رمان پروانه ام پارت ۹

4.5
(37)

 

 

 

نفهمید چند دقیقه توی حال خودش بود … که با لمس شدنِ سونه اش توسط دستی … به خودش اومد . به سرعت سر چرخوند به عقب و با دیدن عمه جواهر …

 

هووف !

 

نفس عمیقی کشید .

 

– می دونستم امروز میشه اینجا پیدات کرد ! دلم برات تنگ شده بود !

 

جمله ای که دقایقی پیش پروانه به مرده ها گفته بود ! توی دلش پوزخندی زد . از جا بلند شد و گفت :

 

– سلام عمه !

 

جواهر اونو کشید توی بغلش و روی موهاشو بوسید .

 

– حالت خوبه پروانه ؟ اوضاع توی چهاربجی چطوره ؟

 

پروانه نگاهش نمیکرد … .

 

– خوبه … مثل همیشه ! شما اوضاعتون چطوره ؟

 

– ما که تعریفی نداریم ! بدبختی … بیچارگی ! از صبح تا شب جون می کنم که شکم سه تا بچه ی بی پدرم رو سیر کنم … زندگی چه می فهمم چیه ؟!

 

پروانه سکوت کرد … دلش می سوخت برای بدبختی های جواهر . ولی زبونِ دلداری دادن به اونا رو نداشت . جواهر گفت :

 

– پروانه … نگاهم نمی کنی ! ده ساله جون می دم که مثل گذشته ها با محبت نگاهم کنی !

 

 

پروانه پوزخندی زد . هیچوقت از کسی گلایه نکرده بود … ولی اینکه عمه جواهر می خواست اون مثل گذشته ها باشه ، خیال خام بود !

 

– چه توقعی ازم دارید ؟ … شما منو رها کردید … عین یه تیکه گوشت قربونی …

 

جواهر تقریبا به التماس افتاد :

 

– ما چاره ای نداشتیم ! آخه کی می تونست با امیرافشارها جنگ کنه ؟ ما چه کاری از دستمون برمی اومد ؟

 

– به خاطر خطای پدرم … فکر کردین من بیشتر از شما مستحق مجازاتم !

 

– خدا شاهده رو سیاهتم !

 

– من فقط هشت سالم بود …

 

بغض به گلوش نیشتر زد . لب هاشو روی هم فشرد و تلاش کرد به خودش مسلط بشه .

 

– اصلا گفتن این حرفا الان چه سودی داره ؟ فقط وقتمون رو هدر می ده !

 

– پروانه … من می دونم تو زجر کشیدی … ولی خدا شاهده ما هم بعد از تو روز خوش به خودمون ندیدیم . اون از رباب که دم عروسیش جوون مرگ شد . اون از طوبی که نه شوهری … نه بچه ای … تک و تنها توی اون مسافرخونه جون می کنه !

 

اسم طوبی … قلب پروانه رو بیشتر درهم فشرد . با نگاهی یخی زمزمه کرد :

 

– طوبی … عمه طوبی ! یادم نیست آخرین بار کی دیدمش … دیگه داره چهره اش یادم میره !

 

 

جواهر دستش رو گذاشت روی شونه ی دخترک … گفت :

 

– باورت می شه … روش نمیشه نگاه بکنه توی صورتت ؟ … همیشه حالت رو از من می پرسه !

 

پروانه یک لحظه خیره شد توی چشم های جواهر . خوب که فکر می کرد ، می دید همه ی اونها یه جورایی قربانی حماقت پدرش شده بودند … هر کسی به نوعی . احد با بلند پروازی های ابلهانه اش … با نقشه چیدن برای کشتن ادریس خان … همه شون رو بدبخت کرده بود . بعد هم اینقدر غیرت نداشت که برگرده و ببینه چه ویرونه ای از خودش به جا گذاشته !

 

– شاید واقعا هیچ کدوم ما مقصر نیستیم ! همه اش زیر سر پدرمه !

 

گاهی با خودش فکر میکرد … آیا واقعا هیچوقت به گوش احد نرسید که دخترش رو مثل یک برده ی بی ارزش به خونه ی اربابی بردن ؟ یا رسیده بود ولی وجودش رو نداشت که برگرده و کاری انجام بده !

 

با تصور اینهمه بی اهمیتی ، قفسه ی سینه اش به درد اومد . توی افکار تلخش غرق بود که صدای اطلس رو شنید :

 

– پروانه ! پروانه … باید برگردیم !

 

پروانه نگاهی به پشت سرش انداخت … اطلس رو دید که همراه زهرا و سالومه منتظرش ایستاده بودند . نزدیک ظهر شده بود و باید برمیگشتن به چهار برجی

 

 

به سرعت دستش رو از توی دست جواهر بیرون کشید .

 

– من دیگه باید برگردم … احتمالا به این زودی ها دیگه نمی تونم دوباره از عمارت بیام بیرون !

 

جواهر هیچی نگفت و فقط با تردید … نگاهش رو توی چشم های پروانه چرخوند . انگار بین گفتن یا نگفتن حرفی مردد بود .

 

پروانه ادامه داد :

 

– مراقب خودت باش عمه ! اینا …

 

یک لحظه مکث کرد … بعد دو اسکناس مچاله شده ای که توی جیب پیراهنش داشت رو در آورد و گرفت به سمت اون :

 

– اینا رو هم بگیر ! … بیشتر همراهم ندارم !

 

– نه … نه پروانه !

 

می خواست امتناع کنه … پروانه به زور اسکناس ها رو چپوند توی مشتش .

 

– بگیر عمه ! اومدم بازار مکاره پارچه بخرم … هیچی چشمم رو نگرفت ! لازم ندارم … شکم بچه های تو مهم تر از رخت و لباس منه !

 

شرمندگی رسوخ کرد تا اعماق نگاه جواهر . هیچوقت هیچ کاری برای این دختر از دستش برنیومده بود … و حالا نمی تونست اینهمه خوبیشو تاب بیاره .

 

پروانه حتی منتظر تشکر نموند … زود خداحافظی کرد و چرخید تا به اطلس و دخترها ملحق بشه … که جواهر باز صداش کرد .

 

– پروانه !

 

– بله عمه ؟

 

– یه چیزایی دور و اطراف شنیدم … نمی دونم راسته یا دروغه ! ولی … فکر کردم تو باید بدونی !

 

قلب پروانه تند تپید .

 

– چی شده ؟!

 

– اون … می گن اون برگشته !

 

***

 

 

***

وقت صلاه ظهر بود که مینی بوس کهنه مقابل درب پشتی چهار برجی نگه داشت و اطلس و دخترها پیاده شدند .

 

خواجه رسول براشون درو باز کرد . پروانه در حالیکه هنوز غرق فکرهای خودش بود ، وارد باغ میوه شد . همون وقت صدای زمزمه مانند و مبهوت اطلس رو شنید :

 

– این سگ سیاهِ درِ جهنم اینجا چی می خواد ؟!

 

پروانه سرش رو بالا برد … و بلافاصله فهمید منظور اطلس از سگ سیاه چیه !

 

دده خانم … پیرزن نحس و مامای ده … قلب پروانه توی سینه اش ریخت !

هر وقت سر و کله ی این پیرزن توی عمارت پیدا می شد ، یعنی اتفاق بدی افتاده بود !

 

دده خانم صداشو بالا برد :

 

– همیشه به گردش … اطلس خاله !

 

اطلس با قدم های تند و تیزش از دخترها جلو زد :

 

– چه خبره اینجا ؟

 

– برو یه سر به خانوم بزرگت بزن ! سراغت رو می گرفت !

 

اطلس نیم چرخی زد و خریدهایی که از بازار کرده بود رو توی بغل سالومه هل داد . بعد دوید و از پله ها بالا رفت و خودش رو به حیاط سنگی رسوند .

 

 

سالومه بغض کرده مقابل زهرا و پروانه ایستاد و پچ زد :

 

– خدا لعنتش کنه ! باز نحسی آورده !

 

زهرا به سمت دده خانم رفت و گفت :

 

– از این طرفا … دده خانم جان ؟! باز چه خبر نحسی برامون آوردی ؟!

 

کلماتش تند و تیز … ولی لحنش دوستانه بود ! دده خانم رو ترش کرد :

 

– از قدیم و ندیم ماماها خبر نحس نمی آوردن ! اتفاقا خبراشون خوش بود !

 

زهرا خندید :

 

– چه بدونم ؟ اینم شانس ماست دیگه !

 

دده خانم زهرخندی زد و با دست به بالا اشاره کرد :

 

– شاید نحسی از یکی دیگه است !

 

پروانه خسته از اینهمه آسمون و ریسمون بافتن … رو به صنم پرسید :

 

– صنم جان … خدا بد نده ، چی شده ؟! هاله خانم خوب و خوشن ؟!

 

دده خانم باز وسط پرید :

 

– خدا کی برای بنده هاش بد میخواد ؟! والله این کار خدا نیست !

 

صنم یک مدلی از دده خانم چشم گرفت ، انگار از حشره ی نفرت انگیزی رو چرخونده بود ! بعد به پروانه گفت :

 

– نه پروانه جان … چه خوب و خوشی ؟! … هاله خانم افتاده به خونریزی … میگن اگه به این زودی ها خونریزیش بند نیاد ، این بچه اش هم سقط میشه !

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 37

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان طومار 3.4 (21)

بدون دیدگاه
خلاصه رمان :     سپیدار کرمانی دختر ته تغاری حاج نعمت الله کرمانی ، بسی بسیار شیرین و جذاب و پر هیجان هست .او از وقتی یادشه یه آرزوی…

دانلود رمان قفس 3.8 (16)

بدون دیدگاه
خلاصه رمان:     پرند زندگی خوبی داره ، کنار پدرش خیلی شاد زندگی میکنه ، تا اینکه پدر عزیزش فوت میکنه ، بعد از مرگ پدرش برای دادن سرپناهی…

دانلود رمان سالاد سزار 3.7 (3)

بدون دیدگاه
خلاصه: عسل دختر پرشروشوری و جسوری که با دوستش طرح دوستی با پسرهای پولدار میریزه و خرجشو در میاره….   عسل دوست بچه مثبتی داره به نام الهام که پسرخاله…

دانلود رمان خط خورده 4 (1)

بدون دیدگاه
  خلاصه: کمند همراه مادر میان سالش زندگی میکنه و از یه نشکل ظاهری رنج میبره که گاهی اوقات باعث گوشه گیریش میشه. با خیال پیدا کردن کتری که آرزوی…

دانلود رمان عروس خان 4.1 (67)

بدون دیدگاه
  خلاصه:   رمان در مورد دختری که شوهرش میمیره و پدر شوهرش اونو به پسر دیگش فرهاد میده دختره باکره بوده…شب اول.. سختی هایی که تحمل میکنه و شوهرش…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x