– نمیخوای بپرسی در مورد چی با هم حرف زدیم ؟!
– اصلاً برام مهم نیست ، مامان ! اگه فکر کردی من با اون شارلاتانِ بی همه چیز پای میز مذاکره میرم …
خورشید بی تاب و عصبی وسط حرفش دوید :
– آوش !
آوش سکوت کرد . دست هاشو توی جیب های شلوارش فرو برد و باز رفت و پشت پنجره ایستاد .
نمیخواست به صورت مادرش نگاه کنه … تابِ خیره شدن توی چشم هاشو نداشت . این واقعیت که همه ی عمر به مادرش اعتماد داشت و حالا دیگه هیچ اعتمادی براش قائل نبود ، آزارش می داد .
خورشید گفت :
– فرخ به خاطر رفتارش با آهو پشیمونه … اون می خواد زنش برگرده به خونه اش ! از تو هم گله هایی داشت …
یک مکث کوتاه کرد و در انتظار واکنشی از سوی آوش … و چون با سکوت محضش مواجه شد ، ناچار ادامه داد :
– می گفت تو باهاش خیلی سرد و رسمی برخورد می کنی … تحقیرش می کنی ! از وقتی برگشتی هیچوقت باهاش در مورد هیچ مساله ی مهمی مشورت نکردی ! از اینکه هیچ کار و مسئولیتی توی خانواده بهش ندادی ، ناراضی بود !
پوزخندی که روی لبهای آوش شکل گرفته بود ، کم کم تبدیل به خنده ای آشکار شد .
– باهاش مشورت کنم ؟ بهش مسئولیت بدم ؟! … مامان ، من همیشه تو رو زن باهوش و با درایتی می دونستم ، ولی حالا متاسفم که …
خورشید خشمگین وسط حرفش پرید :
– از اون دهاتی ها و رعیت زاده هایی که دور و بر خودت جمع کردی ، قابل اعتماد تره !
آوش گفت :
– تو بلد نیستی با اون آدمِ شارلاتان چطور رفتار کنی … آهو هم بلد نیست ! ولی من بلدم … آدمش می کنم !
خورشید حرص زده نفس بلندی کشید … باز خواست چیزی بگه … آوش مهلت نداد .
دستش رو به نشانه ی سکوت توی هوا تکون داد :
– بسه مامان ، دیگه در موردش حرف نزن … اوقات منو تلخ نکن !
– من نمی خوام تو رو عصبی کنم . ولی وقتی می بینم دور و برت یک مشت آدم بی خاصیتِ دهاتی جمع کردی و به شوهر خواهرت اعتنایی نمی کنی … نمی تونم دست روی دست بذارم و هیچ کاری نکنم !
آوش دندوناشو با خشمی سرد روی هم فشرد و با چشم هایی باریک شده ، توی صورت مادرش دقیق شد :
– مامان … تو واقعاً میخوای کاری برای من انجام بدی ؟ میخوای به من کمک کنی ؟!
– معلومه که می خوام !
نیشخندی آمیخته به تلخی زد و ادامه داد :
– هر چند … تو دیگه خیلی دور و برت شلوغ شده ! بعید می دونم به کمک من احتیاج داشته باشی !
آوش نفس عمیقی کشید … برقی سرد و نامقدس توی سیاهی چشم هاش سوسو می زد .
– احتیاج دارم ! در واقع … تو تنها کسی هستی که می تونم این کارو بهش بسپرم !
خورشید چیزی نگفت … در لحنِ آروم آوش چیزی بود که عصب های تنش رو مثل سیم های ویولون می کشید و به صدا در می آورد !
آوش شروع به حرف زدن کرد … و هم زمان با قدم هایی آروم به مادرش نزدیک و نزدیک تر شد .
– می دونی ، من برای انجام یک کار خیلی مهم قراره فردا عصر به تهران برم … و ممکنه چند روز درگیر باشم ! … و می خوام توی مدتی که نیستم .. مراقب پروانه باشی !
اینبار به چشم های مادرش خیره موند … خیره موند تا اثرِ ضربه ای که بهش زده بود رو ببینه ! … و دید که نفس مادرش برای چند ثانیه حبس شد !
ادامه داد :
– اون دختر و بچه ی توی شکمش برای من خیلی مهمه مامان … خیلی مهم تر از چیزی که فکرش رو بکنی ! آدمهای زیادی هستند که میخوان به خانواده ی ما ضربه بزنن و شاید … شاید بخوان از این طریق وارد بشن !
حالا کاملاً به مادرش رسیده بود … لحظه ای مکث کرد و بعد مقابل پاهای مادرش زانو زد … . نه مثل یک پسربچه ی محتاج به نوازش های مادر … که دیگه اون پسربچه نبود ! … بلکه باز هم از موضع بالا … با تسلط کامل ! … دستش نشست روی گونه ی مادرش … .
– می ترسم اتفاقی برای اون بیفته … و من ناچار بشم مقصرش رو به چهار میخ بکشم ! نمی خوام هنوز چند ماه از برگشتنم به ایران نگذشته ، دست به خشونت بزنم ! پس تو به من کمک می کنی ، مامان ؟ … مسئولیت پروانه رو قبول می کنی ؟!
صورتش کاملاً نزدیک مادرش … اینقدر نزدیک که می تونست انعکاس تصویر خودش رو در مردمک های اون ببینه !
پوستِ مادرش سرد شده بود زیر انگشتانش … شروع کرد به نوازش کردنِ موهای کنار شقیقه ی اون .
خورشید مدت طولانی سکوت کرد … به نظر شوکه تر از چیزی بود که بتونه پاسخ درست و عاقلانه ای بده !
سر انجام وقتی تونست سکوتش رو بشکنه ، سوال بی ربطی پرسید :
– برای چه کاری … میخوای بری تهران ؟!
چشم های آوش برقی زد !
چشم های آوش برقی زد :
– سوال خوبی پرسیدی ، مامان ! دلیل سفر من کاملاً محرمانه است و تا الان به هیچ کسی نگفتم . ولی حالا می خوام به تو … فقط تو بگم !
مکثی کوتاه …
سرش رو باز جلوتر برد و دهانش رو به گوش مادرش نزدیک کرد … و با لحن عجیبی ادامه داد :
– دارم می رم … دیدن هاله ! می خوام مدارک پزشکیشو بگیرم ! میخوام تحقیق کنم … بدونم دلیل سقط جنین های پشت سر همشو ! میخوام بدونم این سقط ها دلیل علمی داشته یا نه !
خورشید نفسی کشید … رنگ رخش داشت به زردیِ بیمارگونه ای می گرایید . آوش دهانش رو از گوش مادرش فاصله داد و با لبخندی شرر بار … باز گفت :
– به نظرت … سه سقط پشت سر هم کمی عجیب نیست ؟! … برای من حالا بیشتر از پیدا کردن قاتل سیا ، پیدا کردن قاتل بچه هاش مهم شده !
خورشید چیزی نگفت … کاملاً کیش و مات شده به نظر می رسید ! آوش نگاه کرد به صورت اون … و راضی از اثر مستقیم کلماتش … گونه ی سردش رو بوسید و روی پاهاش ایستاد .
– داستانِ مسافرتم به تهران ، بین خودمون بمونه ، مامان ! شب بخیر !
کتش رو از روی دسته ی صندلی برداشت و اتاق رو ترک کرد .
به محض بسته شدن در … خورشید مثل تیرِ رها شده از چله ی کمان ، از جا پرید . بی نفس و وحشت زده … خودش رو به میز توالت رسوند و دست های لرزانش رو فرو برد توی شکم کشوها … و گشت … و گشت … و بسته ی کوچکِ گردی که از پیرمردِ دعانویس خریده بود ، پیدا نکرد !
– اوه !
قفسه ی سینه اش سوخت !
بسته ی گرد رو پیدا نکرد ! لابد آوش گشته و اونو پیدا کرده بود و لابد …
بیشتر از اون نمی تونست تعادلش رو حفظ کنه . بدنش رو رها کرد روی صندلی … خیره شد به صورت زرد و ترسیده اش در آینه !
***
خیلی بی وجدانه این خورشید لعنت بهش
وای انرژی گرفتم از حرف های آوش..الهی بمیره این خورشید یه جماعت از دستش خلاص شن😒