– خانوم تو رو به امام حسین … تو رو جانِ عزیزتون اگه دست روی این دختر بلند کنید !
صدای اطلس بود … و بعد با قدم های بلند خودش رو به مهلکه رسوند و وسط پروانه و خورشید پرید .
– این بچه ، حامله است ! خدا رو خوش نمیاد ! آوش خان قبل رفتنش ، اونو سپرد به من !
مشت خورشید پایین افتاد … گیج و مات پلک زد :
– اطلس !
– بزنید خانم … اگه دلتون خنک می شه ، منو بزنید ! ولی خدا مرگ منو برسونه اگه زنده باشم و بذارم این دختر کتک بخوره !
دیری نگذشت که بقیه جرات کردند و خودشون رو به مهلکه رسوندند … طوبی و جواهر و زهرا و سالومه … و حتی بقیه ی مطبخی ها … و همه جمع شدند دور پروانه و کشیدنش عقب … تا از دسترس خورشید دور بمونه ! …
و خورشید هنوز هاج و واج نگاه می کرد به این صحنه !
دنیا خراب شده بود روی سرش … امپراطوریِ قدرتش خراب شده بود ! آدم های خونه اش … کسانی که باید از اون دستور می گرفتن … حالا جمع شده بودند دورِ پروانه ! … و اون تنها بود ! … تنها بود بدون هیچ آدم وفاداری … .
این صحنه ی پیشِ چشم هاش … صحنه ای که به خوابِ شب هم نمی دید ، ولی حالا …
بعد صدای فریاد دردناکی از پشت دروازه های عمارت بلند شد … .
سلمان ، فرخ رو زیر مشت و لگد گرفته بود ! …
***
نزدیک صلاه ظهر بود که پروانه باز به اتاقش برگشت … .
نشست روی تختخوابش و نگاه کرد به دو صندلیِ لهستانیِ خالی … و نفس عمیقی کشید .
تمام هیاهویی که پشت سر گذاشته بود ، اونو خسته کرده بود ! دلش یک خوابِ عمیق می خواست !
با این حال نمی تونست دراز بکشه . بدنش منقبض و سخت ، انگار در حالت آماده باش برای اتفاق تازه ای بود !
خودش رو گوشه ی تخت کشید و زانوهاشو تا جایی که شکمِ برجسته اش اجازه میداد ، در آغوش کشید و خیره به مقابل … .
سردش بود ، دندوناش چیلیک چیلیک بهم می خورد . نمی دونست این لرز به خاطر سرمای هواست یا به خاطر تمام افت و خیزهای هیجانی که در قلبش رخ داده بود … .
ولی بعد … چیزی دید ! … نگاهش مات شد … .
نفسش نرم از سینه اش خارج شد … زانوهاش رو صاف کرد و بعد از تختخواب پایین اومد . با چشم هایی مات شده پیش رفت تا مقابل میز آینه … و پاکت کاهی رنگی که لبه ی میز آینه بود رو برداشت .
این پاکت ناآشنا … به یادش نمی اومد که قبلاً اونو دیده باشه . با انگشتانی مردد پاکت رو باز کرد و کاغذ تا شده رو در آورد … و با دیدن اون دستخط ، هین خفه ای کشید !
“دخترم ، پروانه ی عزیزتر از جانم ، امیدوارم حالت خوب باشد !
از من دور هستی ، ولی دورادور تو را می بینم ! می دانم اجازه ی خروج از چهار برجی را نداری ، پس من به دیدنت می آیم !
برایم بنویس و بگو چه روز و چه ساعتی منتظرم خواهی بود ، کاغذ نامه را زیر سنگی در انتهای باغ بگذار تا به دستم برسد .
منتظرم باش ! ”
تق تق !
صدای کوبیده شدن در !
پروانه تند و هراسان صاف ایستاد و کاغذ و پاکت رو پشت سرش مخفی کرد . زهرا اومد داخل .
– حالت خوشه پروانه جان ؟
نگاه مشکوکش به رنگ و روی پروانه … .
– خوبم ! تو خوبی ؟!
– خاله اطلس گفتن ازت سر بزنم … ببینم نمازت رو خوندی یا نه !
– الان … الان می خونم !
زهرا با مکثی طولانی پاسخ داد :
– تا ده دقیقه ی دیگه ناهارو می کشیم ! بری پایین کنار خانم بزرگ غذا بخوری !
و بعد اتاق رو ترک کرد … .
***
غروب پنجشنبه ، سالن پذیرایی خونه ی فخار شلوغ و پر از مهمان های خانوادگی بود . ولی آقای فخار استقبال خیلی گرمی از آوش به عمل آورد !
آوش هنوز نزدیک در بود و داشت چتر و پالتوشو به خدمتکار تحویل می داد … که صدای بلند آقای فخار رو شنید .
– به … جناب امیر افشارِ عزیز ! … جناب امیر افشارِ خیلی خیلی عزیز !
از بین آدم هایی که وسط سالن پذیرایی پخش و پلا بودند ، راهش رو باز کرد و با شتاب به طرف آوش رفت … با دست هایی از هم گشاده ، به حالتی که آوش نگران بود مجبور بشه اونو در آغوش بگیره … ! … ولی اونو در آغوش نگرفت و به یک دست دادنِ گرم و دوستانه بسنده کرد .
– خیلی خوشحالم که بعد از مدتها شما رو زیارت می کنم قربان !
آوش نگاه کوتاهی به سالن انداخت .
– فکر می کنم وقت مناسبی نیومدم ! وسط یک مهمانیِ خانوادگی بودید انگار !
فخار باز هم صداشو به حالتی مبالغه آمیز و پر احترام بالا برد :
– اختیار دارید آقا ! اینطوری نفرمایید ! کی از شما به خانواده ی ما نزدیک تر ؟! … بفرمایید با فامیل آشناتون کنم !
دستش رو به حالتی صمیمی پشت کتف آوش گذاشت و همونطوری که به سمت دیگران هدایتش می کرد ، ادامه داد :
– البته شما توی جشن ازدواجِ هاله و مرحوم برادرتون حضور نداشتید ! به همین خاطر اقوامِ بنده رو نمی شناسید !