رمان پروانه ام پارت ۷۳

4.1
(97)

 

 

 

زن رفت و پروانه باز نگاه کرد به سلمان . تند نفس کشید و فکر کرد … باید زودتر بره ! تا وقتی هنوز سلمان احتمال بده زیارتش تموم نشده ، ممکنه کمتر حواسش باشه !

 

هر چند بهر حال حواسش بود … مثل سگی که دنبال طعمه بو بکشه ! خدایا چقدر ازش متنفر بود !

 

عده ای از زن های دهاتی از کنارش عبور کردند و رفتند . پروانه ناگهان دل به دریا زد و همراهشون شد ! انگار یکی از اونها بود !

 

چادر رو سفت مقابل صورتش گرفت و با زن ها راه افتاد . داشت پس می افتاد ! توی قلبش انگار یک دسته اسب وحشی رم کرده بودند !

 

اگه گرفتار می شد …

 

و بعد صداشو شنید :

 

– خانم !

 

روح از تن پروانه پر کشید و رفت ! صدای سلمان بود ؟! …

 

و برای بار دوم :

 

– خانمِ امیر افشار !

 

پروانه دیگه فکر نکرد ! حتی برنگشت به پشت سرش نگاه کنه … . فقط شروع کرد به دویدن … .

 

صدای فریاد بلند سلمان … .

 

و اون دوید … و دوید … و با همه ی جونش دوید … .

 

***

 

 

***

 

آخرین کلماتِ توی نامه رو خوند و با خشم کاغذ رو بین انگشتانش مچاله کرد .

 

– دختره ی ابله … ! …

 

دستانش می لرزید … و همه ی بدنش ! داشت از شدت خشم خفه می شد و نمی خواست صداشو بالا ببره !

آهو با خدمتکار خونه براش یواشکی پیغامی فرستاده بود … گفته بود حالش خوش نیست و بیان دنبالش ! گفته بود با فرخ مشاجره کرده و کار به جاهای باریک کشیده ! آهوی ابله … ! …

 

دخترک خدمتکار تضرع گونه نگاه دوخت بهش :

 

– آهو خانم اجازه ندارن از خونه بیان بیرون … یا با کسی ملاقات کنن ! توران خانم دوست نداشتن این خبر به گوش شما برسه ، برای همین …

 

خورشید با خشم حرفش رو قطع کرد :

 

– آهو خانم و فرخ خان سر چی مشاجره کردن با هم ؟

 

– نمی دونم خانم ! آخر شب بود ، توی اتاق بودن … یکدفعه صدای داد و فریادشون بلند شد !

 

– زیاد دعوا می کنن با هم ؟

 

– بله خانم ، خیلی زیاد !

 

– فرخ خان دست هم بلند کرد روی آهو ؟

 

دخترک ساکت شد و این سکوتش …

 

خورشید پوست لبش رو جوید … صورتش سرخ شده بود ! کتک خوردن آهو از شوهرش رو در اون لحظه نه تنها بد نمی دونست … که اگر دخترش دم دستش بود خودش هم یک فصل کتکش می زد !

دخترک احمقِ بی دست و پا ! عرضه نداشت مردی رو رام کنه ! به درد جرز دیوار می خورد انگار !

 

توی سرش مشغول بد و بیراه گفتن به آهو بود … که دخترک گفت :

 

– خانم من زیاد نمی تونم اینجا بمونم ، غیبتم توی خونه طولانی میشه … شک می کنن ! چی باید بگم به آهو خانم ؟

 

خورشید گفت :

 

– بهش بگو …

 

یک لحظه مکث کرد … و بعد تغییر عقیده داد . به سرعت از جا بلند شد و در حالیکه به سمت در می رفت ، گفت :

 

– کار تو نیست … تو برو پی کارت ! باید اطلس رو بفرستم سراغش تا توجیهش کنه ! غلط کرده که میخواد برگرده ور دل من ! … هیییعع !

 

صدای جیغش !

در رو باز کرده بود … و آوش پشت در ایستاده بود !

 

 

بی اختیار قدمی به عقب پرید و کف دستش رو روی دهانش گذاشت !

 

نگاه آوش برزخی بود !

 

– چه خبر شده ؟!

 

از درگاهی عبور کرد و وارد اتاق مادرش شد . خورشید سکسکه ای کرد :

 

– آوش جان !

 

– آهو چی شده ؟ … اطلس رو میخوای کجا بفرستی ؟

 

خورشید پلک هاشو روی هم فشرد :

 

– میگم برات … بیا بشین !

 

حرفش هنوز تموم نشده بود … آوش کاغذِ مچاله شده رو از بین انگشتانش بیرون کشید و شروع کرد به خوندن .

 

هر کلمه ای که می خوند بر افروخته تر می شد … هر کلمه انگار بیشتر آتیشش می زد !

 

خورشید خواست چیزی بگه :

 

– تقصیر آهو هم هست ! من می دونم !

 

– من فرخ رو می کشم !

 

آوش از بین دندونای کلید شده اش غرید … کاغذ رو مچاله کرد و انداخت کف زمین :

 

– من اون حیوون رو همین امشب می کشم !

 

خورشید چنگ انداخت به گونه اش … اصلاً دلش نمی خواست آوش بویی از مشکلات زندگی آهو و فرخ ببره و حالا …

 

 

– آوش جان ! آوش !

 

تقریباً جیغ زد و پشت سرش دوید . باید مقابلش می ایستاد … جلوشو می گرفت ! ولی آوش دیوانه شده بود … .

 

هیچوقت اونو تا این حد خشمگین ندیده بود !

 

آوش رفت به طرف اتاقش و خورشید دنبالش کشیده شد .

 

– نرو سراغشون آوش … نرو تا وقتی اینقدر خشمگینی ! بذار من برم … من حرف بزنم ! …

 

آوش پالتوی ماهوتیشو برداشت و روی شونه هاش انداخت . عجله داشت ! توی جیبهاش دنبال سوییچ ماشین می گشت … .

 

خورشید باز صداشو بالا برد :

 

– آخه تو چه میفهمی از این دو تا ؟ … آهو کم مقصر نیست ! آهو آدم نیست که شوهرش رو …

 

آوش چرخید و توی صورت مادرش فریاد زد :

 

– بیجا کرد که دست روش بلند کرد ! … روی آهو ! خواهر من ! … من !

 

انگشت اشاره اش رو محکم به تخت سینه اش کوبید .

خورشید نگاهش کرد و لال شد … صورت آوش گر گرفته بود ! انگار هیچ چیزی توی دنیا نمی تونست آرومش کنه !

 

آوش از کنارش عبور کرد و رفت … .

 

خورشید تا دمِ ایوان دنبالش رفت … صداشو بالا برد :

 

– یحیی کجاست ؟ … یحیی چرا نیست ؟! … خواجه رسول جلوشو بگیر نذار بره … می ترسم کار دستمون بده !

 

آوش اینقدر خشمگین بود که خواجه رسول جرات پیدا نکرد کلمه ای باهاش حرف بزنه . فقط در رو باز کرد و آوش پا روی گاز گذاشت … .

 

توی جاده ی بلندِ محصور بین کاج های بلند و قدیمی می روند … در حالی که هر لحظه داغ تر و داغ تر می شد … و اگه دستش به فرخ می رسید … .

 

غباری از اون طرف جاده به چشمش خورد و توجهش رو جلب کرد .  انگار کسی داشت با موتور سیکلت به طرف چهار برجی می اومد … خوب که دقت کرد ، رستم رو شناخت .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 97

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان ارتیاب 4 (9)

بدون دیدگاه
    خلاصه : تافته‌‌ ادیب دانشجوی پزشکیست که به تهمت نامزدش از خانواده طرد شده و مجبور به جدایی می‌شود. اتفاقاتی باعث می شوند هم‌ خانه‌ی دکتر سهند نریمان…

دانلود رمان جرزن 4.3 (8)

بدون دیدگاه
خلاصه : جدال بین مردی مستبد و مغرور و دختری شیطون … آریو یک استاد دانشگاه با عقاید خاصه که توجه همه ی دخترا رو به خودش جلب کردن… آشناییش…

دانلود رمان فودوشین 3.5 (10)

بدون دیدگاه
  خلاصه: آرامش بدلیل اینکه در کودکی مورد آزار و تعرض برادرش قرار گرفته در خانه‌ای مستقل، دور از خانواده با خواهرش زندگی می‌کند. خواهرش بخاطر آرامش مدام عروسیش را…

دانلود رمان سالاد سزار 3.7 (3)

بدون دیدگاه
خلاصه: عسل دختر پرشروشوری و جسوری که با دوستش طرح دوستی با پسرهای پولدار میریزه و خرجشو در میاره….   عسل دوست بچه مثبتی داره به نام الهام که پسرخاله…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x