احساسی راه تنفسش رو مسدود کرده بود … .
– اینجا چرا بهم ریخته ؟!
آوش مدتی فقط نگاهش کرد … نگاهش مثل یک تکه یخ پوست رو می سوزوند … بعد لبخندی زد .
– دلم برات تنگ شده بود !
خورشید انگار نشنید صداشو … یک لنگه ی دستکش از بین انگشتانش رها شد و کف زمین افتاد . به سمت میز توالت رفت و شتاب زده وسایلِ بهم ریخته رو چک کرد … .
آوش تمام حرکاتِ مادرش رو زیر نظر داشت … ترسش رو می فهمید ! … اضطرابش رو … آشفتگیِ از کنترل خارج شده اش رو ! ته سیگارش رو از پنجره پرتاپ کرد بیرون … راه افتاد به طرف خورشید … دستای بزرگش نشست روی شونه های مادرش .
– مامان ! … چیزی نیست ، نگران نباش ! من دستم خورد به وسایلت … همه شون پخش و پلا شدن ! مامان … بی خیال ! آروم باش ! به من نگاه کن … نگاه کن عزیزم !
خورشید بی خیال وسایلش شد و مردمک های لرزانش رو به چشم های پسرش دوخت . انگشتانِ آوش شروع کرد به نوازش کتف های مادرش :
– نفس عمیق بکش ! آروم باش ! …
چند ثانیه هیچ چیزی نگفتن … بعد آوش مجدد لبخند زد :
– بهتری ؟
– بله !
– چرا بهم ریختی ؟! … دیگه بهش فکر نکن ! بیا بشینیم !
خورشید تماماً بهم ریخته … سری تکون داد و مثل کودکی حرف شنو دنبال آوش کشیده شد … و بعد هر دو روی لبه ی تختخواب بزرگ نشستند .
تختخوابی که سی و چند سالِ متوالی قلمروِ قدرتش بود برای سلطه به شوهرش … سی و چند سال تمام امتیازات ویژه ی زندگیش رو از همین تختخواب می گرفت … و حالا …
احساسی راه تنفسش رو مسدود کرده بود … .
– اینجا چرا بهم ریخته ؟!
آوش مدتی فقط نگاهش کرد … نگاهش مثل یک تکه یخ پوست رو می سوزوند … بعد لبخندی زد .
– دلم برات تنگ شده بود !
خورشید انگار نشنید صداشو … یک لنگه ی دستکش از بین انگشتانش رها شد و کف زمین افتاد . به سمت میز توالت رفت و شتاب زده وسایلِ بهم ریخته رو چک کرد … .
آوش تمام حرکاتِ مادرش رو زیر نظر داشت … ترسش رو می فهمید ! … اضطرابش رو … آشفتگیِ از کنترل خارج شده اش رو ! ته سیگارش رو از پنجره پرتاپ کرد بیرون … راه افتاد به طرف خورشید … دستای بزرگش نشست روی شونه های مادرش .
– مامان ! … چیزی نیست ، نگران نباش ! من دستم خورد به وسایلت … همه شون پخش و پلا شدن ! مامان … بی خیال ! آروم باش ! به من نگاه کن … نگاه کن عزیزم !
خورشید بی خیال وسایلش شد و مردمک های لرزانش رو به چشم های پسرش دوخت . انگشتانِ آوش شروع کرد به نوازش کتف های مادرش :
– نفس عمیق بکش ! آروم باش ! …
چند ثانیه هیچ چیزی نگفتن … بعد آوش مجدد لبخند زد :
– بهتری ؟
– بله !
– چرا بهم ریختی ؟! … دیگه بهش فکر نکن ! بیا بشینیم !
خورشید تماماً بهم ریخته … سری تکون داد و مثل کودکی حرف شنو دنبال آوش کشیده شد … و بعد هر دو روی لبه ی تختخواب بزرگ نشستند .
تختخوابی که سی و چند سالِ متوالی قلمروِ قدرتش بود برای سلطه به شوهرش … سی و چند سال تمام امتیازات ویژه ی زندگیش رو از همین تختخواب می گرفت … و حالا …
– بچه که بودم … گاهی اینقدر حواست به مهمون بازی و پدرم و رقابت با خانم بزرگ پرت می شد ، که من و آهو رو فراموش می کردی ! … بعضی وقتا اینقدر دلم برات تنگ می شد که حس خفگی می کردم ! می اومدم توی اتاقت و روی تختخوابت دراز می کشیدم … یا یکی از لباساتو بغلم می گرفتم … .
– خورشید نفسش رو آهسته از سینه اش خارج کرد … بی اختیار لبخند زد . دستش بالا رفت و روی صورتِ پسرش نشست .
– عزیزم … اگه بدونی چقدر دوستت دارم … همیشه دوستت داشتم … منو به خاطرِ حواسپرتی هام سرزنش نمی کردی !
– همیشه فکر می کردم مهر مادری چیزیه که هیچ حد و مرزی نمیشه براش قائل بود ! برای همین احتمالاً چیز مهلکیه ! … هر چیزی که به افراط و تفریط کشیده بشه ، مهلکه !
لبخندی که لحظاتی روی صورتِ خورشید جون گرفته بود … باز از رمق افتاد .
– میخوای بگی … مهر مادریِ من برای تو مهلکه ؟!
آوش گفت :
– نه !
ولی حس بد و شوک زدگی از چهره خورشید نرفت . آوش نگاه کوتاهی به مادرش انداخت و لبخند تلخی زد .
– بیخیال مامان … اوقات تلخی نکن ! امشب حالم خوش نیست … اومدم باهات حرف بزنم !
خورشید گفت :
– چی شده مگه ؟
– خیلی خسته ام ! …خیلی بیشتر از چیزی که تصورش رو بکنی . احساس می کنم خیلی تنهام ! … حتی بین آدمایی که بهشون اعتماد داشتم !
صداش چیزی شبیه زمزمه ی سرد و ناامیدانه ای بود … که وقت تنهایی شنیده می شد ! احساسِ بدی روی سرش آوار شده بود … اینکه حتی از داخل خونه و حریمش بهش خیانت می شد …
خورشید دستاشو گذاشت روی دستهای آوش :
– چرا تنها باشی ؟! … آوش ، تو مادرت رو داری ! یادت باشه من حاضرم جونم رو بدم ولی به تو آسیبی وارد نشه !
آوش ابداً تحت تاثیرِ این جملات احساسی قرار نگرفت .
– امشب کجا رفته بودی ؟
خورشید با مکث پاسخ داد :
– رستوران !
– رستوران ؟ … تنهایی ؟! … ولی چرا ؟ اگه دلت می خواست می تونستی به من بگی که …
اینبار خورشید به سرعت پاسخش رو داد :
– آوش … من تنها نبودم ! با فرخ قرار داشتم !
یک لحظه سکوت … و بعد نگاه تلخ و سرزنشگرِ آوش بالا کشیده شد تا صورتِ مادرش .
– عجب !
این عجبی که گفت … با لحنی آمیخته به سرزنش و تهدید و صلح ناپذیری …
خورشید یک لحظه ی کوتاه چشم هاشو بست و با لحن محکمی ادامه داد :
– فرخ دامادِ منه … چه تو خوشت بیاد یا نیاد عزیزم ! حالا دیگه با تو چندان فرقی برام نداره !
– یعنی برای اون هم حاضری هر کاری بکنی تا بهش آسیبی وارد نشه ؟
خورشید گیج نگاهش کرد و پلک زد … آوش نیشخندی زد :
– بگذریم !
و دست هاشو از زیر دستهای مادرش بیرون کشید و از جا بلند شد .