رمان پروانه ام پارت ۷۹

4.1
(88)

 

احساسی راه تنفسش رو مسدود کرده بود … .

 

– اینجا چرا بهم ریخته ؟!

 

آوش مدتی فقط نگاهش کرد … نگاهش مثل یک تکه یخ پوست رو می سوزوند … بعد لبخندی زد .

 

– دلم برات تنگ شده بود !

 

خورشید انگار نشنید صداشو … یک لنگه ی دستکش از بین انگشتانش رها شد و کف زمین افتاد . به سمت میز توالت رفت و شتاب زده وسایلِ بهم ریخته رو چک کرد … .

 

آوش تمام حرکاتِ مادرش رو زیر نظر داشت … ترسش رو می فهمید ! … اضطرابش رو … آشفتگیِ از کنترل خارج شده اش رو ! ته سیگارش رو از پنجره پرتاپ کرد بیرون … راه افتاد به طرف خورشید … دستای بزرگش نشست روی شونه های مادرش .

 

– مامان ! … چیزی نیست ، نگران نباش ! من دستم خورد به وسایلت … همه شون پخش و پلا شدن ! مامان … بی خیال ! آروم باش ! به من نگاه کن … نگاه کن عزیزم !

 

خورشید بی خیال وسایلش شد و مردمک های لرزانش رو به چشم های پسرش دوخت . انگشتانِ آوش شروع کرد به نوازش کتف های مادرش :

 

– نفس عمیق بکش ! آروم باش ! …

 

چند ثانیه هیچ چیزی نگفتن … بعد آوش مجدد لبخند زد :

 

– بهتری ؟

 

– بله !

 

– چرا بهم ریختی ؟! … دیگه بهش فکر نکن ! بیا بشینیم !

 

خورشید تماماً بهم ریخته … سری تکون داد و مثل کودکی حرف شنو دنبال آوش کشیده شد … و بعد هر دو روی لبه ی تختخواب بزرگ نشستند .

 

تختخوابی که سی و چند سالِ متوالی قلمروِ قدرتش بود برای سلطه به شوهرش … سی و چند سال تمام امتیازات ویژه ی زندگیش رو از همین تختخواب می گرفت … و حالا …

 

 

 

 

 

احساسی راه تنفسش رو مسدود کرده بود … .

 

– اینجا چرا بهم ریخته ؟!

 

آوش مدتی فقط نگاهش کرد … نگاهش مثل یک تکه یخ پوست رو می سوزوند … بعد لبخندی زد .

 

– دلم برات تنگ شده بود !

 

خورشید انگار نشنید صداشو … یک لنگه ی دستکش از بین انگشتانش رها شد و کف زمین افتاد . به سمت میز توالت رفت و شتاب زده وسایلِ بهم ریخته رو چک کرد … .

 

آوش تمام حرکاتِ مادرش رو زیر نظر داشت … ترسش رو می فهمید ! … اضطرابش رو … آشفتگیِ از کنترل خارج شده اش رو ! ته سیگارش رو از پنجره پرتاپ کرد بیرون … راه افتاد به طرف خورشید … دستای بزرگش نشست روی شونه های مادرش .

 

– مامان ! … چیزی نیست ، نگران نباش ! من دستم خورد به وسایلت … همه شون پخش و پلا شدن ! مامان … بی خیال ! آروم باش ! به من نگاه کن … نگاه کن عزیزم !

 

خورشید بی خیال وسایلش شد و مردمک های لرزانش رو به چشم های پسرش دوخت . انگشتانِ آوش شروع کرد به نوازش کتف های مادرش :

 

– نفس عمیق بکش ! آروم باش ! …

 

چند ثانیه هیچ چیزی نگفتن … بعد آوش مجدد لبخند زد :

 

– بهتری ؟

 

– بله !

 

– چرا بهم ریختی ؟! … دیگه بهش فکر نکن ! بیا بشینیم !

 

خورشید تماماً بهم ریخته … سری تکون داد و مثل کودکی حرف شنو دنبال آوش کشیده شد … و بعد هر دو روی لبه ی تختخواب بزرگ نشستند .

 

تختخوابی که سی و چند سالِ متوالی قلمروِ قدرتش بود برای سلطه به شوهرش … سی و چند سال تمام امتیازات ویژه ی زندگیش رو از همین تختخواب می گرفت … و حالا …

 

 

 

 

– بچه که بودم … گاهی اینقدر حواست به مهمون بازی و پدرم و رقابت با خانم بزرگ پرت می شد ، که من و آهو رو فراموش می کردی ! … بعضی وقتا اینقدر دلم برات تنگ می شد که حس خفگی می کردم ! می اومدم توی اتاقت و روی تختخوابت دراز می کشیدم … یا یکی از لباساتو بغلم می گرفتم … .

 

– خورشید نفسش رو آهسته از سینه اش خارج کرد … بی اختیار لبخند زد . دستش بالا رفت و روی صورتِ پسرش نشست .

 

– عزیزم … اگه بدونی چقدر دوستت دارم … همیشه دوستت داشتم … منو به خاطرِ حواسپرتی هام سرزنش نمی کردی !

 

– همیشه فکر می کردم مهر مادری چیزیه که هیچ حد و مرزی نمیشه براش قائل بود ! برای همین احتمالاً چیز مهلکیه ! … هر چیزی که به افراط و تفریط کشیده بشه ، مهلکه !

 

لبخندی که لحظاتی روی صورتِ خورشید جون گرفته بود … باز از رمق افتاد .

 

– میخوای بگی … مهر مادریِ من برای تو مهلکه ؟!

 

 

آوش گفت :

 

– نه !

 

ولی حس بد و شوک زدگی از چهره خورشید نرفت . آوش نگاه کوتاهی به مادرش انداخت و لبخند تلخی زد .

 

– بیخیال مامان … اوقات تلخی نکن ! امشب حالم خوش نیست … اومدم باهات حرف بزنم !

 

خورشید گفت :

 

– چی شده مگه ؟

 

– خیلی خسته ام ! …خیلی بیشتر از چیزی که تصورش رو بکنی . احساس می کنم خیلی تنهام ! … حتی بین آدمایی که بهشون اعتماد داشتم !

 

 

صداش چیزی شبیه زمزمه ی سرد و ناامیدانه ای بود … که وقت تنهایی شنیده می شد ! احساسِ بدی روی سرش آوار شده بود … اینکه حتی از داخل خونه و حریمش بهش خیانت می شد …

 

خورشید دستاشو گذاشت روی دستهای آوش :

 

– چرا تنها باشی ؟! … آوش ، تو مادرت رو داری ! یادت باشه من حاضرم جونم رو بدم ولی به تو آسیبی وارد نشه !

 

آوش ابداً تحت تاثیرِ این جملات احساسی قرار نگرفت .

 

– امشب کجا رفته بودی ؟

 

خورشید با مکث پاسخ داد :

 

– رستوران !

 

– رستوران ؟ … تنهایی ؟! … ولی چرا ؟ اگه دلت می خواست می تونستی به من بگی که …

 

اینبار خورشید به سرعت پاسخش رو داد :

 

– آوش … من تنها نبودم ! با فرخ قرار داشتم !

 

یک لحظه سکوت … و بعد نگاه تلخ و سرزنشگرِ آوش بالا کشیده شد تا صورتِ مادرش .

 

– عجب !

 

این عجبی که گفت … با لحنی آمیخته به سرزنش و تهدید و صلح ناپذیری ‌…

خورشید یک لحظه ی کوتاه چشم هاشو بست و با لحن محکمی ادامه داد :

 

– فرخ دامادِ منه … چه تو خوشت بیاد یا نیاد عزیزم ! حالا دیگه با تو چندان فرقی برام نداره !

 

– یعنی برای اون هم حاضری هر کاری بکنی تا بهش آسیبی وارد نشه ؟

 

خورشید گیج نگاهش کرد و پلک زد … آوش نیشخندی زد :

 

– بگذریم !

 

و دست هاشو از زیر دستهای مادرش بیرون کشید و از جا بلند شد .

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 88

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان سونات مهتاب 3.7 (67)

بدون دیدگاه
خلاصه: من بامداد الوندم… سی و شش ساله و استاد ادبیات دانشگاه تهران. هفت سال پیش با دختری ازدواج کردم که براش مثل پدر بودم!!!! توی مراسم ازدواجمون اتفاقی میفته…

دانلود رمان نهلان 3.3 (3)

بدون دیدگاه
  خلاصه: نهلان روایت زندگی زنی به نام تابان میباشد که بعد از پشت سر گذاشتن دوره ای تاریک از زندگی خود ، در کنار پسر کوچکش روزهای آرامی را…

دانلود رمان غبار الماس 4.3 (19)

۱ دیدگاه
    ♥️خلاصه: نوه ی جهانگیرخان فرهمند، رئیس کارخانه ی نساجی معروف را به دنیا آورده بودم. اما هیچکس اطلاعی نداشت! تا اینکه دست سرنوشت پدر و دختر را مقابل…

دانلود رمان پشتم باش 3.9 (7)

۷ دیدگاه
  خلاصه: داستان دختری بنام نهال که خانواده اش به طرز مشکوکی به قتل میرسند. تنها فردی که میتواند به این دختر کمک کند، ساتکین یک سرگرد تعلیقی است و…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x