سلمان بود … که در چند قدمیش ایستاده بود … .
– آروم باشید خانوم ! … آروم باشید ، منم !
پروانه هر دو دستش مشت شده روی سینه اش … در حالی که کاغذ بین انگشتانش مچاله شده بود … نفس تندی کشید .
– شما … شما …
صداش ارتعاش خفیفی داشت … نمی دونست از شوک بود یا عصبانیت .
– ببخشید خانم … انگار ترسوندمتون !
– شما اینجا چیکار می کنید ؟ فکر می کردم قرار بود از دروازه ی این عمارت جلوتر نیایید !
– نمیام خانم ! الانم … دیدمتون داشتید اینجا راه می رفتید ، فکر کردم … آخه هوا خیلی سرد شده ! خدایی نکرده سرما می خورید !
نگاهش یک لحظه روی کاغذی که بین انگشتانِ پروانه مچاله شده بود ، مکث کرد … و بعد اضافه کرد :
– اگه کاری داشتید … امر بفرمایید من انجام بدم !
پروانه خودش رو نباخت … حتی خشمگین تر شد ! کاغذ رو زیر شالش پنهان کرد و با لحن پر خشونتی تهدید کرد :
– به آقا می گم که وسط باغ راه می رید و کشیکِ اهل عمارتشون رو می کشید ! حتماً خوششون نمیاد !
با غیظ و نفرت از سلمان رو گرفت و ناکام از به مقصد رسوندنِ نامه اش ، راه افتاد تا به اتاقش برگرده .
چند قدمی که رفته بود … گلِ سرِ طلایی رنگش از انتهای گیس های بافته شده اش رها شد و روی زمینِ گل آلود افتاد .
نگاهِ سلمان برق گل سر رو گرفت و به سرعت پیش رفت و اون رو از روی زمین برداشت . خواست پروانه رو صدا کنه :
– خانم …
ولی ساکت شد !
پروانه هم بدون اینکه به پشت سر بچرخه ، از پلکان بالا رفت و در حیاط سنگی پنهان شد .
سلمان برای دقایقِ طولانی سر جا بی حرکت باقی موند … خیره مونده بود به گل سری که بین انگشتانش جا مونده بود … .
***
***
مقابل در ورودی تالار ، شلوغ و پر از سر و صدا بود .
آوش در بین ازدحام مردانی که فراک پوشیده بودند و زنانی که خودشون رو با کت های خز و پرفیوم زده پنهان کرده بودند ، با فخار و خانواده اش رو در رو شد .
فخار مثل دفعه ی قبل با نوعی احترامِ مبالغه آمیز ازش استقبال کرد :
– جناب امیر افشار … حالتون چطوره ؟ … باعث مسرته دیدارِ دوباره ی شما !
اون هم مثل بقیه ی مردهای اونجا ، لباس رسمی به تن داشت … و همراهش همسرش بود و هاله … و محسن هم بود !
آوش کمی متعجب شد از اینکه محسن رو می دید … در صورتی که قرار بود حرفهای مهمی بینشون زده بشه !
– معرفی می کنم … دکتر مرتضی سرلک هستند ، دوست دوران دبیرستان من ! … بعد از چند سال دوباره هم رو دیدیم !
فخار مشغول دست دادن به مرتضی شد … هاله آهسته نزدیک گوش آوش گفت :
– ایشون واقعاً دوست شما هستن ؟
آوش به سادگی پاسخ داد :
– توی کالجِ البرز با هم دوست بودیم … بعد از هم جدا شدیم . من رفتم آلمان ، اون هم … ولی بهر حال همیشه با هم در ارتباط بودیم !
فخار فارغ شده از خوش و بشِ با مرتضی ، رو به آوش گفت :
– ما یک بالکن ویژه قسمت شرقیِ سالن داریم . از دوستتون دعوت کردم که به ما ملحق بشن !
آوش سری تکون داد … و بعد همگی راه افتادند تا به جایگاهشون برسند .
جلوتر از همه فخار و همسرش بود ، و پشت سرشون هاله و محسن .
مرتضی و آوش چند قدمی با فاصله از اونها پیش می رفتند . مرتضی آروم گفت :
– هاله خانم ایشون هستن ؟!
نمیدونم با این وضع کوتاهی پارتا چن سال طول میکشه این رمانا تموم بشن