نفهمید چند دقیقه توی حال خودش بود … که با لمس شدنِ سونه اش توسط دستی … به خودش اومد . به سرعت سر چرخوند به عقب و با دیدن عمه جواهر …
هووف !
نفس عمیقی کشید .
– می دونستم امروز میشه اینجا پیدات کرد ! دلم برات تنگ شده بود !
جمله ای که دقایقی پیش پروانه به مرده ها گفته بود ! توی دلش پوزخندی زد . از جا بلند شد و گفت :
– سلام عمه !
جواهر اونو کشید توی بغلش و روی موهاشو بوسید .
– حالت خوبه پروانه ؟ اوضاع توی چهاربجی چطوره ؟
پروانه نگاهش نمیکرد … .
– خوبه … مثل همیشه ! شما اوضاعتون چطوره ؟
– ما که تعریفی نداریم ! بدبختی … بیچارگی ! از صبح تا شب جون می کنم که شکم سه تا بچه ی بی پدرم رو سیر کنم … زندگی چه می فهمم چیه ؟!
پروانه سکوت کرد … دلش می سوخت برای بدبختی های جواهر . ولی زبونِ دلداری دادن به اونا رو نداشت . جواهر گفت :
– پروانه … نگاهم نمی کنی ! ده ساله جون می دم که مثل گذشته ها با محبت نگاهم کنی !
پروانه پوزخندی زد . هیچوقت از کسی گلایه نکرده بود … ولی اینکه عمه جواهر می خواست اون مثل گذشته ها باشه ، خیال خام بود !
– چه توقعی ازم دارید ؟ … شما منو رها کردید … عین یه تیکه گوشت قربونی …
جواهر تقریبا به التماس افتاد :
– ما چاره ای نداشتیم ! آخه کی می تونست با امیرافشارها جنگ کنه ؟ ما چه کاری از دستمون برمی اومد ؟
– به خاطر خطای پدرم … فکر کردین من بیشتر از شما مستحق مجازاتم !
– خدا شاهده رو سیاهتم !
– من فقط هشت سالم بود …
بغض به گلوش نیشتر زد . لب هاشو روی هم فشرد و تلاش کرد به خودش مسلط بشه .
– اصلا گفتن این حرفا الان چه سودی داره ؟ فقط وقتمون رو هدر می ده !
– پروانه … من می دونم تو زجر کشیدی … ولی خدا شاهده ما هم بعد از تو روز خوش به خودمون ندیدیم . اون از رباب که دم عروسیش جوون مرگ شد . اون از طوبی که نه شوهری … نه بچه ای … تک و تنها توی اون مسافرخونه جون می کنه !
اسم طوبی … قلب پروانه رو بیشتر درهم فشرد . با نگاهی یخی زمزمه کرد :
– طوبی … عمه طوبی ! یادم نیست آخرین بار کی دیدمش … دیگه داره چهره اش یادم میره !
جواهر دستش رو گذاشت روی شونه ی دخترک … گفت :
– باورت می شه … روش نمیشه نگاه بکنه توی صورتت ؟ … همیشه حالت رو از من می پرسه !
پروانه یک لحظه خیره شد توی چشم های جواهر . خوب که فکر می کرد ، می دید همه ی اونها یه جورایی قربانی حماقت پدرش شده بودند … هر کسی به نوعی . احد با بلند پروازی های ابلهانه اش … با نقشه چیدن برای کشتن ادریس خان … همه شون رو بدبخت کرده بود . بعد هم اینقدر غیرت نداشت که برگرده و ببینه چه ویرونه ای از خودش به جا گذاشته !
– شاید واقعا هیچ کدوم ما مقصر نیستیم ! همه اش زیر سر پدرمه !
گاهی با خودش فکر میکرد … آیا واقعا هیچوقت به گوش احد نرسید که دخترش رو مثل یک برده ی بی ارزش به خونه ی اربابی بردن ؟ یا رسیده بود ولی وجودش رو نداشت که برگرده و کاری انجام بده !
با تصور اینهمه بی اهمیتی ، قفسه ی سینه اش به درد اومد . توی افکار تلخش غرق بود که صدای اطلس رو شنید :
– پروانه ! پروانه … باید برگردیم !
پروانه نگاهی به پشت سرش انداخت … اطلس رو دید که همراه زهرا و سالومه منتظرش ایستاده بودند . نزدیک ظهر شده بود و باید برمیگشتن به چهار برجی
به سرعت دستش رو از توی دست جواهر بیرون کشید .
– من دیگه باید برگردم … احتمالا به این زودی ها دیگه نمی تونم دوباره از عمارت بیام بیرون !
جواهر هیچی نگفت و فقط با تردید … نگاهش رو توی چشم های پروانه چرخوند . انگار بین گفتن یا نگفتن حرفی مردد بود .
پروانه ادامه داد :
– مراقب خودت باش عمه ! اینا …
یک لحظه مکث کرد … بعد دو اسکناس مچاله شده ای که توی جیب پیراهنش داشت رو در آورد و گرفت به سمت اون :
– اینا رو هم بگیر ! … بیشتر همراهم ندارم !
– نه … نه پروانه !
می خواست امتناع کنه … پروانه به زور اسکناس ها رو چپوند توی مشتش .
– بگیر عمه ! اومدم بازار مکاره پارچه بخرم … هیچی چشمم رو نگرفت ! لازم ندارم … شکم بچه های تو مهم تر از رخت و لباس منه !
شرمندگی رسوخ کرد تا اعماق نگاه جواهر . هیچوقت هیچ کاری برای این دختر از دستش برنیومده بود … و حالا نمی تونست اینهمه خوبیشو تاب بیاره .
پروانه حتی منتظر تشکر نموند … زود خداحافظی کرد و چرخید تا به اطلس و دخترها ملحق بشه … که جواهر باز صداش کرد .
– پروانه !
– بله عمه ؟
– یه چیزایی دور و اطراف شنیدم … نمی دونم راسته یا دروغه ! ولی … فکر کردم تو باید بدونی !
قلب پروانه تند تپید .
– چی شده ؟!
– اون … می گن اون برگشته !
***
***
وقت صلاه ظهر بود که مینی بوس کهنه مقابل درب پشتی چهار برجی نگه داشت و اطلس و دخترها پیاده شدند .
خواجه رسول براشون درو باز کرد . پروانه در حالیکه هنوز غرق فکرهای خودش بود ، وارد باغ میوه شد . همون وقت صدای زمزمه مانند و مبهوت اطلس رو شنید :
– این سگ سیاهِ درِ جهنم اینجا چی می خواد ؟!
پروانه سرش رو بالا برد … و بلافاصله فهمید منظور اطلس از سگ سیاه چیه !
دده خانم … پیرزن نحس و مامای ده … قلب پروانه توی سینه اش ریخت !
هر وقت سر و کله ی این پیرزن توی عمارت پیدا می شد ، یعنی اتفاق بدی افتاده بود !
دده خانم صداشو بالا برد :
– همیشه به گردش … اطلس خاله !
اطلس با قدم های تند و تیزش از دخترها جلو زد :
– چه خبره اینجا ؟
– برو یه سر به خانوم بزرگت بزن ! سراغت رو می گرفت !
اطلس نیم چرخی زد و خریدهایی که از بازار کرده بود رو توی بغل سالومه هل داد . بعد دوید و از پله ها بالا رفت و خودش رو به حیاط سنگی رسوند .
سالومه بغض کرده مقابل زهرا و پروانه ایستاد و پچ زد :
– خدا لعنتش کنه ! باز نحسی آورده !
زهرا به سمت دده خانم رفت و گفت :
– از این طرفا … دده خانم جان ؟! باز چه خبر نحسی برامون آوردی ؟!
کلماتش تند و تیز … ولی لحنش دوستانه بود ! دده خانم رو ترش کرد :
– از قدیم و ندیم ماماها خبر نحس نمی آوردن ! اتفاقا خبراشون خوش بود !
زهرا خندید :
– چه بدونم ؟ اینم شانس ماست دیگه !
دده خانم زهرخندی زد و با دست به بالا اشاره کرد :
– شاید نحسی از یکی دیگه است !
پروانه خسته از اینهمه آسمون و ریسمون بافتن … رو به صنم پرسید :
– صنم جان … خدا بد نده ، چی شده ؟! هاله خانم خوب و خوشن ؟!
دده خانم باز وسط پرید :
– خدا کی برای بنده هاش بد میخواد ؟! والله این کار خدا نیست !
صنم یک مدلی از دده خانم چشم گرفت ، انگار از حشره ی نفرت انگیزی رو چرخونده بود ! بعد به پروانه گفت :
– نه پروانه جان … چه خوب و خوشی ؟! … هاله خانم افتاده به خونریزی … میگن اگه به این زودی ها خونریزیش بند نیاد ، این بچه اش هم سقط میشه !