رمان پروانه ام پارت ۷۲

4.2
(134)

 

 

 

اطلس نگاه کرد توی چشم های آوش … و با مکث کوتاهی پاسخ داد :

 

– بله ، چشم !

 

بعد قامت صاف کرد و به سمت در خروجی به راه افتاد . اون وقت آوش نفس عمیقی کشید و تلاش کرد ذهنش رو متمرکز حرف هایی کنه که قراره به فتوره چی بگه :

 

– می دونی چند روز پیش همون پیرمردی رو دیدم که میخواستی دخترش رو ازش بگیری ؟

 

فتوره چی سکوت کرد … آوش ادامه داد :

 

– می دونی اگه میگفت باز هم برای خانوادش مزاحمتی درست کردی … الان به جای اینکه اینجا روبروی من بایستی ، توی قبرت خوابیده بودی ؟!

 

فتوره چی با لکنت پاسخ داد :

 

– من … روی حرف شما حرف نمیارم !

 

آوش هوومی گفت و بعد بازوی راستش رو روی تکیه گاه مبل دراز کرد :

 

– حالا چی میخوای از من ؟

 

فتوره چی برای لحظاتی پاسخ نداد ، انگار درست نمی دونست باید از چه واژه هایی استفاده کنه که مسیر گفتگو رو به جاهای بد نکشونه .

 

سکوتش به درازا کشید که خلیل رشته ی سخن رو به دست گرفت :

 

– همونطوری که می دونی آقای فتوره چی توی کار قاچاقه … بیشتر هم قاچاق تریاک و اسلحه ! از مرز وارد می کنه و از جاده های این اطراف رد میکنه تا تهران و بعدم سمت ترکیه ! … میخواد مطمئن باشه بارش سالم به مقصد میرسه و تو راه ژاندارما جلوشو نمی گیرن !

 

فتوره چی سری جنبوند و ادامه داد :

 

– شما می تونید ! تواناییشو دارید ! برادرِ مرحومتون با تمام ژاندارمای منطقه هم پیاله بودن … حرف ایشون رو می خوندن ! شما هم …

 

 

 

 

 

آوش پرید میون حرفش :

 

– با برادرم سر چند درصد سودت توافق کرده بودی ؟

 

فتوره چی با تاخیر پاسخ داد :

 

– بیست و پنج درصد ! … بیست و پنج درصد سود مال ایشون بود !

 

– من چهل درصد میخوام !

 

فتوره چی چیزی نگفت و فقط چنان ناگهانی نفسش رو حبس کرد … انگار سرش رو زیر آب فرو برده بودند ! … قصد مخالفت داشت ؟ …

 

آوش با چشم هایی که از اخطار ریز شده بود … تکرار کرد :

 

– یا چهل درصد … یا هیچی !

 

– چهل درصد برای شما ، ارباب زاده ! گردن من از مو باریک تره !

 

آوش سری تکان داد :

 

– حالا بشین ، آقای فتوره چی … تا درباره ی جزئیات مذاکره کنیم !

 

***

 

سلمان داشت رانندگی می کرد ، ولی حواسش به پروانه بود . آینه رو طوری تنظیم کرده بود که بتونه اونو ببینه … .

 

پروانه نشسته روی صندلی عقب … تقریباً به در چسبیده بود و از شیشه به بیرون نگاه می کرد . طوری که ابروهاش درهم گره خورده بود … این حس رو به سلمان می داد که هر لحظه ممکنه دیوونه بشه و در ماشینو باز کنه و خودشو پرت کنه بیرون !

 

وقتی دستش رو بالا برد تا روی موهاش بذاره … سلمان هول شد و فرمون ماشین رو بی حواس پیچوند !

 

پروانه با تعجب نگاهش کرد !

 

سلمان گفت :

 

– ببخشید !

 

#پروانه_ام 🦋

 

 

 

از نگاهِ عجیبِ پروانه ، خجالت زده شده بود ! پروانه نفسی کشید و باز نگاه مضطربش رو به بیرون داد .

 

سلمان باز گفت :

 

– حالتون خوبه خانم ؟ چیزی لازم ندارید ؟

 

پروانه تقریباً خصمانه پاسخش رو داد :

 

– کاملاً خوبم !

 

سلمان بزاق دهانش رو قورت داد و با دو دلی و تردید گفت :

 

– به نظرم … باید ازتون عذر خواهی کنم ! اون روز توی درکان ، ناخواسته ترسوندیمتون ! … اوضاع از دستمون خارج شد !

 

پروانه خیره به خیابون … پوزخند کم رنگی زد :

 

– مهم نیست آقا ! من از شما انتظار دیگه ای هم ندارم ! فقط …

 

سکوت ! …

 

سلمان پرسید :

 

– فقط چی ؟!

 

پروانه نمی خواست با اون همکلام بشه . می ترسید دو جمله پشت سر هم حرف بزنه و لرزش صداش ، کار دستش بده . سلمان دوباره خواست چیزی بگه :

 

– شاید شما فکر می کنید که من …

 

پروانه دوید میون کلامش :

 

– نرسیدیم هنوز ؟ … ساعت چنده ؟

 

و این رو با چنان لحن خسته و بی حوصله ای گفت که داغیِ شرم از یقه ی لباس سلمان بالا زد :

 

– نزدیک چهاره ! چیزی نمونده دیگه ، الان می رسیم !

 

 

 

 

 

و پا روی پدال گاز فشرد .

 

بقیه ی مسیر در سکوت طی شد تا بلاخره به امامزاده رسیدند .

 

پروانه پیاده شد و نگاه گیجی به مقابل انداخت . این اولین باری نبود که اینجا می اومد … ولی حالا اینقدر گیج بود که حس می کرد مسیر رو اشتباه می ره !

 

دو سه قدمی تلو تلو به جلو برداشت . سلمان گفت :

 

– خانم من همین دم در منتظرتون می مونم !

 

پروانه بزاق دهانش رو به سختی قورت داد و راه افتاد به طرف درب بزرگ امامزاده .

 

می دونست این قسمت زنونه و مردونه جداست ، واگرنه سلمان باز هم دنبالش راه می افتاد . برای بار هزارم خدا رو شکر کرد که اطلس باهاش نیومده بود .

 

چادرِ سفید و سبکی از دم در برداشت و روی موهاش انداخت . قد چادر کمی براش کوتاه بود و مچ های پاهاش لخت مونده بودند . چادر رو دور خودش پیچید … و سرک کشید به بیرون … .

 

سلمان همونجا ایستاده بود و سیگار می کشید . حواسش بود !

 

داغ شده بود و صدای تپش قلبش اینقدر بلند بود که می ترسید به گوش دیگران برسه . باید دل به دریا می زد … باید خطر می کرد !

 

– خانم جون حالت خوشه ؟ رو به راهی ؟!

 

با صدایی که شنید … چرخید و به پشت سرش نگاه کرد . زنی روستایی با صورتی افتاب سوخته و دستهایی خشن کنارش ایستاده بود و نگاهش می کرد . مگه چقدر اضطرابش دیدنی شده بود ؟!

 

– خوبم ! آره آره !

 

و چادر رو که از روی موهاش سر خورده بود ، باز بالا نگه داشت .

 

 

 

این پروانه آخر کار دست خودش میده 😰😰

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 134

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان آن شب 4.4 (14)

بدون دیدگاه
          خلاصه: ماهین در شبی که برادرش قراره از سفرِ کاری برگرده به خونه‌اش میره تا قبل از اومدنش خونه‌شو مرتب کنه و براش آشپزی کنه،…

دانلود رمان درد_شیرین 3.5 (11)

بدون دیدگاه
    ♥️خلاصه: درد شیرین داستان فاصله‌هاست. دوریها و دلتنگیها. داستان عشق و اسارت ، در سنتهاست. از فاصله‌ها و چشیدن شیرینی درد. درد شیرین داستان فاصله. دوری ها و دلتنگی ها. داستان عشق و اسارت…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x