رمان پروانه ام پارت5

4.4
(37)

 

 

 

پروانه دلش می خواست بهش بگه اگر اون مسخره بازی ها رو در نمی آورد ، اینطوری نمی شد ! ولی جلوی زبونش رو گرفت . حتی یک قدمی پیش رفت و تعارفِ شل و ولی کرد :

 

– بذار کمکت کنم …

 

ولی زهرا به سرعت پاسخ داد :

 

– نه ، نمی خواد !

 

سرش رو از روی زانوهاش برداشت ، فین فینی کرد و بعد آب بینیش رو با گوشه ی روسریِ کثیفش گرفت … ادامه داد :

 

– خودم می تونم ! … تو برو مجله رو بردار !

 

– کجاست ؟

 

– توی برجِ شاهنشین !

 

پروانه با تمام وجود جیغ زد : چی ؟!

 

آخه کم جا بود ؟! … توی برج شاهنشین ! نقطه ی کم رفت و آمدی که گاهی استراحتگاهِ سیاوش خان می شد !

 

 

 

باز هم حس می کرد از زهرا عصبانیه . زهرا با چشم های غمگین نگاهش کرد :

 

– خواستم شوخی کنم !

 

پروانه با حرص خندید . هزار باز توی دلش لعنت فرستاد به زهرا … ولی جلوی زبونش رو گرفت . گاهی اوقات مهربون موندن کار سختی می شد … سخت ترین کار دنیا !

 

نفس عمیقی کشید … و نفس عمیق دیگه ای !

 

– باشه ، خودت رو ناراحت نکن … میرم دنبال مجله !

 

زهرا سرش رو تکون داد … انگار باری از روی دوش هاش برداشته شده بود ! پروانه قدم بعدی رو هم به سمتش برداشت … حالا سایه ی بلندش که همراه با نورِ روز واردِ انبار شده بود ، روی سر زهرا سنگینی می کرد . گفت :

 

– ولی اینو بدون زهرا … که اگر یک بار دیگه بخوای سالومه رو بترسونی یا وادارش کنی از مادرش دزدی کنه … با من طرفی ! کاری می کنم از چهار برجی که هیچ … از ملک افشاریه بیرونت کنن !

 

زهرا باز هم سرش رو تکون داد . پروانه دیگه وقت رو تلف نکرد و از انبار خارج شد .

 

می دونست چاره ای نداره به جز اینکه به برج شاهنشین بره و اون مجله ی لعنت شده رو پیدا کنه … پس بهتر بود تا وقتی همه مشغول دعوای زنهای ادریس خان بودند این کارو می کرد … .

****

 

 

****

عمارت چهار برجی یک عمارت بزرگ و خشتی … در واقع بزرگ ترین عمارت اون نواحی بود که از شهر “ملک افشاریه” کمتر از یک ساعت پیاده روی داشت .

 

قدمت عمارت اینقدر زیاد بود که تمام کسانی که ساختن اونو به چشم دیده بودند ، مرده بودند .

 

هر چند دو برج غربی عمارت تخریب شده بود و حالا فقط دو برج استوار داشت … مردم هنوز هم چهار برجی صداش می کردند .

 

ولی واقعاً چه اهمیتی داشت ؟ … عمارت حتی با همون دو برج به اندازه ی کافی مستحکم و رعب آور به نظر می رسید .

 

پروانه که از پلکان بلند و شیب دار برج به سختی بالا رفت … بلافاصله مجله رو پیدا کرد . اونو برداشت و با چک کردن ورق هاش … مطمئن شد که هنوز سالمه .

 

نفس راحتی کشید … و بعد چند قدم جلو رفت ، روی انگشتای پاهاش ایستاد و از لبه ی کنگره دارِ برج ، به خارج از عمارت نگاه کرد .

 

ناگهان چشم هاش پر از اشتیاق و زیبایی شد !

 

از اون ارتفاع می تونست همه چی رو ببینه . می تونست جاده ی باریک مقابل عمارت رو ببینه … تمام درخت های کاشته شده دو طرف جاده رو ببینه … و حتی ملک افشاریه ، که یک زمانی خونه ی پدر بزرگش بود … .

 

قلبش از اشتیاق و لذت تپید … آزادی !

 

چیزی که حتی فکر کردن در موردش ممنوع بود … ولی از این بالا می تونست آرزو کنه ! چیزی که از هشت سالگی ازش دزدیده شده بود … چیزی که براش ناشناخته بود ، مثل میوه های گرمسیری قاره های دور … که شاید فقط اسمشون رو می شنید ، ولی طعمشون رو نمی دونست .

 

تنها چیزی که می دونست … این بود که عطش آزادی داره ! … آرزو داشت روزی یک دختر آزاد باشه … بال در بیاره … پرواز کنه و بره از این جا !

 

 

نگاهش خیره بود به منظره ی مقابل … و ذهن معصومش غرق در رویاهای ناگفته اش … که صدایی از پایین پاهاش شنید … .

 

نفسش زیر جناق سینه اش گیر کرد …. یک نفر اومده بود به این قسمت عمارت … و حدس اینکه اون یک نفر کی بود ، اصلاً دشوار نبود !

 

– گندت بزنن یحیی ! بس کن ! … اینقدر روی مخ من راه نرو با حرفات پدر سگ !

 

صدای سیاوش خان !

 

روح از نوک انگشتای پای پروانه تا فرق سرش آهسته آهسته ترکش کرد . تن بی حسش رو چفت کرد به دیوار … قلبش دیوانه وار می تپید . اگر سیاوش خان اونو توی برج پیدا می کرد …

 

صدای نفر دوم بلند شد … یحیی :

 

– ارباب زاده … بیا بزن توی گوشم اگر فکر می کنی من بدت رو می خوام ! … یا اینکه دارم ازت سرپیچی می کنم ! … من همه ی عمرم نوکر شما بودم ! … تا دم مرگم هم …

 

صدای بی حوصله ی سیاوش خان دوید میون کلامش :

 

– بسه کم روضه بخون !

 

– این بازی که راه انداختی … خطرناکه ! به سرت قسم …

 

– من نمی تونم بشینم و ببینم یک مشت قاچاقچیِ بی ناموس بهم توهین کنند !

 

– ارباب زاده … شما جایگاهت محفوظه ! همیشه محفوظ بوده ! … این کارو نکن ! ادریس خان اگر بفهمن … اوقاتشون تلخ می شه !

 

– کی میخواد بهش بگه ؟ تو ؟!

 

 

– من غلط بکنم !

 

– پس دهنت رو ببند و بذار کارم رو بکنم !

 

یحیی جداً ساکت شد !

 

اون هم مثل همه می دونست سیاوش خان تاب و تحمل هیچ انتقادی رو نداره … حتی از زبون پیرمردی که همه ی عمر در اختیارش بوده !

 

پروانه از حرفاشون سر در نمی آورد … براش مهم هم نبود که چی میگن … فقط آرزو می کرد زودتر تموم بشه و برگردن پایین . توی دلش یک تسبیح صلوات نذر کرد تا این قضیه به خوشی تموم بشه !

 

سیاوش خان پرسید :

 

– چه خبر از فتوره چی ؟ … اومده ؟ هدیه ی منو آورده ؟!

 

– بله ارباب زاده … توی ملک افشاریه منتظر شماست !

 

– خوبه … میرم ازش می گیرم ! باید توی باغ دفنش کنم تا به وقتش …

 

– بگم خواجه رسول زمینو چال …

 

صدای بلند و مقتدر سیاوش خان :

 

– نه … هیچ کسی ! … هیچ کسی نباید بفهمه ! شنیدی یحیی ؟! … این رازو باید با خودت به گور ببری !

 

یحیی خیلی محکم و با اطمینان گفت :

 

– با خودم به گور می برم ارباب زاده !

 

سیاوش نفس عمیقی کشید و بعد انگار که با خودش حرف بزنه … اضافه کرد :

 

– خودم باید فکری براشون بردارم !

 

 

پروانه هنوز هم یک کلمه از حرف هاشون رو نمی تونست درک کنه … حس می کرد اونا از کشور دیگه ای هستند و دارند به زبون دیگه ای حرف می زنند . شاید هم اگر در موقعیت بهتری بود ، درک بهتری هم داشت … ولی در اون لحظه ترس تمام حواسش رو مختل کرده بود . فقط در دل دعا می کرد که اون دو نفر زودتر برگردن پایین .

 

صدای باز شدنِ در چوبی رو کشید … شعله ی امیدی توی قلبش روشن شد . داشتن می رفتند ؟!

 

صدای پاهایی رو شنید که دور و دورتر شد … و بعد سکوت محض !

 

پروانه توی دلش تا ده شمرد … و باز هم … . هیچ صدایی نمی شنید . انگار واقعاً تنها بود … و اگر واقعاً اینطور بود ، دیگه نباید حتی یک ثانیه رو تلف می کرد .

 

با تردید بدنش رو از دیوار گلی جدا کرد و به نرمی و بی صدایی یک گربه چند قدمی رو روی چهار دست و پا جلو رفت تا به مدخل برج رسید . چون هنوز مطمئن نبود … سر خم کرد تا حیاط رو زیر نظر بگیره … بلافاصله سیاوش خان رو دید !

 

برای بار دوم مُرد !

 

سیاوش خان پشت به او … روبروی دیوارِ کاهگلی ایستاده بود و خیره به دیوار … سیگار می کشید !

 

ظاهراً خیلی توی فکر بود … اینقدر زیاد که فراموش کرده بود داره به یک دیوار نگاه می کنه ، نه به یک منظره ی سرسبز !

 

پروانه خیره به قد و قامت او … حتی جرأت نفس کشیدن نداشت ! چقدر از این مرد می ترسید … هیولای دورانِ کودکیش !

 

هر زمانی که نزدیکش بود خودش رو آماده ی درد داشت … آماده ی ضربه یا حقارت ! … و حالا انگار نزدیک تر از همیشه … .

 

سیاوش خان انگار از فکر بیرون اومده باشه ، نفس عمیقی کشید و ناگهان چرخید به عقب .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 37

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان پدر خوب 3 (3)

بدون دیدگاه
خلاصه: دختری هم نسل من و تو در مسیر زندگی یکنواختش حرکت میکنه ، منتظر یک حادثه ی عجیب الوقوع نیست ، اما از یکنواختی خسته شده . روی پای…

دانلود رمان خط خورده 4 (1)

بدون دیدگاه
  خلاصه: کمند همراه مادر میان سالش زندگی میکنه و از یه نشکل ظاهری رنج میبره که گاهی اوقات باعث گوشه گیریش میشه. با خیال پیدا کردن کتری که آرزوی…

دانلود رمان زئوس 3.3 (12)

بدون دیدگاه
    خلاصه : سلـیم…. مردی که یه دنیا ازش وحشت دارن و اسلحه جز لاینفک وسایل شخصیش محسوب میشه…. اون از دروغ و خیانت بیزاره و گناهکارها رو به…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x