رمان پروانه ام پارت ۸

4.4
(35)

 

 

 

پروانه از استرس داشت می مرد … به سختی بزاق دهانش رو قورت داد ، گفت :

 

– خیلی خب … حالا دیگه بریم ! یه وقت برمیگرده ها !

 

زهرا باز گفت :

 

– نه … کجا بریم ؟! … باید بریم تماشای دعواشون !

 

سالومه نامفهوم نگاهش کرد :

 

– چه دعوایی ؟!

 

زهرا به سرعت از جا پرید ، مچ دست سالومه و پروانه رو گرفت و اونا رو با خودشون همراهی کرد .

 

هر سه شون برگشتند پایین . توی حیاط سنگی کلفت ها و نوکرها پخش و پلا شده بودند … لابد سیاوش خان سر راهش بهشون تشر رفته بود .

 

دخترها باز دویدند و بعد پشت یکی از ارسی های چهارطاق باز پنهان شدند . از اون نقطه ای که بودند ، می تونستن تا حدودی داخلِ مهمونخونه رو زیر نظر بگیرن … ولی کسی اونا رو نمی دید .

 

مطمئن بودند … قبلا بارها اینجا ایستاده بودند و به تماشای امیرافشارها … و کسی اونا رو ندیده بود … .

 

پروانه سرکی به داخل کشید … و سیاوش خان رو دید که ایستاده بود پشتِ صندلی پدرش … و با نوعی نمایش قدرت به دیگران حاکم بود . صداش رو شنید … تمام تنش لرزید …

 

– میخوام بگی که … چرا اومدی خواستگاری خواهر من ؟! … باید منو قانع کنی تا رضایت بدم …

 

عمه خانم سعی داشت مداخله کنه :

 

– عزیزم … چون علاقه داره به آهو جانم !

 

– اوه … جدی ؟ به خودش یا مال و اموالِ پدرش ؟!

 

– یه جوری حرف نزن انگار که ما هفت پشت غریبه ایم !

 

 

 

قلب پروانه داشت از جا کنده می شد … چشم از سیاوش خان برنمی داشت و تنش عین بید می لرزید . چقدر می ترسید از این مرد !

 

حتی حالا که فقط نگاهش میکرد… حتی وقتی که از دور نگاهش می کرد … حتی وقتی خودش خبر نداشت که داره پاییده می شه !

 

زهرا یواشکی گفت :

 

– برای اینکه خورشید خانم رو اذیت کنه … شاید میخواد مجلسو بهم بزنه !

 

سالومه گفت :

 

– حق داره ! برای چی خورشید خانم بچه های سقط شده ی زنش رو به روش آورد ؟!

 

– اینا همه از یک قماشن !

 

پروانه ساکت بود … در واقع اینقدر از سیاوش می ترسید که حتی در خلوتش هم جرات نمی کرد بهش توهین کنه !

باز سرک کشید به داخل مهمونخونه … دید خورشید خانم به خشم اومده :

 

– سیاوش خان … شما دیر رسیدی ، صحبت ها تموم شده !

 

سیاوش گفت :

 

– اوه … جدی ؟ با کی صحبت کردین وقتی من نبودم ؟

 

چرخید به سمت فرخ :

 

– تو با کی صحبت کردی و ازش جواب مثبت گرفتی ؟!

 

فرخ بی حوصله پاسخ داد :

 

– سیا … شلوغش نکن لطفا !

 

 

 

بچه ها برای اینکه یه عده ای ممکنه گیج شده باشن ، من توضیحی بدم در مورد مناسبات شخصیت ها :

 

بچه ها ادریس خان دو تا زن داره ✌️

زن اولش خانم بزرگه (اسمش گوهر ) و مادر سیاوش .

زن دومش خورشیده که مادر آوش و آهو هست .

 

سیاوش تقریبا ۳۹ سال داره و هاله همسرشه که هنوز بچه دار نشدن و هاله تا حالا دو جنین سقط کرده و الان هم بارداره .

 

آوش نزدیک ده سال از سیاوش جوون تر هست .

 

بعدی هم آهو که بیست و یک سالشه و قراره با فرخ ( پسر عمه اش ) ازدواج کنه .

 

 

خورشید باز گفت :

 

– این دختر ، بزرگ تر داره ! اختیارش دست بزرگ تراشه !

 

– بزرگ ترش کیه ؟!

 

سیاوش گفت … بعد چرخید به سمت پدرش :

 

– پدر جان … شما به وصلت آهو و فرخ راضی هستید اگه من ناراضی باشم ؟!

 

ادریس خان گفت :

 

– برادر بزرگ ترِ آهویی ! اختیارش رو داری !

 

پوزخند زهردار سیاوش … بعد باز نگاه کرد به خورشید :

 

– جسارتا خورشید بانو … اختیار خودِ شما هم دست منه ! چه برسه به …

 

سالومه باز گفت :

 

– چه نیش کلامی داره ! ناسلامتی مسته و اینطوری نیش می زنه !

 

پروانه بلاخره به حرف اومد :

 

– همه چی دست اونه ! اختیار همه دست اونه ! ادریس خان … انگار از دست رفته !

 

صداش از بغض می لرزید … اون می دونست اینکه قدرت مطلق دست دیوانه ای مثل سیاوش بیفته یعنی چی ! … همه می دونستن !

 

زهرا پچ پچه ای کرد :

 

– یه حرفایی چو افتاده دهن مردم … میگن خانم بزرگ ، ارباب رو جادو جنبل کرده … دهنش رو بسته !

 

 

 

پروانه نفس تندی کشید تا جلوی شکستن بغضش رو بگیره . خیلی هم دور از عقل به نظر نمی رسید … خانم بزرگ برای سیاوش دست به هر کاری می زد !

باز نگاه کرد به خانم بزرگ و پوزخندِ معنا دارش … لابد دلش خنک شده بود که هووش رو با خاک یکسان کرده بودند !

 

سیاوش گفت :

 

– با این وجود … من قصد مخالفت ندارم ! فقط میخوام شرایط بهتری بسازم … تا خواهر عزیزم با امنیت بیشتری توی خونه ی تو زندگی کنه ! … مخالفتی که نداری فرخ ؟!

 

خورشید خانم کاملا بیچاره به نظر می رسید :

 

– سیاوش خان … لطفا …

 

سیاوش بی اعتنا به اون … دست انداخت به پشتی یکی از صندلی ها و اونو روی فرش کشید و درست در برابر فرخ قرار داد … عمدا ، به نحوی که پشتش کاملا به خورشید باشه … انگار همه ی حرفاش بس نبود ، حالا می خواست به صورت فیزیکی به خورشید بفهمونه کاره ای نیست !

 

پروانه نگاه کرد به خورشید خانم که رنگش مثل گچ سفید شده بود . دلش به حال اون سوخت . تحمل بغض بیخ گلوش ، داشت سخت می شد . لازم داشت که خلوت کنه و چند قطره تشک بریزه .

 

فوری از ارسی رو برگردوند و گفت :

 

– بچه ها … من دیگه می رم بخوابم !

 

زهرا گفت :

 

– کجا میری ؟ تازه قسمتای قشنگش رسیده !

 

– سرم درد می کنه … خسته ام !

 

سالومه با دلسوزی دستی به شونه ی لاغر پروانه کشید :

 

– الهی بمیرم برات !

 

پروانه نگاهش کرد و لبخند تلخی زد .

زهرا گفت :

 

– خب برو ! فردا برات تعریف می کنم که چی شد !

 

و باز خیره شد به داخل مهمونخونه و با چنان لذت و هیجانی … انگار که داشت فیلمی روی پرده ی سینما تماشا می کرد … .

 

پروانه نگاهش رو از اونها گرفت و با کمری خمیده … در سینه کشِ دیوارِ کاهگلی پیش رفت تا خودش رو به اتاق محقری که با دخترها شریک داشت برسونه … .

اشک پلک هاشو داغ کرده بود … می دونست این از شبهاییست که خواب به چشمش نمی آد …

***

 

آخر هر هفته … گورستانِ قدیمی ملک افشاری … جایی که پروانه سالها بود عادت کرده بود به دیدار عزیزانش بره !

 

اشارپِ سبک و نخی رو بیشتر دور شونه هاش پیچید و با قدم هایی آروم بین قبرها قدم برمی داشت . مراقب بود پاش روی سنگ های کهنه و ساییده شده نره و خوابِ مرده ها رو مخدوش نکنه .

 

در تمام دنیا دو نفر عزیز داشت … که هر دو از دنیا رفته بودند . پدر بزرگ و مادر بزرگش ! کسانی که اونو تا هشت سالگی بزرگ کرده بودند . هر چند پدر بزرگش حریف امیرافشارها نشد و نتونست اونو هیچوقت پس بگیره … ولی خدا می دونست که اونقدری غیرت داشت که در دم قلبش ایستاد … .

 

و مادر بزرگ نازنینش … که در کودکی موهای پروانه رو شونه می زد و براش عروسک می بافت … اونم از غم پروانه دق کرد !

 

آه سردی از گلوی پروانه خارج شد .

 

بلاخره به اونها رسید … به دو سنگ کوچک و کهنه شده که کنار هم قرار داشتن . لبخند لرزانی نقش لبهای زیباش شد :

 

– سلام … آقا جون ! مامان جون ! دلم براتون تنگ شده بود !

 

نشست روی زمین … شیشه ی گلابی رو که سر راهش از دستفروش خریده بود ، باز کرد و سنگ ها رو شست . با چنان دقتی این کارو می کرد … انگار سنگ ها حس داشتند و لمس انگشتان اونو می فهمیدن .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 35

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان سایه_به_سایه 4.2 (12)

بدون دیدگاه
    خلاصه: لادن دختر یه خانواده‌ی سنتی و خوشنام محله‌ی زندگیشه که به‌واسطه‌ی رشته‌ی پرستاری و کمک‌هاش به اطرافیان، نظر مثبت تمام اقوام و همسایه‌ها رو جلب کرده و…

دانلود رمان عروس خان 4.1 (67)

بدون دیدگاه
  خلاصه:   رمان در مورد دختری که شوهرش میمیره و پدر شوهرش اونو به پسر دیگش فرهاد میده دختره باکره بوده…شب اول.. سختی هایی که تحمل میکنه و شوهرش…

دانلود رمان درد_شیرین 3.5 (11)

بدون دیدگاه
    ♥️خلاصه: درد شیرین داستان فاصله‌هاست. دوریها و دلتنگیها. داستان عشق و اسارت ، در سنتهاست. از فاصله‌ها و چشیدن شیرینی درد. درد شیرین داستان فاصله. دوری ها و دلتنگی ها. داستان عشق و اسارت…

دانلود رمان غثیان 4.1 (7)

بدون دیدگاه
  خلاصه: مدت‌ها بعد از غیبتت که اسمی از تو به میان آمد دنبال واژه‌ای گشتم تا حالم را توصیف کنم… هیچ کلمه‌ای نتوانست چون غَثَیان حال آشوبم را به…

دانلود رمان ارباب_سالار 2.8 (5)

بدون دیدگاه
خلاصه: داستانه یه دختره دختری که همیشه تنها بوده مثل رمانای دیگه دختره قصه سوگولی نیست ناز پرورده نیست با داشتن پدر هیچ وقت مهر پدری رو نداشته همیشه له…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
DNA
DNA
9 ماه قبل

پروانه چند سالشه ؟

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x