– شماها بازم جمع شدین اینجا ، جونم مرگ شده ها ؟! … از جونتون سیر خوردین ؟! … بگیرم همه تون رو خونین و مالین کنم ؟!
صدای حرص زده ی اطلس بود … و وقتی که مقابل در کتابخونه ظاهر شد و آوش رو دید …
– ای وای خدا مرگم بده ! … آقا شمایید ؟!
دستش رو جلوی دهانش گرفت … کم مونده بود پس بیفته !
آوش گیج بود … گیج از سوسوی چشم های پروانه … پلکی زد و گفت :
– انتظار داشتی کی باشه ؟!
– هیچی آقا ! من فقط … آخه صدای حرف شنیدم از پشت پنجره ! … شما هم که خدایی نکرده با خودتون حرف نمی زنید ! … به نظرم مالیخولیا شدم !
آوش با لحن عبوسی گفت :
– از بی خوابیه ، اطلس ! نظرت چیه بعضی وقتا بخوابی ؟!
تا حدودی … کنایه اش درست بود ! هیچوقت ندیده بود اطلس نباشه یا در حال استراحت باشه ! همیشه اون رو در حال راه رفتن و سرک کشیدن می دید … اینهمه فعالیت بی وقفه براش عجیب بود !
اطلس سرخ شد :
– ببخشید آقا خلوتتون رو بهم زدم ! شبتون بخیر !
آوش خیلی جدی و رسمی سرش رو تکون داد :
– شب شما هم بخیر ! در رو ببند پشت سرت !
اطلس رفت … پروانه صدای بسته شدن در رو شنید ! پلک هاشو روی هم گذاشت و نفس راحتی کشید … و همون لحظه انگشتانِ قدرتمند آوش حلقه شد دور بازوش و اونو از پشت کاناپه کشید بیرون !
پروانه هینی کشید … .
– بیا بیرون ببینمت !
آوش اونو صاف مقابلش نگه داشت … کاملاً نزدیک به خودش .
– یادته چند روز پیش چی بهت گفتم خانم پروانه ؟ … از کارای یواشکی خوشم نمیاد !
کلماتش چیزی می گفتند … ولی لحنش خشک و ترسناک نبود ! پروانه سعی کرد عقب تر بره … دست آوش هنوز روی بازوش بود !
– میخوای کتاب بخونی ، نیازی به پنهان کاری نیست ! هر ساعتی که دوست داری می تونی بیای اینجا ! در مورد خواسته ات هم … می تونی فکر کنی …
– آقا آوش … لطفاً دستم رو ول کنید !
آوش لحظه ای درنگ کرد … و بعد دست پروانه رو آهسته رها کرد … .
– برو !
پروانه به سرعت چند قدمی به عقب برداشت … چشم هاش ترس داشت . اینهمه نزدیکی به آوش رو نمی تونست تاب بیاره … اینهمه شباهتش به سیاوش !
آوش باز گفت :
– بی سر و صدا برو ! ممکنه اطلس همین دور و برا باشه !
پروانه پا تند کرد به سمت در … هر چی زودتر از اونجا خارج می شد ، براش بهتر بود ! قلبش اینقدر محکم می کوبید که انعکاس صداشو توی گوش هاش می شنید … .
نزدیک در که رسید … باز صدای آوش رو شنید :
– صدای خیلی خوبی داری !
یک لحظه طول کشید تا پروانه منظورش رو متوجه بشه … و بعد یکدفعه آتیش تنوره کشید زیر پوستش !
پس شنیده بود … اون شعر رو و تمام بحث مضحکشون در مورد انار و سیب ! دلش می خواست بمیره !
قدم های باقیمونده رو دوید … از کتابخونه خودش رو بیرون انداخت … .
آوش سر جا ایستاده بود و نگاه می کرد به در نیمه باز … .
صدای پاهاش خیلی زود محو شد … .
***
سردیِ گوشی پزشکی از روی شکمش که برداشته شد ، نفس راحتی کشید و بلافاصله لباسش رو روی بدنش مرتب کرد . دکتر گفت :
– همه چیز خیلی نرماله ! هم وضعیت مادر و هم جنین ! … می تونید بلند بشید ، خانمِ امیر افشار !
پروانه از خدا خواسته روی آرنجش نیمخیز شده بود که با شنیدن این کلمه ، سر جا خشکش زد !
خانم امیر افشار ؟! … انگار خانمی که توی چهار برجی بهش چسبونده بودند بس نبود … حالا تبدیل شده بود به خانم امیر افشار !
اطلس تعللش رو که دید ، دست انداخت زیر بغلش و کمکش کرد روی تختِ سفت معاینه صاف بشینه . پروانه گفت :
– من امیر افشار نیستم !
لحنش انزجار داشت ! اطلس بهش چشم غره رفت :
– پاشو بریم پیش دکتر ! حرف اضافه نزن !
پروانه پاهاشو توی کفش های جفت شده کنار تخت فرو کرد و بلند شد .
دکتر ، زن میانسال و خوشرویی بود … گفت :
– تا الان وضعیت خوبی دارید … جنین مشغول سفت کردن جای پاش توی رحم مادره ! این روزها سعی کنید به تغذیه تون بیشتر برسید و مواد غذایی خون ساز بخورید و مهمتر از همه، از استرس دور باشید ! … لاغری مادر هم الان طبیعیه … از یک ماه دیگه وزن گیری شروع میشه ! … مراقب باشید … میتونید بچه رو صحیح و سالم به دنیا بیارید !
مکثی کرد ، پشت میزش نشست و با نگاهی کنجکاو به پروانه … پرسید :
– راستی … از خانم اولِ همسرتون چه خبر ؟! … اسمشون رو یادم نیست !
پروانه پاسخ داد :
– هاله ! رفتن تهران ، خونه ی پدریشون !
– درسته ! … ایشون هم توی بارداری هاشون دو سه مرتبه ای اومدن بیمارستان برای معاینه ! خیلی عجیب بود که وضعیت جنین و خودشون کاملاً ایده آل بود … بعد ناگهان بچه سقط می شد ! هنوز نتونستم در مورد سقط جنین هاشون خودمو قانع کنم !
پروانه سری آهسته جنبوند … چیزی در لحن دکتر بود که مشکوکش می کرد ! ولی خیلی فرصت نکرد فکر کنه … دکتر باز گفت :
– البته شما نگران نباش ! استرس برای زن باردار ، سمه ! من براتون دارو می نویسم … تا یک ماه استفاده کنید ! … بعد هم اگه خدا بخواد ، پزشک جدید می رسه !
اطلس پرسید :
– پزشک جدید ؟!
دکتر خنده ای کرد که معلوم نبود از روی ناراحتی بود یا خوشحالی … سر خم کرد روی میزش و همونطور که نسخه می نوشت ، گفت :
– خانم دکتر حبیب زاده … نمی دونم اسمشون به گوشتون خورده یا نه ! یکی از سه پزشک برتر حوزه ی زنان و زایمان هستند … سه روز قبل نامه رسید که به دستور وزارت بهداشت اعزام شدن بیمارستان افشاریه ، تا اینجا خدمت کنند ! … عجیب نیست به نظرتون ؟! … از قرار معلوم آدم خوش شانسی هستید ، خانم امیر افشار …!
***
از اتاق دکتر بیرون اومدند … .
انور تکیه زده بود به دیوار … تا اونها رو دید صاف ایستاد … .
راننده شون بود … ولی پروانه می دونست آوش اونو فرستاده تا لحظه به لحظه مراقبشون باشه … مبادا دست از پا خطا کنه !
– تموم شد خانم ؟ برمی گردین چهار برجی ؟!
اطلس دست پروانه رو در دست گرفته بود … اونو هدایت کرد به طرف نیمکت کنار دیوار . گفت :
– ما همین جا هستیم ! تو برو داروهای خانم رو بگیر و بیار !
انور این پا و اون پایی کرد :
– آخه …
چشم غره ی اطلس رو که دید ، کوتاه اومد . کاغذ نسخه رو گرفت و تند دوید تا زودتر به داروخانه برسه و برگرده .
اون وقت اطلس نشست کنار دست پروانه .