آوش لبخند ضعیفی زد و به دیگران معرفی شد .
در بین جمعیت هاله رو دید که پیراهنِ سبزی به تن داشت و روی کاناپه ی ایتالیایی نشسته بود و به حالتی بی حوصله و بی تفاوت ، دستش رو زیر چونه اش زده بود . در کنارش مرد جوانی نشسته بود و داشت با حرارت چیزی رو برای اون توضیح می داد . هاله گهگاهی از سر وظیفه سری تکون می داد … ولی پیدا بود که حواسش به حرفای اون مرد نیست !
ولی بعد آوش رو دید … حیرت و شگفتی نشست توی نگاهش و اون رو از حالت خمودگی و بی تفاوتی بیرون کشید .
آوش به طرفش رفت .
– خانزاده … باورم نمیشه ! شما اینجا … توی خونه ی پدرم …
از جا بلند شد و تمام قد ایستاد . آوش دستش را گرفت و روی انگشتانش رو بوسید .
– چطور باورت نمیشه ؟ … تو همسرِ برادرم بودی ! اومدم حالت رو بپرسم !
هاله خواست چیزی بگه :
– بله ، ولی فکر می کردم …
حرفش رو ناتمام گذاشت . تلخی دل آزاری توی نگاهش بود که تلاش می کرد پنهانش کنه … بعد لبخند بی روحی زد .
– بهرحال … خوشحالم که می بینمتون !
مرد همراهش که از روی کاناپه بلند شده بود و با کنجکاوی به آوش نگاه می کرد ، گفت :
– ما رو بهم معرفی نمی کنید ، هاله جان ؟
هاله تازه متوجه نفر سومی در نزدیکیِ خودش شد . نگاه عبوسی به مرد انداخت و خیلی سرد و بی اعتنا گفت :
– اوه ، بله … ایشون محسن جان ، عمو زاده ی من هستن ! ایشون هم جناب امیر افشار ، برادر شوهرِ مرحومم !
بعد با بی اعتنایی محض ، دست دورِ بازوی آوش انداخت و به محسن پشت کرد … و همراه آوش به گوشه ی دنجی راه افتادند … .
– خانم بزرگ حالشون بهتره ؟
– بله ، خیلی بهترن !
– پروانه چی ؟ … حالش خوبه ؟
آوش لبخندی زد و با اطمینان پاسخ داد :
– خیلی خوبه !
آسودگی خیال روی صورت هاله نشست .
– خدا رو شکر ! بیشتر از همه نگران این دختر بودم … حتی بیشتر از خودم ! … روزی که می خواستم چهار برجی رو ترک کنم ، دوست داشتم اون رو هم با خودم بیارم … ولی می دونستم موافقت نمی کنید !
به پنجره ی بزرگی که رو به حیاطِ گل کاری شده باز می شد ، رسیدند . هاله بازوی آوش رو رها کرد و روی مبل نشست . آوش اما سر پا باقی موند … تکیه زده به میز مشروبات … در حالیکه یک دست در جیب بود و دستِ دیگه اش به نرمی لبه ی میز رو گرفته بود .
– کجا می خواد بره ؟ چهار برجی خونه ی پروانه است ! نصفِ بیشتر عمرش رو اونجا سپری کرده …
هاله لبخند نرمی زد :
– بله ، البته نه با رضایت خودش !
آوش لبخند کجی زد و شونه ای بالا انداخت :
– این دیگه گناهش به گردنِ من نیست !
ته چشم های هاله رو غمی کهنه ، کدر کرد … با این حال با همون لبخندِ نرم گفت :
– بله ، نیست !
– ولی تو هنوز به من یک توضیح بدهکاری !
– در مورد ؟
– جمله ات رو تموم نکردی ، ولی ذهنِ من درگیرش شده ! … چرا از دیدن من اینقدر شوکه شدی ؟
هاله برای چند ثانیه سکوت کرد و به حالتی عمیق و معنا دار به چشم های آوش خیره شد . بعد گفت :
– شما هم نگفتید خانزاده … که دلیل این افتخار بزرگی که امشب به ما دادید ، چیه !
آوش به سرعت پاسخ داد :
– یک احوالپرسی ساده !
مکث کوتاهی کرد و با لحنی سنگین اضافه کرد :
– دنبال دلیلِ خاصی که نیستی ! هووم ؟!
هاله لبهاشو روی هم فشرد و لبخند تلخی زد .
– به هر حال … هر دلیلی هم که داشتید ، پدرِ منو جداً خوشحال کردید !
نگاهش از صورتِ آوش کش اومد تا نقطه ای پشت سرش … . آوش هم بی اختیار به عقب چرخید و رد نگاهش رو دنبال کرد … .
فخار جایی وسط سالن پر از مهمان ایستاده بود و ترکیب دو نفره ی اونها رو تماشا می کرد .
به نظر فهمید که موضوع بحثِ هاله و آوشه … که لبخندی زد … و بعد بهشون نزدیک شد .
– اینقدر گرمِ مراوده با هم بودید که دلم نیومد صحبتتون رو بهم بریزم ! …
به سمت آوش چرخید و اضافه کرد :
– ایضاً خوش آمدین ، قربان ! مجلس ما رو منوّر کردید !
همچنان لبخندی بر لب داشت که خط عمیقی بین چونه اش و غبغبِ درشتِ آبدارش انداخته بود … و چشم هاش از اشتیاق برق می زد .
آوش فکر کرد حق با هاله است … این مرد زیادی از دیدنش خوشحال شده بود !