پروانه دلش می خواست بهش بگه اگر اون مسخره بازی ها رو در نمی آورد ، اینطوری نمی شد ! ولی جلوی زبونش رو گرفت . حتی یک قدمی پیش رفت و تعارفِ شل و ولی کرد :
– بذار کمکت کنم …
ولی زهرا به سرعت پاسخ داد :
– نه ، نمی خواد !
سرش رو از روی زانوهاش برداشت ، فین فینی کرد و بعد آب بینیش رو با گوشه ی روسریِ کثیفش گرفت … ادامه داد :
– خودم می تونم ! … تو برو مجله رو بردار !
– کجاست ؟
– توی برجِ شاهنشین !
پروانه با تمام وجود جیغ زد : چی ؟!
آخه کم جا بود ؟! … توی برج شاهنشین ! نقطه ی کم رفت و آمدی که گاهی استراحتگاهِ سیاوش خان می شد !
باز هم حس می کرد از زهرا عصبانیه . زهرا با چشم های غمگین نگاهش کرد :
– خواستم شوخی کنم !
پروانه با حرص خندید . هزار باز توی دلش لعنت فرستاد به زهرا … ولی جلوی زبونش رو گرفت . گاهی اوقات مهربون موندن کار سختی می شد … سخت ترین کار دنیا !
نفس عمیقی کشید … و نفس عمیق دیگه ای !
– باشه ، خودت رو ناراحت نکن … میرم دنبال مجله !
زهرا سرش رو تکون داد … انگار باری از روی دوش هاش برداشته شده بود ! پروانه قدم بعدی رو هم به سمتش برداشت … حالا سایه ی بلندش که همراه با نورِ روز واردِ انبار شده بود ، روی سر زهرا سنگینی می کرد . گفت :
– ولی اینو بدون زهرا … که اگر یک بار دیگه بخوای سالومه رو بترسونی یا وادارش کنی از مادرش دزدی کنه … با من طرفی ! کاری می کنم از چهار برجی که هیچ … از ملک افشاریه بیرونت کنن !
زهرا باز هم سرش رو تکون داد . پروانه دیگه وقت رو تلف نکرد و از انبار خارج شد .
می دونست چاره ای نداره به جز اینکه به برج شاهنشین بره و اون مجله ی لعنت شده رو پیدا کنه … پس بهتر بود تا وقتی همه مشغول دعوای زنهای ادریس خان بودند این کارو می کرد … .
****
****
عمارت چهار برجی یک عمارت بزرگ و خشتی … در واقع بزرگ ترین عمارت اون نواحی بود که از شهر “ملک افشاریه” کمتر از یک ساعت پیاده روی داشت .
قدمت عمارت اینقدر زیاد بود که تمام کسانی که ساختن اونو به چشم دیده بودند ، مرده بودند .
هر چند دو برج غربی عمارت تخریب شده بود و حالا فقط دو برج استوار داشت … مردم هنوز هم چهار برجی صداش می کردند .
ولی واقعاً چه اهمیتی داشت ؟ … عمارت حتی با همون دو برج به اندازه ی کافی مستحکم و رعب آور به نظر می رسید .
پروانه که از پلکان بلند و شیب دار برج به سختی بالا رفت … بلافاصله مجله رو پیدا کرد . اونو برداشت و با چک کردن ورق هاش … مطمئن شد که هنوز سالمه .
نفس راحتی کشید … و بعد چند قدم جلو رفت ، روی انگشتای پاهاش ایستاد و از لبه ی کنگره دارِ برج ، به خارج از عمارت نگاه کرد .
ناگهان چشم هاش پر از اشتیاق و زیبایی شد !
از اون ارتفاع می تونست همه چی رو ببینه . می تونست جاده ی باریک مقابل عمارت رو ببینه … تمام درخت های کاشته شده دو طرف جاده رو ببینه … و حتی ملک افشاریه ، که یک زمانی خونه ی پدر بزرگش بود … .
قلبش از اشتیاق و لذت تپید … آزادی !
چیزی که حتی فکر کردن در موردش ممنوع بود … ولی از این بالا می تونست آرزو کنه ! چیزی که از هشت سالگی ازش دزدیده شده بود … چیزی که براش ناشناخته بود ، مثل میوه های گرمسیری قاره های دور … که شاید فقط اسمشون رو می شنید ، ولی طعمشون رو نمی دونست .
تنها چیزی که می دونست … این بود که عطش آزادی داره ! … آرزو داشت روزی یک دختر آزاد باشه … بال در بیاره … پرواز کنه و بره از این جا !
نگاهش خیره بود به منظره ی مقابل … و ذهن معصومش غرق در رویاهای ناگفته اش … که صدایی از پایین پاهاش شنید … .
نفسش زیر جناق سینه اش گیر کرد …. یک نفر اومده بود به این قسمت عمارت … و حدس اینکه اون یک نفر کی بود ، اصلاً دشوار نبود !
– گندت بزنن یحیی ! بس کن ! … اینقدر روی مخ من راه نرو با حرفات پدر سگ !
صدای سیاوش خان !
روح از نوک انگشتای پای پروانه تا فرق سرش آهسته آهسته ترکش کرد . تن بی حسش رو چفت کرد به دیوار … قلبش دیوانه وار می تپید . اگر سیاوش خان اونو توی برج پیدا می کرد …
صدای نفر دوم بلند شد … یحیی :
– ارباب زاده … بیا بزن توی گوشم اگر فکر می کنی من بدت رو می خوام ! … یا اینکه دارم ازت سرپیچی می کنم ! … من همه ی عمرم نوکر شما بودم ! … تا دم مرگم هم …
صدای بی حوصله ی سیاوش خان دوید میون کلامش :
– بسه کم روضه بخون !
– این بازی که راه انداختی … خطرناکه ! به سرت قسم …
– من نمی تونم بشینم و ببینم یک مشت قاچاقچیِ بی ناموس بهم توهین کنند !
– ارباب زاده … شما جایگاهت محفوظه ! همیشه محفوظ بوده ! … این کارو نکن ! ادریس خان اگر بفهمن … اوقاتشون تلخ می شه !
– کی میخواد بهش بگه ؟ تو ؟!
– من غلط بکنم !
– پس دهنت رو ببند و بذار کارم رو بکنم !
یحیی جداً ساکت شد !
اون هم مثل همه می دونست سیاوش خان تاب و تحمل هیچ انتقادی رو نداره … حتی از زبون پیرمردی که همه ی عمر در اختیارش بوده !
پروانه از حرفاشون سر در نمی آورد … براش مهم هم نبود که چی میگن … فقط آرزو می کرد زودتر تموم بشه و برگردن پایین . توی دلش یک تسبیح صلوات نذر کرد تا این قضیه به خوشی تموم بشه !
سیاوش خان پرسید :
– چه خبر از فتوره چی ؟ … اومده ؟ هدیه ی منو آورده ؟!
– بله ارباب زاده … توی ملک افشاریه منتظر شماست !
– خوبه … میرم ازش می گیرم ! باید توی باغ دفنش کنم تا به وقتش …
– بگم خواجه رسول زمینو چال …
صدای بلند و مقتدر سیاوش خان :
– نه … هیچ کسی ! … هیچ کسی نباید بفهمه ! شنیدی یحیی ؟! … این رازو باید با خودت به گور ببری !
یحیی خیلی محکم و با اطمینان گفت :
– با خودم به گور می برم ارباب زاده !
سیاوش نفس عمیقی کشید و بعد انگار که با خودش حرف بزنه … اضافه کرد :
– خودم باید فکری براشون بردارم !
پروانه هنوز هم یک کلمه از حرف هاشون رو نمی تونست درک کنه … حس می کرد اونا از کشور دیگه ای هستند و دارند به زبون دیگه ای حرف می زنند . شاید هم اگر در موقعیت بهتری بود ، درک بهتری هم داشت … ولی در اون لحظه ترس تمام حواسش رو مختل کرده بود . فقط در دل دعا می کرد که اون دو نفر زودتر برگردن پایین .
صدای باز شدنِ در چوبی رو کشید … شعله ی امیدی توی قلبش روشن شد . داشتن می رفتند ؟!
صدای پاهایی رو شنید که دور و دورتر شد … و بعد سکوت محض !
پروانه توی دلش تا ده شمرد … و باز هم … . هیچ صدایی نمی شنید . انگار واقعاً تنها بود … و اگر واقعاً اینطور بود ، دیگه نباید حتی یک ثانیه رو تلف می کرد .
با تردید بدنش رو از دیوار گلی جدا کرد و به نرمی و بی صدایی یک گربه چند قدمی رو روی چهار دست و پا جلو رفت تا به مدخل برج رسید . چون هنوز مطمئن نبود … سر خم کرد تا حیاط رو زیر نظر بگیره … بلافاصله سیاوش خان رو دید !
برای بار دوم مُرد !
سیاوش خان پشت به او … روبروی دیوارِ کاهگلی ایستاده بود و خیره به دیوار … سیگار می کشید !
ظاهراً خیلی توی فکر بود … اینقدر زیاد که فراموش کرده بود داره به یک دیوار نگاه می کنه ، نه به یک منظره ی سرسبز !
پروانه خیره به قد و قامت او … حتی جرأت نفس کشیدن نداشت ! چقدر از این مرد می ترسید … هیولای دورانِ کودکیش !
هر زمانی که نزدیکش بود خودش رو آماده ی درد داشت … آماده ی ضربه یا حقارت ! … و حالا انگار نزدیک تر از همیشه … .
سیاوش خان انگار از فکر بیرون اومده باشه ، نفس عمیقی کشید و ناگهان چرخید به عقب .