رمان پروانه ام پارت ۸۴

4.1
(97)

 

 

– خانوم تو رو به امام حسین … تو رو جانِ عزیزتون اگه دست روی این دختر بلند کنید !

 

صدای اطلس بود … و بعد با قدم های بلند خودش رو به مهلکه رسوند و وسط پروانه و خورشید پرید .

 

– این بچه ، حامله است ! خدا رو خوش نمیاد ! آوش خان قبل رفتنش ، اونو سپرد به من !

 

مشت خورشید پایین افتاد … گیج و مات پلک زد :

 

– اطلس !

 

– بزنید خانم … اگه دلتون خنک می شه ، منو بزنید ! ولی خدا مرگ منو برسونه اگه زنده باشم و بذارم این دختر کتک بخوره !

 

دیری نگذشت که بقیه جرات کردند و خودشون رو به مهلکه رسوندند … طوبی و جواهر و زهرا و سالومه … و حتی بقیه ی مطبخی ها … و همه جمع شدند دور پروانه و کشیدنش عقب … تا از دسترس خورشید دور بمونه ! …

 

و خورشید هنوز هاج و واج نگاه می کرد به این صحنه !

 

دنیا خراب شده بود روی سرش … امپراطوریِ قدرتش خراب شده بود ! آدم های خونه اش … کسانی که باید از اون دستور می گرفتن … حالا جمع شده بودند دورِ پروانه ! … و اون تنها بود ! … تنها بود بدون هیچ آدم وفاداری … .

 

این صحنه ی پیشِ چشم هاش … صحنه ای که به خوابِ شب هم نمی دید ، ولی حالا …

 

بعد صدای فریاد دردناکی از پشت دروازه های عمارت بلند شد … .

 

سلمان ، فرخ رو زیر مشت و لگد گرفته بود ! …

 

***

 

 

 

نزدیک صلاه ظهر بود که پروانه باز به اتاقش برگشت … .

 

نشست روی تختخوابش و نگاه کرد به دو صندلیِ لهستانیِ خالی … و نفس عمیقی کشید .

 

تمام هیاهویی که پشت سر گذاشته بود ، اونو خسته کرده بود ! دلش یک خوابِ عمیق می خواست !

 

با این حال نمی تونست دراز بکشه . بدنش منقبض و سخت ، انگار در حالت آماده باش برای اتفاق تازه ای بود !

 

خودش رو گوشه ی تخت کشید و زانوهاشو تا جایی که شکمِ برجسته اش اجازه میداد ، در آغوش کشید و خیره به مقابل … .

 

سردش بود ، دندوناش چیلیک چیلیک بهم می خورد . نمی دونست این لرز به خاطر سرمای هواست یا به خاطر تمام افت و خیزهای هیجانی که در قلبش رخ داده بود … .

 

ولی بعد … چیزی دید ! … نگاهش مات شد … .

 

نفسش نرم از سینه اش خارج شد … زانوهاش رو صاف کرد و بعد از تختخواب پایین اومد . با چشم هایی مات شده پیش رفت تا مقابل میز آینه … و پاکت کاهی رنگی که لبه ی میز آینه بود رو برداشت .

 

این پاکت ناآشنا … به یادش نمی اومد که قبلاً اونو دیده باشه . با انگشتانی مردد پاکت رو باز کرد و کاغذ تا شده رو در آورد … و با دیدن اون دستخط ، هین خفه ای کشید !

 

“دخترم ، پروانه ی عزیزتر از جانم ، امیدوارم حالت خوب باشد !

از من دور هستی ، ولی دورادور تو را می بینم ! می دانم اجازه ی خروج از چهار برجی را نداری ، پس من به دیدنت می آیم !

برایم بنویس و بگو چه روز و چه ساعتی منتظرم خواهی بود ، کاغذ نامه را زیر سنگی در انتهای باغ بگذار تا به دستم برسد .

منتظرم باش ! ”

 

تق تق !

 

صدای کوبیده شدن در !

پروانه تند و هراسان صاف ایستاد و کاغذ و پاکت رو پشت سرش مخفی کرد . زهرا اومد داخل .

 

– حالت خوشه پروانه جان ؟

 

نگاه مشکوکش به رنگ و روی پروانه … .

 

– خوبم ! تو خوبی ؟!

 

– خاله اطلس گفتن ازت سر بزنم … ببینم نمازت رو خوندی یا نه !

 

– الان … الان می خونم !

 

زهرا با مکثی طولانی پاسخ داد :

 

– تا ده دقیقه ی دیگه ناهارو می کشیم ! بری پایین کنار خانم بزرگ غذا بخوری !

 

و بعد اتاق رو ترک کرد … .

 

***

 

 

 

 

غروب پنجشنبه ، سالن پذیرایی خونه ی فخار شلوغ و پر از مهمان های خانوادگی بود . ولی آقای فخار استقبال خیلی گرمی از آوش به عمل آورد !

 

آوش هنوز نزدیک در بود و داشت چتر و پالتوشو به خدمتکار تحویل می داد … که صدای بلند آقای فخار رو شنید .

 

– به … جناب امیر افشارِ عزیز ! … جناب امیر افشارِ خیلی خیلی عزیز !

 

از بین آدم هایی که وسط سالن پذیرایی پخش و پلا بودند ، راهش رو باز کرد و با شتاب به طرف آوش رفت … با دست هایی از هم گشاده ، به حالتی که آوش نگران بود مجبور بشه اونو در آغوش بگیره … ! … ولی اونو در آغوش نگرفت و به یک دست دادنِ گرم و دوستانه بسنده کرد .

 

– خیلی خوشحالم که بعد از مدتها شما رو زیارت می کنم قربان !

 

آوش نگاه کوتاهی به سالن انداخت .

 

– فکر می کنم وقت مناسبی نیومدم ! وسط یک مهمانیِ خانوادگی بودید انگار !

 

فخار باز هم صداشو به حالتی مبالغه آمیز و پر احترام بالا برد :

 

– اختیار دارید آقا ! اینطوری نفرمایید ! کی از شما به خانواده ی ما نزدیک تر ؟! … بفرمایید با فامیل آشناتون کنم !

 

دستش رو به حالتی صمیمی پشت کتف آوش گذاشت و همونطوری که به سمت دیگران هدایتش می کرد ، ادامه داد :

 

– البته شما توی جشن ازدواجِ هاله و مرحوم برادرتون حضور نداشتید ! به همین خاطر اقوامِ بنده رو نمی شناسید !

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 97

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان سالاد سزار 3.7 (3)

بدون دیدگاه
خلاصه: عسل دختر پرشروشوری و جسوری که با دوستش طرح دوستی با پسرهای پولدار میریزه و خرجشو در میاره….   عسل دوست بچه مثبتی داره به نام الهام که پسرخاله…

دانلود رمان آمال 4.1 (7)

بدون دیدگاه
  خلاصه : آمال ، دختر رقصنده ی پرورشگاهیه که شیطنت های غیرمجاز زیادی داره ، ازدواج سنتیش با آقای روان شناس مذهبی و جنتلمن باعث می شه بخواد شیطنت…

دانلود رمان پاکدخت 3.4 (17)

بدون دیدگاه
    خلاصه: عزیزترین فرد زندگی آناهیتا چند میلیارد بدهی بالا آورده و او در صدد پرداخت بدهی‌هاست؛ تا جایی که مجبور به تن فروشی می‌شود. اولین مشتریش سامان معتمد…

دانلود رمان گلارین 3.8 (19)

۴ دیدگاه
    🤍خلاصه : حامله بودم ! اونم درست زمانی که شوهر_صیغه ایم با زن دیگه ازدواج کرد کسی که عاشقش بودم و عاشقم بود … حالا برگشتم تا انتقام…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x