رمان پروانه ام پارت ۸۶

4.1
(92)

 

آوش با بی حوصلگی عمدی گفت :

 

– من برای دیدنِ بیوه ی برادرم امشب اومدم ! … خواهش می کنم تشریفات و تعارفات رو کنار بگذارید و راحت باشید !

 

لحنش اگرچه محترمانه بود ، ولی اینقدر سرد بود که چهره ی هاله از خجالت سرخ شد … ولی فخار به روی خودش نیاورد .

 

– جناب امیر افشار … جسارتاً تنها تشریف آوردین به تهران یا خانواده ی محترم هم همراهتون هستند ؟

 

– تنها اومدم ، جناب فخار !

 

– تنهایی … توی عمارت پدریتون که لابد مدتهاست خالی از سکنه بوده ! … حتماً دشواره براتون !

 

اینبار آوش نیمچه لبخندی زد :

 

– کاملاً تنها … جناب فخار ! حتی یک نفر شوفر یا خدمتکار همراهم نیاوردم ! هتل رفتم و خیالتون راحت باشه که جام راحته !

 

هاله نتونست تاب بیاره و با صدایی که از شدت خجالت ضعیف شده بود ، نالید :

 

– پدر جان ! پدر جان !

 

فخار به سرعت بحث رو تغییر داد :

 

– خب خدا رو شکر ! البته تنهایی برای جوانی مثل شما که سالها خارج از کشور به سر برده ، احتمالاً چیز عجیبی نیست ! ولی من پیر شدم و همه چیز رو با احساساتِ خودم می سنجم ! برای همین … بگذریم ! بگذریم جناب امیر افشار !

 

دست به شونه ی آوش زد و باز با لبخندی … .

 

 

 

هر دو مرد روی کاناپه های چیده شده گردِ میزِ شیشه ای نشستند ، در حالیکه هاله همچنان روی کاناپه ی بزرگ با کمری شق و رق نشسته بود و حالت معذبی داشت .

 

خدمتکار قهوه آورد و آوش فنجانی برداشت . جرعه ای از نوشیدنی داغ و تلخ رو مزه کرد و همچنان که خم میشد تا فنجان رو روی میز بگذاره ، گفت :

 

– البته من خیلی خوشحال شدم که امشب با خانواده ی محترمتون آشنا شدم ! ولی از طرفی دوست داشتم دور و برمون خلوت می بود ، تا با هم راحت صحبت می کردیم ! حرفهای مهمی دارم که با دختر خانمتون باید در میون بذارم !

 

لحنش جدی و خشک بود … بعد نیم نگاهی به سمت هاله حواله کرد … رنگ از گونه های هاله پرید و انگشتانش با اضطراب عمیق تری میون پارچه ی سبز پیراهنش فرو رفت .

 

فخار سری جنبوند و با حالتی متفکر گفت :

 

– دروغ چرا ، جناب امیر افشار ؟ من هم دوست داشتم با شما در خلوت صحبتی داشته باشم و در مورد مسائلی که بینمون باقی مونده ، حرف بزنم !

 

زنگ هشدار در مغز آوش به صدا در اومد . هنوز نمی تونست متوجه بشه که چه حرفی بین اون و فخار باقی مونده … و فقط به اقتضای غریزه از این چیزهایی که می شنید ، خوشش نیومد .

 

فخار ادامه داد :

 

– تا کِی تهران تشریف دارید ، جناب امیر افشار ؟

 

آوش با بدبینی پاسخ داد :

 

– فعلاً هستم !

 

– آخر هفته وقتتون آزاده ؟

 

– راستش … به دعوتِ یکی از دوستانم آخر هفته باید به تالار رودکی برم !

 

گل از گل فخار شکفت … دست هاشو از هم باز کرد و با خوشرویی گفت :

 

– اوه … رودکی ! اپرای خسرو و شیرین ! پس شما هم اهل هنر هستید ، جناب امیر افشار ! … چی از این بهتر ؟ … من و هاله جان هم اون شب به شما ملحق می شیم ! … مگه نه ، هاله جان ؟!

 

***

 

 

 

 

 

 

***

 

بعد از ظهر سردی بود !

 

باد منجمد از بین شاخ و برگِ لخت درخت ها زوزه کشان رد می شد و بوی رطوبت زمین گل آلود رو همراه خودش پخش می کرد .

 

پروانه پشت پنجره ی اتاق ایستاده بود و از گوشه ی پرده ، حیاط سنگی رو نگاه می کرد … .

 

تمام اهالی چهار برجی برای دوری از گزند سرما ، توی اتاق های گرمشون باقی مونده بودند . حتی خدمتکارهای عمارت توی مطبخ چپیده بودند و یک قدم بیرون نمی رفتند .

 

فقط اطلس بود که مدام از سمتی به سمت دیگه می رفت !

حالا هم تازه از اتاق خانم بزرگ خارج شده بود و لخ لخ کنان وسط حیاط سنگی راه می رفت . هیچ عجله ای نداشت برای رد شدن و پناه بردن به نقطه ی گرمی !

 

پروانه با بی صبری دندون قروچه ای کرد :

 

– برو دیگه … خاله اطلس ! برو پی کارت دیگه !

 

هر چند زیر لب زمزمه کرده بود ، ولی انگار اطلس صداشو شنید که ناگهان سر چرخوند به طرف پنجره ی اتاقش !

 

پروانه بلافاصله گوشه ی پرده رو رها کرد !

 

وقتی دوباره نگاهکی به حیاط سنگی انداخت ، دیگه اطلس اونجا نبود !

 

نفس راحتی کشید . بعد به سرعت شال پشمی و گرمش رو روی شونه هاش انداخت و اون تکه کاغذی که برای پدرش نوشته بود ، در مشتش چپوند ، و اتاق رو ترک کرد .

 

دل توی دلش نبود . در هوای به اون سردی گر گرفته بود ! کمرکش پله ها رو در پیش گرفت و پایین رفت .

 

کاغذ میون انگشتان عرق کرده اش … .

 

تند و تند قدم برمی داشت تا به انتهای باغ برسه . باید کاغذ رو زیر سنگ بزرگی که پای دیوار بود ، می گذاشت تا به دست پدرش برسه . نمی دونست چطوری … به چه صورتی … به دست چه کسی … ولی قرار بود این کاغذ به دست پدرش برسه !

 

وقتی بلاخره به انتهای باغ رسید ، تقریباً نفس بریده بود . یک لحظه ی کوتاه مکث کرد و نفس تندی کشید … و برای آخرین بار نگاهی به نوشته هایی که روز قبل با هزار ترس و لرز توی کتابخونه و با روان نویسِ آوش نوشته بود ، انداخت .

 

برای پدرش نوشته بود که حالش خوبه و به خاطر بارداری اکثراً تحت نظره . نوشته بود آوش نیست و این غیبتش فضای چهار برجی رو محدودتر کرده … و در چنین شرایطی دیدارشون ممکن نیست !

 

نگاهش به کلمات روی کاغذ بود … که صدایی توجهش رو جلب کرد … صدای قدم هایی که به طرفش نزدیک و نزدیک تر می شد …

 

و بعد با هین بلندی از جا پرید و به عقب چرخی زد … .

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 92

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان گناه 4.7 (6)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان : داستان درمورد سرگذشت یه دختر مثبت و آرومی به اسم پرواست که یه نامزد مذهبی به اسم سعید داره پروا توی یه سوپر مارکت کار میکنه…

دانلود رمان پشتم باش 3.9 (7)

۷ دیدگاه
  خلاصه: داستان دختری بنام نهال که خانواده اش به طرز مشکوکی به قتل میرسند. تنها فردی که میتواند به این دختر کمک کند، ساتکین یک سرگرد تعلیقی است و…

دانلود رمان فودوشین 3.5 (10)

بدون دیدگاه
  خلاصه: آرامش بدلیل اینکه در کودکی مورد آزار و تعرض برادرش قرار گرفته در خانه‌ای مستقل، دور از خانواده با خواهرش زندگی می‌کند. خواهرش بخاطر آرامش مدام عروسیش را…

دانلود رمان غثیان 4.1 (7)

بدون دیدگاه
  خلاصه: مدت‌ها بعد از غیبتت که اسمی از تو به میان آمد دنبال واژه‌ای گشتم تا حالم را توصیف کنم… هیچ کلمه‌ای نتوانست چون غَثَیان حال آشوبم را به…

دانلود رمان سالاد سزار 3.7 (3)

بدون دیدگاه
خلاصه: عسل دختر پرشروشوری و جسوری که با دوستش طرح دوستی با پسرهای پولدار میریزه و خرجشو در میاره….   عسل دوست بچه مثبتی داره به نام الهام که پسرخاله…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x