . ولی باز هم این بهتر بود تا اینکه پروانه رو می فرستاد دهن شیر .
پشت در دو لنگه ی اتاق ایستاد … تلنگر کوتاهی به سطح چوبی در زد و بعد وارد شد .
سیاوش خان نشسته روی صندلی گهواره ای … کراواتش شل و ول دور گردنش رها شده و دکمه های جلیقه اش باز بود … با چشم های بسته به صدای موسیقی که از رادیو پخش می شد گوش می کرد .
یه شب مهتاب … ماه میاد تو خواب
منو می بره … کوچه به کوچه
باغ انگوری … باغ آلوچه
دره به دره … صحرا به صحرا
اونجا که شبا ، پشت بیشه ها … یه پری میاد … ترسون و لرزون …
بدون اینکه چشم هاشو باز کنه … صداشو بلند کرد :
– پروانه ! … پروانه ی من !
اطلس چونه اش رو بالا گرفت ، با نگاهی محکم و صدایی رسا … گفت :
– آقا … براتون قهوه آوردم !
سیاوش یکه ای خورد و پلک هاشو از هم باز کرد و نگاهی سست به او انداخت . دخترها راست می گفتن … انگار کمی مست بود !
– پروانه کجاست ؟
اطلس ترجیح داد سوالش رو نشتیده بگیره . پیش رفت و محتویات سینی رو روی میز کنار دست سیاوش چید .
قهوه ی تلخ و لیوانی آب خنک … ترکیب مورد علاقه ی سیاوش ! … و لابد بعدش هم یک نخ سیگار …
– تشریف نمی برید مهمونخونه ؟ … همه منتظر شما هستن !
– من از پروانه خواستم بیاد .
– شما قهوه خواستید و حالا آماده است !
– از من فرار می کنه ؟!
پوزخند تنبلی زد .
– زیر دست خودم بزرگ شده و فرار می کنه !
اطلس چشم هاشو بی حوصله و عصبی توی چشمخانه ی سر چرخوند . اگر دخترها این حرکت رو می دیدن … لابد ترس برشون می داشت ! ولی سیاوش که از او نمی ترسید … از هیچ کسی نمی ترسید !
– هاله خانم زیاد نمی تونن روی صندلی بشینن … پاهاشون ورم می کنه ! همه منتظرتون هستن … عمه خانمتون سراغتون رو می گیرن …
یک لحظه مکث کرد … و بعد دروغی به حرفهاش چسبوند :
– پدر و مادرتون هم … سراغتون رو می گیرن !
– اون زنیکه هم … خورشید رو میگم … لابد داره حرص می خوره !
سیاوش گفت … بعد پوزخندی زد . دستش چرخید سمت رادیو و به دنبال دکمه ی خاموش … ادامه داد :
– اینقدر خوشم میاد که هیچ غلطی نمی تونه بکنه !
صدای رادیو قطع شد … . بعد دست سیاوش خان در جستجوی قهوه ی تلخش روی میز چرخید . اطلس کف دست هاشو روی هم فشرد و با نگرانی خیره بهش … می ترسید سیاوش نتونه تعادلش رو حفظ کنه و قهوه رو بریزه روی لباسش … ولی این اتفاق نیفتاد .
اطلس باز هم خواست اونو ترغیب به حاضر شدن بکنه :
– امشب شب بله برون خواهرتونه ! ابروی پدرتون و خودتون … لطفا عجله کنید !
سیاوش گفت :
– درسته ! درسته !
دسته ی صندلی رو گرفت و از جا بلند شد . گره کراواتش رو بالا کشید و بعد با انگشتانی سست … تلاش کرد دکمه های جلیقه اش رو ببنده .
– آهو رو شوهر بدم … بعد این زنیکه رو میفرستم آلمان … پیش اون پسرِ قاتلش !
♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️
بله طبق شواهد و مدارک آوش خان آدم کشتن 🥲
اطلس این حرفش هم نشنیده گرفت . دیگه بعد از اینهمه سال خدمت به این آدم ، قلقش دستش اومده بود . می دونست وقت مستی حرف زیاد می زنه … واگرنه در حالت عادی کسی جرات نداشت پیشش در مورد آوش اظهار نظر کنه … چه برسه به اینکه …
سیاوش در دو لنگه رو با بی تعادلی باز کرد و توی حیاط خلوت رفت . احساس کرد از جایی دور و نزدیک … صدای هینِ خفه ی دختری رو شنید . می دونست پروانه یه جایی همین گوشه و کنارا مخفی شده . عمدا صداش رو بالا برد :
– به این دختره هم بگو … دفعه ی آخرش باشه که پشت دامن تو پنهان میشه !
یک لحظه مکث کرد … سیگاری کنج لبش گذاشت و با دستهایی نامتعادل در اثر مستی ، کمی سخت روشنش کرد … بعد ادامه داد :
– دفعه ی دیگه که این غلطو کرد … میام پیداش می کنم و … از موهاش می کشمش بیرون ! مفهومه ؟!
منتظر جواب اطلس باقی نموند . کامی از سیگارش گرفت و از پلکان پایین رفت تا به حیاط سنگی بره … پشت سرش اطلس رفت .
دخترها قوز کرده پشت سنگرشون … نفس راحتی کشیدند . زهرا گفت :
– آخر سر یک روز خودشو آتیش می زنه … اینهمه الکل و سیگار روی هم !