رمان پروانه ام پارت67

4.3
(69)

 

– شماها بازم جمع شدین اینجا ، جونم مرگ شده ها ؟! … از جونتون سیر خوردین ؟! … بگیرم همه تون رو خونین و مالین کنم ؟!

 

صدای حرص زده ی اطلس بود … و وقتی که مقابل در کتابخونه ظاهر شد و آوش رو دید …

 

– ای وای خدا مرگم بده ! … آقا شمایید ؟!

 

دستش رو جلوی دهانش گرفت … کم مونده بود پس بیفته !

 

آوش گیج بود … گیج از سوسوی چشم های پروانه … پلکی زد و گفت :

 

– انتظار داشتی کی باشه ؟!

 

– هیچی آقا ! من فقط … آخه صدای حرف شنیدم از پشت پنجره ! … شما هم که خدایی نکرده با خودتون حرف نمی زنید ! … به نظرم مالیخولیا شدم !

 

آوش با لحن عبوسی گفت :

 

– از بی خوابیه ، اطلس ! نظرت چیه بعضی وقتا بخوابی ؟!

 

تا حدودی … کنایه اش درست بود ! هیچوقت ندیده بود اطلس نباشه یا در حال استراحت باشه ! همیشه اون رو در حال راه رفتن و سرک کشیدن می دید … اینهمه فعالیت بی وقفه براش عجیب بود !

اطلس سرخ شد :

 

– ببخشید آقا خلوتتون رو بهم زدم ! شبتون بخیر !

 

آوش خیلی جدی و رسمی سرش رو تکون داد :

 

– شب شما هم بخیر ! در رو ببند پشت سرت !

 

اطلس رفت … پروانه صدای بسته شدن در رو شنید ! پلک هاشو روی هم گذاشت و نفس راحتی کشید ‌… و همون لحظه انگشتانِ قدرتمند آوش حلقه شد دور بازوش و اونو از پشت کاناپه کشید بیرون !

 

 

 

 

 

پروانه هینی کشید … .

 

– بیا بیرون ببینمت !

 

آوش اونو صاف مقابلش نگه داشت … کاملاً نزدیک به خودش .

 

– یادته چند روز پیش چی بهت گفتم خانم پروانه ؟ … از کارای یواشکی خوشم نمیاد !

 

کلماتش چیزی می گفتند … ولی لحنش خشک و ترسناک نبود ! پروانه سعی کرد عقب تر بره … دست آوش هنوز روی بازوش بود !

 

– میخوای کتاب بخونی ، نیازی به پنهان کاری نیست ! هر ساعتی که دوست داری می تونی بیای اینجا ! در مورد خواسته ات هم … می تونی فکر کنی …

 

– آقا آوش … لطفاً دستم رو ول کنید !

 

آوش لحظه ای درنگ کرد … و بعد دست پروانه رو آهسته رها کرد … .

 

– برو !

 

پروانه به سرعت چند قدمی به عقب برداشت … چشم هاش ترس داشت . اینهمه نزدیکی به آوش رو نمی تونست تاب بیاره … اینهمه شباهتش به سیاوش !

 

آوش باز گفت :

 

– بی سر و صدا برو ! ممکنه اطلس همین دور و برا باشه !

 

پروانه پا تند کرد به سمت در … هر چی زودتر از اونجا خارج می شد ، براش بهتر بود ! قلبش اینقدر محکم می کوبید که انعکاس صداشو توی گوش هاش می شنید … .

 

نزدیک در که رسید … باز صدای آوش رو شنید :

 

– صدای خیلی خوبی داری !

 

یک لحظه طول کشید تا پروانه منظورش رو متوجه بشه … و بعد یکدفعه آتیش تنوره کشید زیر پوستش !

 

پس شنیده بود … اون شعر رو و تمام بحث مضحکشون در مورد انار و سیب ! دلش می خواست بمیره !

 

قدم های باقیمونده رو دوید … از کتابخونه خودش رو بیرون انداخت … .

 

آوش سر جا ایستاده بود و نگاه می کرد به در نیمه باز … .

 

صدای پاهاش خیلی زود محو شد … .

 

***

 

سردیِ گوشی پزشکی از روی شکمش که برداشته شد ، نفس راحتی کشید و بلافاصله لباسش رو روی بدنش مرتب کرد . دکتر گفت :

 

– همه چیز خیلی نرماله ! هم وضعیت مادر و هم جنین ! … می تونید بلند بشید ، خانمِ امیر افشار !

 

پروانه از خدا خواسته روی آرنجش نیمخیز شده بود که با شنیدن این کلمه ، سر جا خشکش زد !

 

خانم امیر افشار ؟! … انگار خانمی که توی چهار برجی بهش چسبونده بودند بس نبود … حالا تبدیل شده بود به خانم امیر افشار !

 

اطلس تعللش رو که دید ، دست انداخت زیر بغلش و کمکش کرد روی تختِ سفت معاینه صاف بشینه . پروانه گفت :

 

– من امیر افشار نیستم !

 

لحنش انزجار داشت ! اطلس بهش چشم غره رفت :

 

– پاشو بریم پیش دکتر ! حرف اضافه نزن !

 

پروانه پاهاشو توی کفش های جفت شده کنار تخت فرو کرد و بلند شد .

 

دکتر ، زن میانسال و خوشرویی بود … گفت :

 

– تا الان وضعیت خوبی دارید … جنین مشغول سفت کردن جای پاش توی رحم مادره ! این روزها سعی کنید به تغذیه تون بیشتر برسید و مواد غذایی خون ساز بخورید و مهمتر از همه، از استرس دور باشید ! … لاغری مادر هم الان طبیعیه … از یک ماه دیگه وزن گیری شروع میشه ! … مراقب باشید … میتونید بچه رو صحیح و سالم به دنیا بیارید !

 

مکثی کرد ، پشت میزش نشست و با نگاهی کنجکاو به پروانه … پرسید :

 

– راستی … از خانم اولِ همسرتون چه خبر ؟! … اسمشون رو یادم نیست !

 

پروانه پاسخ داد :

 

– هاله ! رفتن تهران ، خونه ی پدریشون !

 

– درسته ! … ایشون هم توی بارداری هاشون دو سه مرتبه ای اومدن بیمارستان برای معاینه ! خیلی عجیب بود که وضعیت جنین و خودشون کاملاً ایده آل بود … بعد ناگهان بچه سقط می شد ! هنوز نتونستم در مورد سقط جنین هاشون خودمو قانع کنم !

 

 

 

 

پروانه سری آهسته جنبوند … چیزی در لحن دکتر بود که مشکوکش می کرد ! ولی خیلی فرصت نکرد فکر کنه … دکتر باز گفت :

 

– البته شما نگران نباش ! استرس برای زن باردار ، سمه ! من براتون دارو می نویسم … تا یک ماه استفاده کنید ! … بعد هم اگه خدا بخواد ، پزشک جدید می رسه !

 

اطلس پرسید :

 

– پزشک جدید ؟!

 

دکتر خنده ای کرد که معلوم نبود از روی ناراحتی بود یا خوشحالی … سر خم کرد روی میزش و همونطور که نسخه می نوشت ، گفت :

 

– خانم دکتر حبیب زاده … نمی دونم اسمشون به گوشتون خورده یا نه ! یکی از سه پزشک برتر حوزه ی زنان و زایمان هستند … سه روز قبل نامه رسید که به دستور وزارت بهداشت اعزام شدن بیمارستان افشاریه ، تا اینجا خدمت کنند ! … عجیب نیست به نظرتون ؟! … از قرار معلوم آدم خوش شانسی هستید ، خانم امیر افشار …!

 

***

 

از اتاق دکتر بیرون اومدند … .

 

انور تکیه زده بود به دیوار … تا اونها رو دید صاف ایستاد … .

 

راننده شون بود … ولی پروانه می دونست آوش اونو فرستاده تا لحظه به لحظه مراقبشون باشه … مبادا دست از پا خطا کنه !

 

– تموم شد خانم ؟ برمی گردین چهار برجی ؟!

 

اطلس دست پروانه رو در دست گرفته بود … اونو هدایت کرد به طرف نیمکت کنار دیوار . گفت  :

 

– ما همین جا هستیم ! تو برو داروهای خانم رو بگیر و بیار !

 

انور این پا و اون پایی کرد :

 

– آخه …

 

چشم غره ی اطلس رو که دید ، کوتاه اومد . کاغذ نسخه رو گرفت و تند دوید تا زودتر به داروخانه برسه و برگرده .

 

اون وقت اطلس نشست کنار دست پروانه .

 

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 69

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان قلب دیوار 5 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه: پری که در آستانه ۳۲سالگی در یک رابطه‌ی بی‌ سروته و عشقی ده ساله گرفتار شده، تصمیم می‌گیرد تغییری در زندگیش بدهد. یک دورهمی ساده اولین برخورد…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x