رمان پروانه ام پارت ۷۸

4
(95)

 

 

پروانه بزاق دهانش رو قورت داد و لب هاشو روی هم فشرد … امیدوار بود بتونه بغضش رو پنهان کنه !

 

اصلاً سر در نمی آورد ! مگه چیکار کرده بود که مستحقِ این رفتار بود ؟!

 

آوش شیرینی رو روی میز انداخت و بدون هیچ توضیحی برگشت و از نشیمن خارج شد .

 

پشت سرش اطلس از اتاق خارج شد .

 

– ارباب زاده ؟!

 

آوش پلکان رو به سرعت طی می کرد تا به طبقه ی بالا برسه … اطلس پشت سرش تقریباً می دوید .

 

– چند نفر توی آشپزخونه رفت و آمد دارن ، اطلس ؟

 

– خیلی ها ، آقا ! من ، سالومه ، زهرا … صنم و صبورا ! …

 

آوش عصبی پلکی زد :

 

– خدمتکارها از کی دستور می گیرن ؟

 

– بله آقا ؟!

 

– به حرف مادرم گوش می دن ، مگه نه ؟!

 

اطلس هنوز توی شیش و بشِ چیزی بود که شنیده بود … ذهنش نمی تونست این سوالات عجیب و غریب رو تحلیل کنه … که آوش ناگهان ایستاد و به طرفش برگشت … .

 

اطلس غافلگیر شده خودش رو کنترل کرد تا توی شکمِ آوش نره … .

 

– روزی که گفتم خواجه رسولو فلک کنن ، یادته چی گفتم ؟

 

اطلس با دهان نیمه باز … سکوت کرد . آوش ادامه داد :

 

– گفتم توی این خونه ، همه مسئولِ کارهای خودشون هستن ! همه … یعنی تو ! یعنی دخترت ! یعنی تک تک آدمایی که توی این خونه می چرخید و از من دستمزد می گیرید …

 

– چی شده آقا ؟

 

– همه ی خدمتکارا رو جمع کن … باهاشون حرف بزن ! بگو اگه گرد و دوایی توی آب و غذای پروانه خانم ریخته بشه که به خودش یا بچه ی توی شکمش آسیبی بزنه … من تک تکِ شما رو مسئولش می دونم !

 

 

 

 

وحشت در نگاه اطلس ریخت :

 

– خدایا توبه ! چی می گید آقا ؟!

 

آوش انگشت اشاره اش رو مقابل صورتِ اطلس تکون داد … هشدار آمیز تکرار کرد :

 

– تک تکتون … گناهکار و بیگناه نداریم ! اگه اتفاقی برای پروانه خانم بیفته … تضمین می کنم همه تون رو به سلابه می کشم ! … اینو بهشون بفهمون !

 

اطلس سر جا خشک شده بود که آوش ازش رو چرخوند و به جای اتاق خودش … به اتاق مادرش رفت … .

 

***

 

ساعت تقریباً ده شب بود که خورشید به عمارت برگشت .

 

سکون و سوت و کوری فضا به گوشهاش نامانوس اومد … باغ میوه ای که تا نیمه شب ها خالی از زمزمه ی کلفت ها و مطبخی ها نمی شد ، حالا به طرز عجیبی ساکت بود !

 

توی حیاط سنگی اطلس رو دید … .

 

– سلام خانم !

 

خورشید سری به نشونه ی پاسخ جنبوند … و مشغول در آوردنِ دستکش های چرمی از دستهای لاغرش شد .

 

– چه خبر اطلس ؟ چطور همه جا ساکته ؟

 

– آوش خان یه مقدار بی حوصله بودن … به مطبخی ها سپردم آسه برن آسه بیان !

 

خورشید نفس بلندی کشید که باعث شد بخارِ نفسش توی صورتش پخش بشه .

 

– کجاست الان آوش خان ؟ شام خوردن ؟

 

– نخوردن ، خانم ! توی اتاق شمان !

 

با این حرف اطلس … چشم های خورشید تند و هراس زده چرخید به طرف پنجره ی اتاقش … .

 

آوش رو دید که ایستاده بود بین قابِ روشن پنجره … سیگار می کشید !

 

نگاه خورشید رو که به سوی خودش دید … سری به نشونه ی احوالپرسی تکون داد .

 

 

 

 

داغی زیر پوستِ خورشید لغزید … .

 

چیزی در سکوت عمارت … و در آرامشِ آوش بود … که به جونش دلهره می انداخت .

 

اطلس نگاه سرد و بیزارش رو از خورشید گرفت :

 

– خانم من برم با اجازه تون … کاری داشتید صدام کنید !

 

و از کنار خورشید گذشت و توی تاریکیِ باغ پنهان شد .

 

اون وقت خورشید نگاهش رو از پنجره و آوش گرفت و به راهش ادامه داد . از سرسرا گذشت و از پله کان بالا رفت … و بعد وارد اتاقش شد .

 

– خیلی خوش اومدی … مامان !

 

آوش حالا پشت به پنجره ایستاده بود … یک دستش قابِ پنجره رو گرفته بود و در دست دیگه اش سیگاری دود می شد .

 

خورشید در رو بست و نگاه عمیقی به پسرش انداخت … چیزی در وجود آوش بود که اونو می ترسوند !

 

یک مدل خشم … عصبیت … یا آشفتگیِ زیر نقابِ خونسردی پنهان شده … .

 

نمی دونست آوش از کِی به عمارت برگشته … ولی هنوز پیراهن و شلوارِ صبح رو به تن داشت و اون کراوات نامرتب و دکمه های بازِ جلیقه … نشون می داد از وقتی برگشته توی اتاق خورشید بوده … .

 

دنبال چیزی می گشت توی این اتاق ؟ … می خواست مچِ مادرش رو بگیره ؟ … خورشید هرگز باور نمی کرد که یک روز آوش کاری بر علیه اون انجام بده !

 

ولی وقتی نگاهی به دور و بر اتاق انداخت … متوجه یک آشفتگی و بی نظمی در همه جا شد !

 

وسایلِ روی میز توالت بهم ریخته … در کشوها بعضی ها باز و بعضی ها بسته … در کشویی کمد لباس نیمه باز … .

 

وحشت کرد !

 

– خوبی عزیزم ؟ … توی اتاق من چی می خواستی ؟!

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 95

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان غثیان 4.1 (7)

بدون دیدگاه
  خلاصه: مدت‌ها بعد از غیبتت که اسمی از تو به میان آمد دنبال واژه‌ای گشتم تا حالم را توصیف کنم… هیچ کلمه‌ای نتوانست چون غَثَیان حال آشوبم را به…

دانلود رمان شب نشینی پنجره های عاشق 4.2 (6)

بدون دیدگاه
خلاصه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌: شب نشینی حکایت دختری به نام سایه ست که از دانشگاه اخراج شده و از اون جایی که سابقه بدش فرصت انجام خیلی از فعالیت ها رو از اون…

دانلود رمان ارتیاب 4 (9)

بدون دیدگاه
    خلاصه : تافته‌‌ ادیب دانشجوی پزشکیست که به تهمت نامزدش از خانواده طرد شده و مجبور به جدایی می‌شود. اتفاقاتی باعث می شوند هم‌ خانه‌ی دکتر سهند نریمان…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
4 ماه قبل

ادامه پارت قبلی بود؟اونجا تازه با پروانه بحث فرارش بود چی شد؟

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x