زن رفت و پروانه باز نگاه کرد به سلمان . تند نفس کشید و فکر کرد … باید زودتر بره ! تا وقتی هنوز سلمان احتمال بده زیارتش تموم نشده ، ممکنه کمتر حواسش باشه !
هر چند بهر حال حواسش بود … مثل سگی که دنبال طعمه بو بکشه ! خدایا چقدر ازش متنفر بود !
عده ای از زن های دهاتی از کنارش عبور کردند و رفتند . پروانه ناگهان دل به دریا زد و همراهشون شد ! انگار یکی از اونها بود !
چادر رو سفت مقابل صورتش گرفت و با زن ها راه افتاد . داشت پس می افتاد ! توی قلبش انگار یک دسته اسب وحشی رم کرده بودند !
اگه گرفتار می شد …
و بعد صداشو شنید :
– خانم !
روح از تن پروانه پر کشید و رفت ! صدای سلمان بود ؟! …
و برای بار دوم :
– خانمِ امیر افشار !
پروانه دیگه فکر نکرد ! حتی برنگشت به پشت سرش نگاه کنه … . فقط شروع کرد به دویدن … .
صدای فریاد بلند سلمان … .
و اون دوید … و دوید … و با همه ی جونش دوید … .
***
***
آخرین کلماتِ توی نامه رو خوند و با خشم کاغذ رو بین انگشتانش مچاله کرد .
– دختره ی ابله … ! …
دستانش می لرزید … و همه ی بدنش ! داشت از شدت خشم خفه می شد و نمی خواست صداشو بالا ببره !
آهو با خدمتکار خونه براش یواشکی پیغامی فرستاده بود … گفته بود حالش خوش نیست و بیان دنبالش ! گفته بود با فرخ مشاجره کرده و کار به جاهای باریک کشیده ! آهوی ابله … ! …
دخترک خدمتکار تضرع گونه نگاه دوخت بهش :
– آهو خانم اجازه ندارن از خونه بیان بیرون … یا با کسی ملاقات کنن ! توران خانم دوست نداشتن این خبر به گوش شما برسه ، برای همین …
خورشید با خشم حرفش رو قطع کرد :
– آهو خانم و فرخ خان سر چی مشاجره کردن با هم ؟
– نمی دونم خانم ! آخر شب بود ، توی اتاق بودن … یکدفعه صدای داد و فریادشون بلند شد !
– زیاد دعوا می کنن با هم ؟
– بله خانم ، خیلی زیاد !
– فرخ خان دست هم بلند کرد روی آهو ؟
دخترک ساکت شد و این سکوتش …
خورشید پوست لبش رو جوید … صورتش سرخ شده بود ! کتک خوردن آهو از شوهرش رو در اون لحظه نه تنها بد نمی دونست … که اگر دخترش دم دستش بود خودش هم یک فصل کتکش می زد !
دخترک احمقِ بی دست و پا ! عرضه نداشت مردی رو رام کنه ! به درد جرز دیوار می خورد انگار !
توی سرش مشغول بد و بیراه گفتن به آهو بود … که دخترک گفت :
– خانم من زیاد نمی تونم اینجا بمونم ، غیبتم توی خونه طولانی میشه … شک می کنن ! چی باید بگم به آهو خانم ؟
خورشید گفت :
– بهش بگو …
یک لحظه مکث کرد … و بعد تغییر عقیده داد . به سرعت از جا بلند شد و در حالیکه به سمت در می رفت ، گفت :
– کار تو نیست … تو برو پی کارت ! باید اطلس رو بفرستم سراغش تا توجیهش کنه ! غلط کرده که میخواد برگرده ور دل من ! … هیییعع !
صدای جیغش !
در رو باز کرده بود … و آوش پشت در ایستاده بود !
بی اختیار قدمی به عقب پرید و کف دستش رو روی دهانش گذاشت !
نگاه آوش برزخی بود !
– چه خبر شده ؟!
از درگاهی عبور کرد و وارد اتاق مادرش شد . خورشید سکسکه ای کرد :
– آوش جان !
– آهو چی شده ؟ … اطلس رو میخوای کجا بفرستی ؟
خورشید پلک هاشو روی هم فشرد :
– میگم برات … بیا بشین !
حرفش هنوز تموم نشده بود … آوش کاغذِ مچاله شده رو از بین انگشتانش بیرون کشید و شروع کرد به خوندن .
هر کلمه ای که می خوند بر افروخته تر می شد … هر کلمه انگار بیشتر آتیشش می زد !
خورشید خواست چیزی بگه :
– تقصیر آهو هم هست ! من می دونم !
– من فرخ رو می کشم !
آوش از بین دندونای کلید شده اش غرید … کاغذ رو مچاله کرد و انداخت کف زمین :
– من اون حیوون رو همین امشب می کشم !
خورشید چنگ انداخت به گونه اش … اصلاً دلش نمی خواست آوش بویی از مشکلات زندگی آهو و فرخ ببره و حالا …
– آوش جان ! آوش !
تقریباً جیغ زد و پشت سرش دوید . باید مقابلش می ایستاد … جلوشو می گرفت ! ولی آوش دیوانه شده بود … .
هیچوقت اونو تا این حد خشمگین ندیده بود !
آوش رفت به طرف اتاقش و خورشید دنبالش کشیده شد .
– نرو سراغشون آوش … نرو تا وقتی اینقدر خشمگینی ! بذار من برم … من حرف بزنم ! …
آوش پالتوی ماهوتیشو برداشت و روی شونه هاش انداخت . عجله داشت ! توی جیبهاش دنبال سوییچ ماشین می گشت … .
خورشید باز صداشو بالا برد :
– آخه تو چه میفهمی از این دو تا ؟ … آهو کم مقصر نیست ! آهو آدم نیست که شوهرش رو …
آوش چرخید و توی صورت مادرش فریاد زد :
– بیجا کرد که دست روش بلند کرد ! … روی آهو ! خواهر من ! … من !
انگشت اشاره اش رو محکم به تخت سینه اش کوبید .
خورشید نگاهش کرد و لال شد … صورت آوش گر گرفته بود ! انگار هیچ چیزی توی دنیا نمی تونست آرومش کنه !
آوش از کنارش عبور کرد و رفت … .
خورشید تا دمِ ایوان دنبالش رفت … صداشو بالا برد :
– یحیی کجاست ؟ … یحیی چرا نیست ؟! … خواجه رسول جلوشو بگیر نذار بره … می ترسم کار دستمون بده !
آوش اینقدر خشمگین بود که خواجه رسول جرات پیدا نکرد کلمه ای باهاش حرف بزنه . فقط در رو باز کرد و آوش پا روی گاز گذاشت … .
توی جاده ی بلندِ محصور بین کاج های بلند و قدیمی می روند … در حالی که هر لحظه داغ تر و داغ تر می شد … و اگه دستش به فرخ می رسید … .
غباری از اون طرف جاده به چشمش خورد و توجهش رو جلب کرد . انگار کسی داشت با موتور سیکلت به طرف چهار برجی می اومد … خوب که دقت کرد ، رستم رو شناخت .