چشم های آوش برقی زد :
– سوال خوبی پرسیدی ، مامان ! دلیل سفر من کاملاً محرمانه است و تا الان به هیچ کسی نگفتم . ولی حالا می خوام به تو … فقط تو بگم !
مکثی کوتاه …
سرش رو باز جلوتر برد و دهانش رو به گوش مادرش نزدیک کرد … و با لحن عجیبی ادامه داد :
– دارم می رم … دیدن هاله ! می خوام مدارک پزشکیشو بگیرم ! میخوام تحقیق کنم … بدونم دلیل سقط جنین های پشت سر همشو ! میخوام بدونم این سقط ها دلیل علمی داشته یا نه !
خورشید نفسی کشید … رنگ رخش داشت به زردیِ بیمارگونه ای می گرایید . آوش دهانش رو از گوش مادرش فاصله داد و با لبخندی شرر بار … باز گفت :
– به نظرت … سه سقط پشت سر هم کمی عجیب نیست ؟! … برای من حالا بیشتر از پیدا کردن قاتل سیا ، پیدا کردن قاتل بچه هاش مهم شده !
خورشید چیزی نگفت … کاملاً کیش و مات شده به نظر می رسید ! آوش نگاه کرد به صورت اون … و راضی از اثر مستقیم کلماتش … گونه ی سردش رو بوسید و روی پاهاش ایستاد .
– داستانِ مسافرتم به تهران ، بین خودمون بمونه ، مامان ! شب بخیر !
کتش رو از روی دسته ی صندلی برداشت و اتاق رو ترک کرد .
به محض بسته شدن در … خورشید مثل تیرِ رها شده از چله ی کمان ، از جا پرید . بی نفس و وحشت زده … خودش رو به میز توالت رسوند و دست های لرزانش رو فرو برد توی شکم کشوها … و گشت … و گشت … و بسته ی کوچکِ گردی که از پیرمردِ دعانویس خریده بود ، پیدا نکرد !
– اوه !
قفسه ی سینه اش سوخت !
بسته ی گرد رو پیدا نکرد ! لابد آوش گشته و اونو پیدا کرده بود و لابد …
بیشتر از اون نمی تونست تعادلش رو حفظ کنه . بدنش رو رها کرد روی صندلی … خیره شد به صورت زرد و ترسیده اش در آینه !
***
طوبی و جواهر باز هم پشت دروازه های باغ ایستاده بودند … صورتشون رو چسبونده بودند به میله های دروازه و به پروانه نگاه می کردند که داشت به طرفشون می رفت .
جواهر گفت :
– الهی قربونش برم … انگار آب رفته زیر پوستش ! سرحال تر شده دخترمون !
خواجه رسول با بدبینی و کینه توزی نگاهشون کرد . هم دل خوشی ازشون نداشت و هم از تجربه ی چوب و فلکِ دفعه ی قبل ، جرات نمی کرد حرفی بارشون کنه ! هیس هیسی کرد و گفت :
– اجازه دارن بیان ؟ ارباب گفتن تا نیستن ، کسی رو راه ندیم !
سلمان ، اون طرف دروازه … چوب بلندی که در دست داشت رو کف زمین کشید و روی خاک های مرطوب ، اشکال بی معنی رسم کرد :
– بله اجازه دارن ! ارباب گفتن فقط آدمای غریبه رو راه ندیم !
خواجه رسول چینی به بینی انداخت و غرولند کنان از در فاصله گرفت :
– حالا اینم شده واسه ما آقا بالا سر !
از سلمان نفرت داشت !
دو روز بود که آوش خان رفته بود تهران ، و تمام این دو روز رو سلمان بست پشت دروازه های عمارت نگهبانی داده بود ! خودش هم اگر نبود ، حتماً دو سه نفری از آدماشو اونجا نگه می داشت . آوش بهش سپرده بود این مدت مراقب رفت و آمدها باشه … و سلمان با جدیت داشت این دستورو اطاعت می کرد !
خواجه رسول باز زیر لب غر غری کرد :
– انگار سگ نگهبونه که بستنش به در ! سگِ نگهبون هم میره پی آب و غذا … ولی این نمیره ! انگار خودم ملتفت نبودم چطور مراقب خونه زندگی ارباب باشم … برام این درختِ عر عرو علم کردن !
همینطور زیر لب غرولند می کرد و روی صندلی نشست و مشغول روشن کردن سیگاری شد .
هم زمان پروانه به دروازه نزدیک شد و از فاصله ی چند قدمی … لبخندی نشست روی لب هاش .
– عمه جواهر ، عمه طوبی ! خوش اومدین … چشممو روشن کردین !
طوبی با علاقه به برادر زاده اش نگاه کرد … که آب زیر پوستش رفته بود و سرحال تر از گذشته به نظر می رسید ! شکمش حالا کمی برجسته شده بود و از زیر لباسش ، به چشم می اومد . ولی با وجودِ اون شکم برجسته ، هنوز صورتش زیبایی و ملاحت یک دختر بچه رو داشت !
– عمه جان … حال و احوالت خوبه ؟ بزنم به تخته سر حال به نظر میای !
پروانه خنده ی با نشاطی کرد و دستش رو روی دست عمه طوبی گذاشت :
– خیلی خوبم عمه ! شما خوبی ؟
مکث کوتاهی کرد ، سر چرخوند به طرف خواجه رسول و با لحنی شیرین و دوستانه پرسید :
– خواجه رسول … میذاری عمه هام بیان داخل یا نه ؟
نمی خواست اون اتفاقات دفعه ی قبل تکرار بشه … حتی تصمیم داشت اصراری نکنه . ولی خواجه رسول این لحن صمیمانه ی اون رو نوعی توهین به خودش تلقی کرد :
– بله خانم ؟ من کی باشم که بخوام حرف روی حرف شما بیارم ؟! شما دستور بدین …
سلمان چوبش رو به حالت اخطار به میله های دروازه زد :
– حرف اضافه نزن ! پاشو درو باز کن !
خواجه رسول چنان به طرفش چشم غره رفت که انگار جنگ می طلبید … ولی بعد از جا بلند شد و لخ لخ کنان به سمت در رفت … و باز زیر لب غرغری کرد :
– منی که مو سفید کردم پای این عمارت … حالا باید از یه علف بچه حرف بشنوم ! هنوز ادریس خان زنده است و آقازاده اش سرمون رو با پنبه می بره … وای به روزی که …
با رسیدن به دروازه ، پِی حرفش رو نگرفت . کلید انداخت توی قفل بزرگ و زنگ زده … و زنجیرو باز کرد .
بلافاصله اول طوبی ، و بعد جواهر پا به حریم باغ گذاشتند و پروانه رو بغل گرفتند .
پروانه با حالی خوش از اونا استقبال کرد . بعد از روزها توی عمارت چرخیدن و فقط کتاب خوندن و گهگاهی با آهو خانم شب نشینی کردن … حالا دو آدم جدید می دید . آدم هایی که با دنیای بیرون در ارتباط بودند و می تونستند اخبار تازه ای براش داشته باشند … و شاید حتی در مورد پدرش چیزی می دونستند !
– پروانه جانم … از دفعه ی پیش که از جلوی در بیرونمون کردن ، دلم آروم و قرار نداشت ! نمی دونی چی کشیدیم ما !
جواهر گفت … و بعد طوبی ادامه داد :
– یکی دو باری هم جلوی خودِ آوش خان رو گرفتم و حالتو ازش پرسیدم … بی حوصله جوابمو داد ! آخرم عذرم رو از هتل خواستن !
پروانه مات شد :
– واقعاً ؟!
طوبی لبخند غمگینی زد که خیلی زود محو شد … بعد دستش رو روی بازوی پروانه گذاشت و با لحن با نشاطی اضافه کرد :
– به این حرفا فکر نکن ، عمه جان ! بیا بریم اتاقت … برات کلوچه پختم …
پارت قشنگی بود دستت طلا قاصدک جان