رمان پروانه ام پارت ۹۵

4.3
(111)

 

 

سلمان ادامه داد :

 

– از من نشنیده بگیرید ، ولی سرهنگ طحان بدجوری زیر فشاره ! رشته ی امور از دستش در رفته و دارن بازخواستش می کنن ! … حتی وقتی تهران بودین ،گماشته اش رو فرستاده بود اینجا …

 

– اینجا ؟ چرا ؟!

 

– نمی دونم آقا ، اتفاقاً من اون روز شهر بودم … به بچه ها گفته پیغامی داره براتون . فهمیده خودتون تشریف ندارید ، دیگه به بقیه چیزی نگفته و رفته !

 

آوش کف دست هاشو لبه های روشویی گذاشت و کمی گردن خم کرد و نگاهش رو به پایین دوخت … . فکر اینکه طحان چه پیغامی براش داشته ، موریانه ی مغزش شده بود . ممکن بود بخواد در مورد قاچاقچی اسلحه ها ازش سوالی بپرسه ؟ … ولی به نظرش طحان در موضع ضعف بود و احتمالاً به جای بازخواست ازش کمک می خواست !

 

نوک انگشتانش به صورت ریتمیکی روی لبه ی روشویی شروع به ضرب گرفتن کرد .

 

– خب … فقط همین بود ؟!

 

سلمان کلاهش رو بین انگشتانش چلوند و این پا و اون پایی کرد .

 

– نه آقا !

 

آوش هوومی گفت … به نشانه ی اینکه میخواد ادامه ی اخبار رو بشنوه ! صاف ایستاد و دوباره مسلط شده به خودش … تیغ رو از زیر گردن با احتیاط بالا کشید تا تیغه ی فکش … .

 

– اوقاتتون تلخ نشه آقا … در مورد خسرو محسنین …

 

آوش باز هم از توی آینه نگاهی به سلمان انداخت … ولی اینبار دیگه متوقف نشد و با حوصله اصلاح صورتش رو ادامه داد .

 

– اون خبرچینی که گفته بودید بذاریم توی خونه اش … بهم گفت یه اتفاقاتی داره می افته ! یک نفر رفته پیش محسنین … گفته قاتل سیاوش خان رو می شناسه !

 

 

 

 

به سرعت خاموش شد … و منتظرِ واکنش آوش … .

 

نفس های آوش تند شد … گرما دوید زیر پوستش . می دونست یک روز این اتفاق میفته … انتظارش رو می کشید ! از روزها قبل … منتظر بود چنین چیزی بشنوه ! کسی با سودای گرفتن جایزه ای که محسنین در نظر گرفته بود ،خودش رو نشون بده … شاید با یک ادعای جعلی … یا شاید با یک ادعای درست !

 

قلبش تند می کوبید … ولی با خونسردی ظاهری گفت :

 

– همش همین بود ؟!

 

– خانم صباغیان رو هم دیشب جلوی در هتل دیدم … سراغتون رو گرفتن ! … مجبور شدم بهشون بگم برگشتین !

 

سکوت آوش …

توجهی به سلمان نداشت و با دقت خط ریش هاشو مرتب می کرد . سلمان اضافه کرد :

 

– خیلی دلخور شدن … وقتی فهمیدن توی شهر بودین و بهشون سری نزدین !

 

اینبار آوش به حرف اومد :

 

– همه چیزو بهش گفتی ! آره ؟!

 

– شرمندم آقا … سوال پیچم کردن ! از دهنم در رفت !

 

آوش دسته ی تیغ رو پرت کرد توی کاسه ی آب ، حوله ی سفیدی رو روی صورتش کشید و در حالی که باقیمونده ی کف اصلاح رو از روی صورتش پاک می کرد ، از آینه رو چرخوند .

 

– حالا به نظرت باید چیکار کنم ؟!

 

– نمی دونم آقا ، من تجربه ای در مورد زن ها ندارم ! ولی به نظر لازم نیست زیاد نگران باشید ، ایشون …

 

نگاه آوش همزمان حالتی بی حوصله و متعجب گرفت :

 

– چی ؟! من به زن ها چیکار دارم ؟! … منظورم در مورد فتوره چی و محسنینه !

 

سلمان دستپاچه از گافی که داده بود … پاسخ داد :

 

– هر چی شما بگید ! … برم بچپونمشون توی گونی براتون بیارم ؟!

 

آوش به حالتی متفکرانه گفت :

 

– نه !

 

و حوله رو زیر گردنش کشید و اون وقت دست هاش پایین افتاد .

 

 

 

 

– فعلاً هیچ کاری نکن ! … صبر کن تا خودم بهت بگم …

 

سلمان به سرعت پاسخ داد :

 

– رویِ چِشَم آقا !

 

آوش بزاق دهانش رو قورت داد و نگاهش رو به کندی و تاخیر از سلمان گرفت … پیدا بود فکرش سخت درگیر بود !

 

دو قدم پساپس رفت و بعد دوباره پرسید :

 

– چیز دیگه ای هم هست ؟

 

– نه آقا ، فقط همینا !

 

آوش سری تکون داد :

 

– خیلی خب … می تونی بری ! تا دو ساعت دیگه ملک افشاریه می بینمت !

 

باز هم پساپس رفت و بعد چرخید … و وارد کابین دوش شد … .

 

***

 

آهو توی باغ بود … بین درختهای سر به فلک کشیده و بی برگ و بار که زیر سفیدیِ برف شبیه ارواحِ کفن پوشیده ی گوژپشت دیده می شدند … .

 

پروانه شالِ گرمش رو بیشتر دور بدنش پیچید تا از گزند سرما در امان بمونه … و ایستاده لبه ی طارمی ها نگاهش می کرد … که غمگین بود ، متفکر ، و بسیار بسیار تنها !

 

همیشه دلش به حال اون می سوخت … شاید تنها عضو خاندان امیرافشار بود که لایق همدردی بود ! دختری که برای مادرش هیچ ارزشی نداشت … و برای شوهرش هم ارزشی نداشت ! کسی که همه ی عمر سرکوب شده بود … قربانیِ خاموشِ دیوارهای بلندِ چهار برجی ! …

 

همینطور خیره خیره نگاهش می کرد … و به نظر آهو سنگینی نگاهش رو حس کرد که سر چرخوند به طرفش و باهاش چشم توی چشم شد … .

 

چند لحظه بعد دستش رو بالا برد و بهش علامت داد … که بره توی باغ ، بهش ملحق بشه !

 

 

پروانه نفس عمیقی کشید و از پله ها پایین رفت . سکوت و آرامشی که بر اون صبحِ برفی غالب بود ، حس خوبی داشت . کلاغ ها توی آسمون می چرخیدند و قار قار می کردند … .

 

آهو سر جا ایستاده بود … نگاهش می کرد … بعد لبخند زد .

 

– اینقدر هوا سرده ، فکر نمی کردم کسی حالا حالاها دلش بیاد رختخوابش رو ترک کنه !

 

پروانه هم لبخند به لب جلو رفت :

 

– صبح بخیر !

 

آهو آرنجِ پروانه رو میون انگشتانش گرفت … و بعد دو نفری شروع کردند به قدم برداشتن . صدای قژ قژِ له شدن برف های دست نخورده زیر کفش هاشون … به گوش های پروانه خوش می اومد … . بعد آهو سکوتشون رو شکست :

 

– خب ، پروانه … بچه حالش چطوره ؟ … دیشب دکتر چی می گفت ؟!

 

پروانه گفت :

 

– خب …

 

و بی اختیار لبخند زد . از یادآوری اتفاقات دیشب … و صدای تپش قلبی که شنیده بود … .

 

– خوبه … خیلی خوبه ! راستش دیشب صدای قلبش رو شنیدم !

 

آهو متحیر و ناباور نگاهش کرد … و بعد ناگهان با اشتیاق خندید .

 

– واقعاً ؟! … خب … چطوری بود ؟ … حتماً خیلی حس خوبی داشت ! …

 

– حس عجیبی بود … و بله ، خیلی خوب بود !

 

لبخند روی لب های آهو خشکید … پلکی زد و بعد نگاهش رو به پایین دوخت .

 

 

 

 

– حتماً … حس بی نظیریه مادر شدن ! … هر کسی لیاقتش رو نداره !

 

دل پروانه سوخت از لحن بغض آلود آهو … کف دستش رو گذاشت روی بازوی لاغر اون و گفت :

 

– اینطوری نگید خانم … شما هنوز خیلی جوونید ! می تونید مادر بشید !

 

آهو لبخندی زد که از هزار گریه تلخ تر بود … گفت :

 

– ولی من واقعاً لیاقت مادر شدن رو ندارم … چون ضعیفم ! زنی که نتونه از خودش در برابر دیگران محافظت کنه ، از بچش هم نمی تونه !

 

آهی کشید که باعث شد بخار غلیظِ نفسش در هوا پخش بشه … ادامه داد :

 

– ولی تو قوی هستی ! شاید خودت اینو ندونی … ولی خیلی قوی هستی ! اینقدر زیاد که تونستی سیاوش رو تحمل کنی و نشکنی ! … اینقدر که آوش رو مجبور کردی بهت احترام بذاره ! … ولی من …

 

باز هم ساکت شد … ولی اینبار سکوتش با صدای موتورِ اتومبیلی در اون طرفِ دروازه های چهاربرجی گره خورد … .

 

ماشینی از جاده گذر کرد و درست جلوی دروازه ی بزرگ ایستاد … و بعد فرخ پیاده شد … .

 

آهو سر جا متوقف شد … پروانه هم !

 

قلب پروانه گاپ گاپ در سینه اش تپیدن گرفت . نگاه تندی انداخت به فرخ که دست در جیبهای پالتو ، به طرف دروازه می اومد … و بعد نگاه کرد به آهو … که سخت سر جا ایستاده بود !

 

با چشم هایی به اشک نشسته ، ولی مصمم … سخت و بی انعطاف !

 

فرخ صداش رو بالا برد … .

 

– آهو … باورم نمیشه ! بعد از یک ماه بلاخره دیدمت !

 

پروانه سخت شدنِ عضلاتِ صورت آهو رو به وضوح دید ! … فرخ ادامه داد :

 

– باید باهات حرف بزنم … آهو ! بیا درو باز کن ! … بیا درو باز کن عزیزم !

 

و آهو همچنان سخت و غیر قابلِ نفوذ … فقط نگاه میکرد به مردی که اسم شوهر رو براش یدک می کشید … و بعد با آهی دیگه … .

 

– چقدر … چقدر ازش متنفرم !

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 111

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان بومرنگ 3.8 (5)

بدون دیدگاه
خلاصه: سبا بعد از فوت پدر و مادرش هم‌خانه خانواده برادرش می‌شود اما چند سال بعد، به دنبال راه چاره‌ای برای مشکلات زندگی‌اش؛ تصمیم می‌گیرد از خانواده کوچک برادرش جدا…

دانلود رمان گلارین 3.8 (19)

۴ دیدگاه
    🤍خلاصه : حامله بودم ! اونم درست زمانی که شوهر_صیغه ایم با زن دیگه ازدواج کرد کسی که عاشقش بودم و عاشقم بود … حالا برگشتم تا انتقام…

دانلود رمان اقدس پلنگ 4.1 (8)

بدون دیدگاه
  خلاصه: اقدس مرغ پرور چورسی، دختری بی زبان و‌ساده اهل روستای چورس ارومیه وقتی پا به خوابگاه دانشجویی در تهران میزاره به خاطر نامش مورد تمسخر قرار می گیره…

دانلود رمان دیازپام 4.1 (24)

۲ دیدگاه
خلاصه:   ارسلان افشار مرد جدی و مغروری که به اجبار راضی به ازواج با آتوسا میشه و آتوسا هخامنش دختر ۲۰ ساله ای که به اجبار خانوادش قراره با…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نازنین Mg
2 ماه قبل

قاصدک جونم نویسنده رمان قلب عاشق زندست آخه خیلی وقته پارت جدید نذاشتی؟

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x