پروانه از استرس داشت می مرد … به سختی بزاق دهانش رو قورت داد ، گفت :
– خیلی خب … حالا دیگه بریم ! یه وقت برمیگرده ها !
زهرا باز گفت :
– نه … کجا بریم ؟! … باید بریم تماشای دعواشون !
سالومه نامفهوم نگاهش کرد :
– چه دعوایی ؟!
زهرا به سرعت از جا پرید ، مچ دست سالومه و پروانه رو گرفت و اونا رو با خودشون همراهی کرد .
هر سه شون برگشتند پایین . توی حیاط سنگی کلفت ها و نوکرها پخش و پلا شده بودند … لابد سیاوش خان سر راهش بهشون تشر رفته بود .
دخترها باز دویدند و بعد پشت یکی از ارسی های چهارطاق باز پنهان شدند . از اون نقطه ای که بودند ، می تونستن تا حدودی داخلِ مهمونخونه رو زیر نظر بگیرن … ولی کسی اونا رو نمی دید .
مطمئن بودند … قبلا بارها اینجا ایستاده بودند و به تماشای امیرافشارها … و کسی اونا رو ندیده بود … .
پروانه سرکی به داخل کشید … و سیاوش خان رو دید که ایستاده بود پشتِ صندلی پدرش … و با نوعی نمایش قدرت به دیگران حاکم بود . صداش رو شنید … تمام تنش لرزید …
– میخوام بگی که … چرا اومدی خواستگاری خواهر من ؟! … باید منو قانع کنی تا رضایت بدم …
عمه خانم سعی داشت مداخله کنه :
– عزیزم … چون علاقه داره به آهو جانم !
– اوه … جدی ؟ به خودش یا مال و اموالِ پدرش ؟!
– یه جوری حرف نزن انگار که ما هفت پشت غریبه ایم !
قلب پروانه داشت از جا کنده می شد … چشم از سیاوش خان برنمی داشت و تنش عین بید می لرزید . چقدر می ترسید از این مرد !
حتی حالا که فقط نگاهش میکرد… حتی وقتی که از دور نگاهش می کرد … حتی وقتی خودش خبر نداشت که داره پاییده می شه !
زهرا یواشکی گفت :
– برای اینکه خورشید خانم رو اذیت کنه … شاید میخواد مجلسو بهم بزنه !
سالومه گفت :
– حق داره ! برای چی خورشید خانم بچه های سقط شده ی زنش رو به روش آورد ؟!
– اینا همه از یک قماشن !
پروانه ساکت بود … در واقع اینقدر از سیاوش می ترسید که حتی در خلوتش هم جرات نمی کرد بهش توهین کنه !
باز سرک کشید به داخل مهمونخونه … دید خورشید خانم به خشم اومده :
– سیاوش خان … شما دیر رسیدی ، صحبت ها تموم شده !
سیاوش گفت :
– اوه … جدی ؟ با کی صحبت کردین وقتی من نبودم ؟
چرخید به سمت فرخ :
– تو با کی صحبت کردی و ازش جواب مثبت گرفتی ؟!
فرخ بی حوصله پاسخ داد :
– سیا … شلوغش نکن لطفا !
بچه ها برای اینکه یه عده ای ممکنه گیج شده باشن ، من توضیحی بدم در مورد مناسبات شخصیت ها :
بچه ها ادریس خان دو تا زن داره ✌️
زن اولش خانم بزرگه (اسمش گوهر ) و مادر سیاوش .
زن دومش خورشیده که مادر آوش و آهو هست .
سیاوش تقریبا ۳۹ سال داره و هاله همسرشه که هنوز بچه دار نشدن و هاله تا حالا دو جنین سقط کرده و الان هم بارداره .
آوش نزدیک ده سال از سیاوش جوون تر هست .
بعدی هم آهو که بیست و یک سالشه و قراره با فرخ ( پسر عمه اش ) ازدواج کنه .
خورشید باز گفت :
– این دختر ، بزرگ تر داره ! اختیارش دست بزرگ تراشه !
– بزرگ ترش کیه ؟!
سیاوش گفت … بعد چرخید به سمت پدرش :
– پدر جان … شما به وصلت آهو و فرخ راضی هستید اگه من ناراضی باشم ؟!
ادریس خان گفت :
– برادر بزرگ ترِ آهویی ! اختیارش رو داری !
پوزخند زهردار سیاوش … بعد باز نگاه کرد به خورشید :
– جسارتا خورشید بانو … اختیار خودِ شما هم دست منه ! چه برسه به …
سالومه باز گفت :
– چه نیش کلامی داره ! ناسلامتی مسته و اینطوری نیش می زنه !
پروانه بلاخره به حرف اومد :
– همه چی دست اونه ! اختیار همه دست اونه ! ادریس خان … انگار از دست رفته !
صداش از بغض می لرزید … اون می دونست اینکه قدرت مطلق دست دیوانه ای مثل سیاوش بیفته یعنی چی ! … همه می دونستن !
زهرا پچ پچه ای کرد :
– یه حرفایی چو افتاده دهن مردم … میگن خانم بزرگ ، ارباب رو جادو جنبل کرده … دهنش رو بسته !
پروانه نفس تندی کشید تا جلوی شکستن بغضش رو بگیره . خیلی هم دور از عقل به نظر نمی رسید … خانم بزرگ برای سیاوش دست به هر کاری می زد !
باز نگاه کرد به خانم بزرگ و پوزخندِ معنا دارش … لابد دلش خنک شده بود که هووش رو با خاک یکسان کرده بودند !
سیاوش گفت :
– با این وجود … من قصد مخالفت ندارم ! فقط میخوام شرایط بهتری بسازم … تا خواهر عزیزم با امنیت بیشتری توی خونه ی تو زندگی کنه ! … مخالفتی که نداری فرخ ؟!
خورشید خانم کاملا بیچاره به نظر می رسید :
– سیاوش خان … لطفا …
سیاوش بی اعتنا به اون … دست انداخت به پشتی یکی از صندلی ها و اونو روی فرش کشید و درست در برابر فرخ قرار داد … عمدا ، به نحوی که پشتش کاملا به خورشید باشه … انگار همه ی حرفاش بس نبود ، حالا می خواست به صورت فیزیکی به خورشید بفهمونه کاره ای نیست !
پروانه نگاه کرد به خورشید خانم که رنگش مثل گچ سفید شده بود . دلش به حال اون سوخت . تحمل بغض بیخ گلوش ، داشت سخت می شد . لازم داشت که خلوت کنه و چند قطره تشک بریزه .
فوری از ارسی رو برگردوند و گفت :
– بچه ها … من دیگه می رم بخوابم !
زهرا گفت :
– کجا میری ؟ تازه قسمتای قشنگش رسیده !
– سرم درد می کنه … خسته ام !
سالومه با دلسوزی دستی به شونه ی لاغر پروانه کشید :
– الهی بمیرم برات !
پروانه نگاهش کرد و لبخند تلخی زد .
زهرا گفت :
– خب برو ! فردا برات تعریف می کنم که چی شد !
و باز خیره شد به داخل مهمونخونه و با چنان لذت و هیجانی … انگار که داشت فیلمی روی پرده ی سینما تماشا می کرد … .
پروانه نگاهش رو از اونها گرفت و با کمری خمیده … در سینه کشِ دیوارِ کاهگلی پیش رفت تا خودش رو به اتاق محقری که با دخترها شریک داشت برسونه … .
اشک پلک هاشو داغ کرده بود … می دونست این از شبهاییست که خواب به چشمش نمی آد …
***
آخر هر هفته … گورستانِ قدیمی ملک افشاری … جایی که پروانه سالها بود عادت کرده بود به دیدار عزیزانش بره !
اشارپِ سبک و نخی رو بیشتر دور شونه هاش پیچید و با قدم هایی آروم بین قبرها قدم برمی داشت . مراقب بود پاش روی سنگ های کهنه و ساییده شده نره و خوابِ مرده ها رو مخدوش نکنه .
در تمام دنیا دو نفر عزیز داشت … که هر دو از دنیا رفته بودند . پدر بزرگ و مادر بزرگش ! کسانی که اونو تا هشت سالگی بزرگ کرده بودند . هر چند پدر بزرگش حریف امیرافشارها نشد و نتونست اونو هیچوقت پس بگیره … ولی خدا می دونست که اونقدری غیرت داشت که در دم قلبش ایستاد … .
و مادر بزرگ نازنینش … که در کودکی موهای پروانه رو شونه می زد و براش عروسک می بافت … اونم از غم پروانه دق کرد !
آه سردی از گلوی پروانه خارج شد .
بلاخره به اونها رسید … به دو سنگ کوچک و کهنه شده که کنار هم قرار داشتن . لبخند لرزانی نقش لبهای زیباش شد :
– سلام … آقا جون ! مامان جون ! دلم براتون تنگ شده بود !
نشست روی زمین … شیشه ی گلابی رو که سر راهش از دستفروش خریده بود ، باز کرد و سنگ ها رو شست . با چنان دقتی این کارو می کرد … انگار سنگ ها حس داشتند و لمس انگشتان اونو می فهمیدن .
پروانه چند سالشه ؟