پروانه بزاق دهانش رو قورت داد و لب هاشو روی هم فشرد … امیدوار بود بتونه بغضش رو پنهان کنه !
اصلاً سر در نمی آورد ! مگه چیکار کرده بود که مستحقِ این رفتار بود ؟!
آوش شیرینی رو روی میز انداخت و بدون هیچ توضیحی برگشت و از نشیمن خارج شد .
پشت سرش اطلس از اتاق خارج شد .
– ارباب زاده ؟!
آوش پلکان رو به سرعت طی می کرد تا به طبقه ی بالا برسه … اطلس پشت سرش تقریباً می دوید .
– چند نفر توی آشپزخونه رفت و آمد دارن ، اطلس ؟
– خیلی ها ، آقا ! من ، سالومه ، زهرا … صنم و صبورا ! …
آوش عصبی پلکی زد :
– خدمتکارها از کی دستور می گیرن ؟
– بله آقا ؟!
– به حرف مادرم گوش می دن ، مگه نه ؟!
اطلس هنوز توی شیش و بشِ چیزی بود که شنیده بود … ذهنش نمی تونست این سوالات عجیب و غریب رو تحلیل کنه … که آوش ناگهان ایستاد و به طرفش برگشت … .
اطلس غافلگیر شده خودش رو کنترل کرد تا توی شکمِ آوش نره … .
– روزی که گفتم خواجه رسولو فلک کنن ، یادته چی گفتم ؟
اطلس با دهان نیمه باز … سکوت کرد . آوش ادامه داد :
– گفتم توی این خونه ، همه مسئولِ کارهای خودشون هستن ! همه … یعنی تو ! یعنی دخترت ! یعنی تک تک آدمایی که توی این خونه می چرخید و از من دستمزد می گیرید …
– چی شده آقا ؟
– همه ی خدمتکارا رو جمع کن … باهاشون حرف بزن ! بگو اگه گرد و دوایی توی آب و غذای پروانه خانم ریخته بشه که به خودش یا بچه ی توی شکمش آسیبی بزنه … من تک تکِ شما رو مسئولش می دونم !
وحشت در نگاه اطلس ریخت :
– خدایا توبه ! چی می گید آقا ؟!
آوش انگشت اشاره اش رو مقابل صورتِ اطلس تکون داد … هشدار آمیز تکرار کرد :
– تک تکتون … گناهکار و بیگناه نداریم ! اگه اتفاقی برای پروانه خانم بیفته … تضمین می کنم همه تون رو به سلابه می کشم ! … اینو بهشون بفهمون !
اطلس سر جا خشک شده بود که آوش ازش رو چرخوند و به جای اتاق خودش … به اتاق مادرش رفت … .
***
ساعت تقریباً ده شب بود که خورشید به عمارت برگشت .
سکون و سوت و کوری فضا به گوشهاش نامانوس اومد … باغ میوه ای که تا نیمه شب ها خالی از زمزمه ی کلفت ها و مطبخی ها نمی شد ، حالا به طرز عجیبی ساکت بود !
توی حیاط سنگی اطلس رو دید … .
– سلام خانم !
خورشید سری به نشونه ی پاسخ جنبوند … و مشغول در آوردنِ دستکش های چرمی از دستهای لاغرش شد .
– چه خبر اطلس ؟ چطور همه جا ساکته ؟
– آوش خان یه مقدار بی حوصله بودن … به مطبخی ها سپردم آسه برن آسه بیان !
خورشید نفس بلندی کشید که باعث شد بخارِ نفسش توی صورتش پخش بشه .
– کجاست الان آوش خان ؟ شام خوردن ؟
– نخوردن ، خانم ! توی اتاق شمان !
با این حرف اطلس … چشم های خورشید تند و هراس زده چرخید به طرف پنجره ی اتاقش … .
آوش رو دید که ایستاده بود بین قابِ روشن پنجره … سیگار می کشید !
نگاه خورشید رو که به سوی خودش دید … سری به نشونه ی احوالپرسی تکون داد .
داغی زیر پوستِ خورشید لغزید … .
چیزی در سکوت عمارت … و در آرامشِ آوش بود … که به جونش دلهره می انداخت .
اطلس نگاه سرد و بیزارش رو از خورشید گرفت :
– خانم من برم با اجازه تون … کاری داشتید صدام کنید !
و از کنار خورشید گذشت و توی تاریکیِ باغ پنهان شد .
اون وقت خورشید نگاهش رو از پنجره و آوش گرفت و به راهش ادامه داد . از سرسرا گذشت و از پله کان بالا رفت … و بعد وارد اتاقش شد .
– خیلی خوش اومدی … مامان !
آوش حالا پشت به پنجره ایستاده بود … یک دستش قابِ پنجره رو گرفته بود و در دست دیگه اش سیگاری دود می شد .
خورشید در رو بست و نگاه عمیقی به پسرش انداخت … چیزی در وجود آوش بود که اونو می ترسوند !
یک مدل خشم … عصبیت … یا آشفتگیِ زیر نقابِ خونسردی پنهان شده … .
نمی دونست آوش از کِی به عمارت برگشته … ولی هنوز پیراهن و شلوارِ صبح رو به تن داشت و اون کراوات نامرتب و دکمه های بازِ جلیقه … نشون می داد از وقتی برگشته توی اتاق خورشید بوده … .
دنبال چیزی می گشت توی این اتاق ؟ … می خواست مچِ مادرش رو بگیره ؟ … خورشید هرگز باور نمی کرد که یک روز آوش کاری بر علیه اون انجام بده !
ولی وقتی نگاهی به دور و بر اتاق انداخت … متوجه یک آشفتگی و بی نظمی در همه جا شد !
وسایلِ روی میز توالت بهم ریخته … در کشوها بعضی ها باز و بعضی ها بسته … در کشویی کمد لباس نیمه باز … .
وحشت کرد !
– خوبی عزیزم ؟ … توی اتاق من چی می خواستی ؟!
ادامه پارت قبلی بود؟اونجا تازه با پروانه بحث فرارش بود چی شد؟