رمان پروانه ام پارت81

3.9
(87)

 

 

چشم های آوش برقی زد :

 

– سوال خوبی پرسیدی ، مامان ! دلیل سفر من کاملاً محرمانه است و تا الان به هیچ کسی نگفتم . ولی حالا می خوام به تو … فقط تو بگم !

 

مکثی کوتاه …

سرش رو باز جلوتر برد و دهانش رو به گوش مادرش نزدیک کرد … و با لحن عجیبی ادامه داد :

 

– دارم می رم … دیدن هاله ! می خوام مدارک پزشکیشو بگیرم ! میخوام تحقیق کنم … بدونم دلیل سقط جنین های پشت سر همشو ! میخوام بدونم این سقط ها دلیل علمی داشته یا نه !

 

خورشید نفسی کشید … رنگ رخش داشت به زردیِ بیمارگونه ای می گرایید . آوش دهانش رو از گوش مادرش فاصله داد و با لبخندی شرر بار … باز گفت :

 

– به نظرت … سه سقط پشت سر هم کمی عجیب نیست ؟! … برای من حالا بیشتر از پیدا کردن قاتل سیا ، پیدا کردن قاتل بچه هاش مهم شده !

 

خورشید چیزی نگفت … کاملاً کیش و مات شده به نظر می رسید ! آوش نگاه کرد به صورت اون … و راضی از اثر مستقیم کلماتش … گونه ی سردش رو بوسید و روی پاهاش ایستاد .

 

– داستانِ مسافرتم به تهران ، بین خودمون بمونه ، مامان ! شب بخیر !

 

کتش رو از روی دسته ی صندلی برداشت و اتاق رو ترک کرد .

 

به محض بسته شدن در … خورشید مثل تیرِ رها شده از چله ی کمان ، از جا پرید . بی نفس و وحشت زده … خودش رو به میز توالت رسوند و دست های لرزانش رو فرو برد توی شکم کشوها … و گشت … و گشت … و بسته ی کوچکِ گردی که از پیرمردِ دعانویس خریده بود ، پیدا نکرد !

 

– اوه !

 

قفسه ی سینه اش سوخت !

بسته ی گرد رو پیدا نکرد ! لابد آوش گشته و اونو پیدا کرده بود و لابد …

 

بیشتر از اون نمی تونست تعادلش رو حفظ کنه . بدنش رو رها کرد روی صندلی … خیره شد به صورت زرد و ترسیده اش در آینه !

 

***

 

طوبی و جواهر باز هم پشت دروازه های باغ ایستاده بودند … صورتشون رو چسبونده بودند به میله های دروازه و به پروانه نگاه می کردند که داشت به طرفشون می رفت .

 

جواهر گفت :

 

– الهی قربونش برم … انگار آب رفته زیر پوستش ! سرحال تر شده دخترمون !

 

خواجه رسول با بدبینی و کینه توزی نگاهشون کرد . هم دل خوشی ازشون نداشت و هم از تجربه ی چوب و فلکِ دفعه ی قبل ، جرات نمی کرد حرفی بارشون کنه ! هیس هیسی کرد و گفت :

 

– اجازه دارن بیان ؟ ارباب گفتن تا نیستن ، کسی رو راه ندیم !

 

سلمان ، اون طرف دروازه … چوب بلندی که در دست داشت رو کف زمین کشید و روی خاک های مرطوب ، اشکال بی معنی رسم کرد :

 

– بله اجازه دارن ! ارباب گفتن فقط آدمای غریبه رو راه ندیم !

 

خواجه رسول چینی به بینی انداخت و غرولند کنان از در فاصله گرفت :

 

– حالا اینم شده واسه ما آقا بالا سر !

 

از سلمان نفرت داشت !

دو روز بود که آوش خان رفته بود تهران ، و تمام این دو روز رو سلمان بست پشت دروازه های عمارت نگهبانی داده بود ! خودش هم اگر نبود ، حتماً دو سه نفری از آدماشو اونجا نگه می داشت . آوش بهش سپرده بود این مدت مراقب رفت و آمدها باشه … و سلمان با جدیت داشت این دستورو اطاعت می کرد !

 

خواجه رسول باز زیر لب غر غری کرد :

 

– انگار سگ نگهبونه که بستنش به در ! سگِ نگهبون هم میره پی آب و غذا … ولی این نمیره ! انگار خودم ملتفت نبودم چطور مراقب خونه زندگی ارباب باشم … برام این درختِ عر عرو علم کردن !

 

 

 

همینطور زیر لب غرولند می کرد و روی صندلی نشست و مشغول روشن کردن سیگاری شد .

 

هم زمان پروانه به دروازه نزدیک شد و از فاصله ی چند قدمی … لبخندی نشست روی لب هاش .

 

– عمه جواهر ، عمه طوبی ! خوش اومدین … چشممو روشن کردین !

 

طوبی با علاقه به برادر زاده اش نگاه کرد … که آب زیر پوستش رفته بود و سرحال تر از گذشته به نظر می رسید ! شکمش حالا کمی برجسته شده بود و از زیر لباسش ، به چشم می اومد . ولی با وجودِ اون شکم برجسته ، هنوز صورتش زیبایی و ملاحت یک دختر بچه رو داشت !

 

– عمه جان … حال و احوالت خوبه ؟ بزنم به تخته سر حال به نظر میای !

 

پروانه خنده ی با نشاطی کرد و دستش رو روی دست عمه طوبی گذاشت :

 

– خیلی خوبم عمه ! شما خوبی ؟

 

مکث کوتاهی کرد ، سر چرخوند به طرف خواجه رسول و با لحنی شیرین و دوستانه پرسید :

 

– خواجه رسول … میذاری عمه هام بیان داخل یا نه ؟

 

نمی خواست اون اتفاقات دفعه ی قبل تکرار بشه … حتی تصمیم داشت اصراری نکنه . ولی خواجه رسول این لحن صمیمانه ی اون رو نوعی توهین به خودش تلقی کرد :

 

– بله خانم ؟ من کی باشم که بخوام حرف روی حرف شما بیارم ؟! شما دستور بدین …

 

سلمان چوبش رو به حالت اخطار به میله های دروازه زد :

 

– حرف اضافه نزن ! پاشو درو باز کن !

 

 

 

خواجه رسول چنان به طرفش چشم غره رفت که انگار جنگ می طلبید … ولی بعد از جا بلند شد و لخ لخ کنان به سمت در رفت … و باز زیر لب غرغری کرد :

 

– منی که مو سفید کردم پای این عمارت … حالا باید از یه علف بچه حرف بشنوم ! هنوز ادریس خان زنده است و آقازاده اش سرمون رو با پنبه می بره … وای به روزی که …

 

با رسیدن به دروازه ، پِی حرفش رو نگرفت . کلید انداخت توی قفل بزرگ و زنگ زده … و زنجیرو باز کرد .

 

بلافاصله اول طوبی ، و بعد جواهر پا به حریم باغ گذاشتند و پروانه رو بغل گرفتند .

 

پروانه با حالی خوش از اونا استقبال کرد . بعد از روزها توی عمارت چرخیدن و فقط کتاب خوندن و گهگاهی با آهو خانم شب نشینی کردن … حالا دو آدم جدید می دید . آدم هایی که با دنیای بیرون در ارتباط بودند و می تونستند اخبار تازه ای براش داشته باشند ‌… و شاید حتی در مورد پدرش چیزی می دونستند !

 

– پروانه جانم … از دفعه ی پیش که از جلوی در بیرونمون کردن ، دلم آروم و قرار نداشت ! نمی دونی چی کشیدیم ما !

 

جواهر گفت … و بعد طوبی ادامه داد :

 

– یکی دو باری هم جلوی خودِ آوش خان رو گرفتم و حالتو ازش پرسیدم … بی حوصله جوابمو داد ! آخرم عذرم رو از هتل خواستن !

 

پروانه مات شد :

 

– واقعاً ؟!

 

طوبی لبخند غمگینی زد که خیلی زود محو شد … بعد دستش رو روی بازوی پروانه گذاشت و با لحن با نشاطی اضافه کرد :

 

– به این حرفا فکر نکن ، عمه جان ! بیا بریم اتاقت … برات کلوچه پختم …

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 87

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان سایه_به_سایه 4.2 (12)

بدون دیدگاه
    خلاصه: لادن دختر یه خانواده‌ی سنتی و خوشنام محله‌ی زندگیشه که به‌واسطه‌ی رشته‌ی پرستاری و کمک‌هاش به اطرافیان، نظر مثبت تمام اقوام و همسایه‌ها رو جلب کرده و…

دانلود رمان بر من بتاب 3.8 (9)

بدون دیدگاه
خلاصه:   خورشید و غیاث ( پسر همسایه) باهم دوست معمولی هستند! اما خانواده دختر خیلی سخت گیرند و خورشید بدون اطلاع خانواده اش به غیاث که قبلا در زندگیش…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
3 ماه قبل

پارت قشنگی بود دستت طلا قاصدک جان

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x