رمان پروانه ام پارت ۸۵

4.4
(104)

 

آوش لبخند ضعیفی زد و به دیگران معرفی شد .

 

در بین جمعیت هاله رو دید که پیراهنِ سبزی به تن داشت و روی کاناپه ی ایتالیایی نشسته بود و به حالتی بی حوصله و بی تفاوت ، دستش رو زیر چونه اش زده بود . در کنارش مرد جوانی نشسته بود و داشت با حرارت چیزی رو برای اون توضیح می داد . هاله گهگاهی از سر وظیفه سری تکون می داد … ولی پیدا بود که حواسش به حرفای اون مرد نیست !

 

ولی بعد آوش رو دید … حیرت و شگفتی نشست توی نگاهش و اون رو از حالت خمودگی و بی تفاوتی بیرون کشید .

 

آوش به طرفش رفت .

 

– خانزاده … باورم نمیشه ! شما اینجا … توی خونه ی پدرم …

 

از جا بلند شد و تمام قد ایستاد . آوش دستش را گرفت و روی انگشتانش رو بوسید .

 

– چطور باورت نمیشه ؟ … تو همسرِ برادرم بودی ! اومدم حالت رو بپرسم !

 

هاله خواست چیزی بگه :

 

– بله ، ولی فکر می کردم …

 

حرفش رو ناتمام گذاشت . تلخی دل آزاری توی نگاهش بود که تلاش می کرد پنهانش کنه … بعد لبخند بی روحی زد .

 

– بهرحال … خوشحالم که می بینمتون !

 

مرد همراهش که از روی کاناپه بلند شده بود و با کنجکاوی به آوش نگاه می کرد ، گفت :

 

– ما رو بهم معرفی نمی کنید ، هاله جان ؟

 

هاله تازه متوجه نفر سومی در نزدیکیِ خودش شد . نگاه عبوسی به مرد انداخت و خیلی سرد و بی اعتنا گفت :

 

– اوه ، بله … ایشون محسن جان ، عمو زاده ی من هستن ! ایشون هم جناب امیر افشار ، برادر شوهرِ مرحومم !

 

بعد با بی اعتنایی محض ، دست دورِ بازوی آوش انداخت و به محسن پشت کرد … و همراه آوش به گوشه ی دنجی راه افتادند … .

 

 

 

 

– خانم بزرگ حالشون بهتره ؟

 

– بله ، خیلی بهترن !

 

– پروانه چی ؟ … حالش خوبه ؟

 

آوش لبخندی زد و با اطمینان پاسخ داد :

 

– خیلی خوبه !

 

آسودگی خیال روی صورت هاله نشست .

 

– خدا رو شکر ! بیشتر از همه نگران این دختر بودم … حتی بیشتر از خودم ! … روزی که می خواستم چهار برجی رو ترک کنم ، دوست داشتم اون رو هم با خودم بیارم … ولی می دونستم موافقت نمی کنید !

 

به پنجره ی بزرگی که رو به حیاطِ گل کاری شده باز می شد ، رسیدند . هاله بازوی آوش رو رها کرد و روی مبل نشست . آوش اما سر پا باقی موند … تکیه زده به میز مشروبات … در حالیکه یک دست در جیب بود و دستِ دیگه اش به نرمی لبه ی میز رو گرفته بود .

 

– کجا می خواد بره ؟ چهار برجی خونه ی پروانه است ! نصفِ بیشتر عمرش رو اونجا سپری کرده …

 

هاله لبخند نرمی زد :

 

– بله ، البته نه با رضایت خودش !

 

آوش لبخند کجی زد و شونه ای بالا انداخت :

 

– این دیگه گناهش به گردنِ من نیست !

 

ته چشم های هاله رو غمی کهنه ، کدر کرد … با این حال با همون لبخندِ نرم گفت :

 

– بله ، نیست !

 

– ولی تو هنوز به من یک توضیح بدهکاری !

 

– در مورد ؟

 

– جمله ات رو تموم نکردی ، ولی ذهنِ من درگیرش شده ! … چرا از دیدن من اینقدر شوکه شدی ؟

 

 

 

 

هاله برای چند ثانیه سکوت کرد و به حالتی عمیق و معنا دار به چشم های آوش خیره شد . بعد گفت :

 

– شما هم نگفتید خانزاده … که دلیل این افتخار بزرگی که امشب به ما دادید ، چیه !

 

آوش به سرعت پاسخ داد :

 

– یک احوالپرسی ساده !

 

مکث کوتاهی کرد و با لحنی سنگین اضافه کرد :

 

– دنبال دلیلِ خاصی که نیستی ! هووم ؟!

 

هاله لبهاشو روی هم فشرد و لبخند تلخی زد .

 

– به هر حال … هر دلیلی هم که داشتید ، پدرِ منو جداً خوشحال کردید !

 

نگاهش از صورتِ آوش کش اومد تا نقطه ای پشت سرش … . آوش هم بی اختیار به عقب چرخید و رد نگاهش رو دنبال کرد … .

 

فخار جایی وسط سالن پر از مهمان ایستاده بود و ترکیب دو نفره ی اونها رو تماشا می کرد .

 

به نظر فهمید که موضوع بحثِ هاله و آوشه … که لبخندی زد … و بعد بهشون نزدیک شد .

 

– اینقدر گرمِ مراوده با هم بودید که دلم نیومد صحبتتون رو بهم بریزم ! …

 

به سمت آوش چرخید و اضافه کرد :

 

– ایضاً خوش آمدین ، قربان ! مجلس ما رو منوّر کردید !

 

همچنان لبخندی بر لب داشت که خط عمیقی بین چونه اش و غبغبِ درشتِ آبدارش انداخته بود … و چشم هاش از اشتیاق برق می زد .

 

آوش فکر کرد حق با هاله است … این مرد زیادی از دیدنش خوشحال شده بود !

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 104

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان قلب سوخته 4.3 (11)

بدون دیدگاه
      خلاصه: کاوه پسر سرد و مغروری که توی حادثه‌ی آتیش سوزی، دختر عموش رو که چهارده‌سال از خودش کوچیکتره نجات میده، اما پوست بدنش توی اون حادثه…

دانلود رمان بر من بتاب 3.8 (9)

بدون دیدگاه
خلاصه:   خورشید و غیاث ( پسر همسایه) باهم دوست معمولی هستند! اما خانواده دختر خیلی سخت گیرند و خورشید بدون اطلاع خانواده اش به غیاث که قبلا در زندگیش…

دانلود رمان موج نهم 4.3 (7)

بدون دیدگاه
خلاصه: گیسو و دوستانش که دندونپزشک های تازه کاری هستن، توی کلینیک دانشگاه مشغول به کارند.. گیسو که به تازگی پدرش رو از دست داده، متوجه شده برادر بزرگش با…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x