اطلس نگاه کرد توی چشم های آوش … و با مکث کوتاهی پاسخ داد :
– بله ، چشم !
بعد قامت صاف کرد و به سمت در خروجی به راه افتاد . اون وقت آوش نفس عمیقی کشید و تلاش کرد ذهنش رو متمرکز حرف هایی کنه که قراره به فتوره چی بگه :
– می دونی چند روز پیش همون پیرمردی رو دیدم که میخواستی دخترش رو ازش بگیری ؟
فتوره چی سکوت کرد … آوش ادامه داد :
– می دونی اگه میگفت باز هم برای خانوادش مزاحمتی درست کردی … الان به جای اینکه اینجا روبروی من بایستی ، توی قبرت خوابیده بودی ؟!
فتوره چی با لکنت پاسخ داد :
– من … روی حرف شما حرف نمیارم !
آوش هوومی گفت و بعد بازوی راستش رو روی تکیه گاه مبل دراز کرد :
– حالا چی میخوای از من ؟
فتوره چی برای لحظاتی پاسخ نداد ، انگار درست نمی دونست باید از چه واژه هایی استفاده کنه که مسیر گفتگو رو به جاهای بد نکشونه .
سکوتش به درازا کشید که خلیل رشته ی سخن رو به دست گرفت :
– همونطوری که می دونی آقای فتوره چی توی کار قاچاقه … بیشتر هم قاچاق تریاک و اسلحه ! از مرز وارد می کنه و از جاده های این اطراف رد میکنه تا تهران و بعدم سمت ترکیه ! … میخواد مطمئن باشه بارش سالم به مقصد میرسه و تو راه ژاندارما جلوشو نمی گیرن !
فتوره چی سری جنبوند و ادامه داد :
– شما می تونید ! تواناییشو دارید ! برادرِ مرحومتون با تمام ژاندارمای منطقه هم پیاله بودن … حرف ایشون رو می خوندن ! شما هم …
آوش پرید میون حرفش :
– با برادرم سر چند درصد سودت توافق کرده بودی ؟
فتوره چی با تاخیر پاسخ داد :
– بیست و پنج درصد ! … بیست و پنج درصد سود مال ایشون بود !
– من چهل درصد میخوام !
فتوره چی چیزی نگفت و فقط چنان ناگهانی نفسش رو حبس کرد … انگار سرش رو زیر آب فرو برده بودند ! … قصد مخالفت داشت ؟ …
آوش با چشم هایی که از اخطار ریز شده بود … تکرار کرد :
– یا چهل درصد … یا هیچی !
– چهل درصد برای شما ، ارباب زاده ! گردن من از مو باریک تره !
آوش سری تکان داد :
– حالا بشین ، آقای فتوره چی … تا درباره ی جزئیات مذاکره کنیم !
***
سلمان داشت رانندگی می کرد ، ولی حواسش به پروانه بود . آینه رو طوری تنظیم کرده بود که بتونه اونو ببینه … .
پروانه نشسته روی صندلی عقب … تقریباً به در چسبیده بود و از شیشه به بیرون نگاه می کرد . طوری که ابروهاش درهم گره خورده بود … این حس رو به سلمان می داد که هر لحظه ممکنه دیوونه بشه و در ماشینو باز کنه و خودشو پرت کنه بیرون !
وقتی دستش رو بالا برد تا روی موهاش بذاره … سلمان هول شد و فرمون ماشین رو بی حواس پیچوند !
پروانه با تعجب نگاهش کرد !
سلمان گفت :
– ببخشید !
#پروانه_ام 🦋
از نگاهِ عجیبِ پروانه ، خجالت زده شده بود ! پروانه نفسی کشید و باز نگاه مضطربش رو به بیرون داد .
سلمان باز گفت :
– حالتون خوبه خانم ؟ چیزی لازم ندارید ؟
پروانه تقریباً خصمانه پاسخش رو داد :
– کاملاً خوبم !
سلمان بزاق دهانش رو قورت داد و با دو دلی و تردید گفت :
– به نظرم … باید ازتون عذر خواهی کنم ! اون روز توی درکان ، ناخواسته ترسوندیمتون ! … اوضاع از دستمون خارج شد !
پروانه خیره به خیابون … پوزخند کم رنگی زد :
– مهم نیست آقا ! من از شما انتظار دیگه ای هم ندارم ! فقط …
سکوت ! …
سلمان پرسید :
– فقط چی ؟!
پروانه نمی خواست با اون همکلام بشه . می ترسید دو جمله پشت سر هم حرف بزنه و لرزش صداش ، کار دستش بده . سلمان دوباره خواست چیزی بگه :
– شاید شما فکر می کنید که من …
پروانه دوید میون کلامش :
– نرسیدیم هنوز ؟ … ساعت چنده ؟
و این رو با چنان لحن خسته و بی حوصله ای گفت که داغیِ شرم از یقه ی لباس سلمان بالا زد :
– نزدیک چهاره ! چیزی نمونده دیگه ، الان می رسیم !
و پا روی پدال گاز فشرد .
بقیه ی مسیر در سکوت طی شد تا بلاخره به امامزاده رسیدند .
پروانه پیاده شد و نگاه گیجی به مقابل انداخت . این اولین باری نبود که اینجا می اومد … ولی حالا اینقدر گیج بود که حس می کرد مسیر رو اشتباه می ره !
دو سه قدمی تلو تلو به جلو برداشت . سلمان گفت :
– خانم من همین دم در منتظرتون می مونم !
پروانه بزاق دهانش رو به سختی قورت داد و راه افتاد به طرف درب بزرگ امامزاده .
می دونست این قسمت زنونه و مردونه جداست ، واگرنه سلمان باز هم دنبالش راه می افتاد . برای بار هزارم خدا رو شکر کرد که اطلس باهاش نیومده بود .
چادرِ سفید و سبکی از دم در برداشت و روی موهاش انداخت . قد چادر کمی براش کوتاه بود و مچ های پاهاش لخت مونده بودند . چادر رو دور خودش پیچید … و سرک کشید به بیرون … .
سلمان همونجا ایستاده بود و سیگار می کشید . حواسش بود !
داغ شده بود و صدای تپش قلبش اینقدر بلند بود که می ترسید به گوش دیگران برسه . باید دل به دریا می زد … باید خطر می کرد !
– خانم جون حالت خوشه ؟ رو به راهی ؟!
با صدایی که شنید … چرخید و به پشت سرش نگاه کرد . زنی روستایی با صورتی افتاب سوخته و دستهایی خشن کنارش ایستاده بود و نگاهش می کرد . مگه چقدر اضطرابش دیدنی شده بود ؟!
– خوبم ! آره آره !
و چادر رو که از روی موهاش سر خورده بود ، باز بالا نگه داشت .
این پروانه آخر کار دست خودش میده 😰😰