دل توی دلش نبود … اینقدر حالش بد بود که حس می کرد هر آن ممکنه بالا بیاره ! تند دوید توی حیاط سنگی و بی توجه به اونهمه آدمی که دور و برِ خواجه رسول جمع بودند … .
– آقا یحیی ! … آقا یحیی داری چیکار می کنی ؟!
نفس هاش راهِ گلوشو می سوزوند !
اونهمه آدم دور و برش جمع بودند و هیچ از خدا با خبری دستِ یحیی رو نکشیده بود عقب ! هیچ کسی جرات دخالت پیدا نکرده بود !
خواجه رسول کف قلوه سنگ ها پهن بود و یحیی ترکه ی انارو آروم آروم می زد به کف دستش .
– برو خانم ! … برو خوبیت نداره توی کارِ مردونه دخالت نکن !
دستی کشید به سبیلِ پر پشتش . پروانه خودش رو ، بدنِ لاغر و کوچیکش رو سپر خطر کرده بود :
– آقا یحیی گناه داره این پیرمردِ بخت برگشته ! طاقت فلک نداره ! می میره !
یحیی تند نفس کشید :
– برو خانم ! برو تا کار دستم ندادی … مجبور نشدم نفر بعدی خودمو ببندم به فلک !
پروانه با چشم های پر آب نگاهش می کرد که اطلس جلو رفت و دستش رو گرفت .
– بیا پروانه ! این خواست آقا بوده … یحیی کاره ای نیست !
پروانه نفس تندی کشید ! اینطوری بود دیگه ! … آقایی که ده سال معلوم نبود کجای دنیا برای خودش می چرخید ، حالا اومده بود و دستوری داده بود … و یحیی بی توجه به اینکه این مرد بدبخت رو سالهاست می شناسه و باهاش نون و نمک می خوره ،خودش رو موظف می دونست دستورشو اطاعت کنه !
این اگه بی عدالتی نبود ، پس چی بود ؟
باز نفس تندی کشید که هوای سرد و خشک ریه هاشو سوزوند . بعد دستش رو از دست اطلس خارج کرد … پا تند کرد تا خودش رو به اتاق آوش برسونه … .
دل توی دلش نبود ! کامش از شدت اضطراب و ناراحتی مزه ی تلخِ زهر گرفته بود ! تند قدم بر میداشت و امیدوار بود که بتونه زود خودش رو به آوش برسونه !
وارد عمارت که شد … صدای بگو مگوی خانم بزرگ و خورشید رو از سالن نشیمن می شنید .
درد خفیفی زیر دلش پیچید … مثل درد روزهایی که ماهانه می شد !
یک لحظه سر جا ایستاد و کف دستش رو روی شکمش گذاشت .
خانم بزرگ رو از بینِ درِ باز نشیمن می تونست ببینه … و لحن تندش رو می تونست بشنوه :
– پسره اگه این کارو نمی کرد ، از تخم و ترکه ی امیر افشارا نبود ! وظیفه اش بوده از ناموسِ برادرش دفاع کنه ! … تیغت اینقدر تیز نیست که رگِ برادری اونا رو پاره کنه !
بعد از مرگ سیاوش این اولین بار بود که خانم بزرگ به صلابت روزهای قبلش برگشته بود ! انگار فکر بچه ای که در شکم پروانه رشد می کرد ، بهش قوت می داد !
بعد یک دفعه صدای دادِ خواجه رسول به هوا بلند شد !
پروانه نگاه تندی به پشت سرش انداخت … انگار مردِ بدبخت اولین شلاق رو خورده بود !
بندی در دلش پاره شد ! … زیر لب گفت :
– ای وای ! خدایا !
بعد دستش رو به نرده ها گرفت و از پله ها بالا دوید .
صدای فریاد درد آلودِ خواجه رسول برای بار دوم بلند شد … و ایندفعه دیگه قطع نشد .
پروانه می خواست گریه کنه از عذابی که می کشید !
دوید و خودش رو به درِ بسته ی اتاق آوش رسوند :
– ارباب زاده ؟
کف دستش رو به در زد :
– آوش خان ؟!
باز به در زد … و باز زد :
– آوش خان ! آوش خان !
در می زد … آوش جوابش رو نمی داد ! لابد نمی خواست کسی رو ببینه !
بغض به گلوی پروانه نیشتر زد … باز زیر دلش تیر کشید ! با سماجت دوباره به در کوبید و ایندفعه گوشش رو چسبوند به در تا صداهای داخل اتاق رو بشنوه :
– آوش خان ! آوش خان ! آوش خان !
در یکدفعه چهارطاق باز شد !
پروانه با شتاب یک قدمی به داخل پرتاپ شد ، ولی خیلی سریع چارچوب رو به چنگ گرفت و خودش رو کنترل کرد !
– چیه اینقدر در می زنی ؟! … وقتی جواب نمی دم ، یعنی باید بری پی کارت !
پروانه تند گفت :
– ببخشید !
نگاه کرد به آوش !
عصبانی و آشفته بود ! دکمه های جلیقه اش باز بود و آستین های پیراهنِ سورمه ای رنگش تا نزدیکیِ آرنج بالا زده بودند !
بعد یک لحظه ی کوتاه پلک هاشو روی هم فشرد و سعی کرد خشمش رو قورت بده :
– کارِت رو بگو !
در رو رها کرد و برگشت توی اتاق . پروانه هم دنبالش رفت .
پرده ی مقابل پنجره کاملاً کنار کشیده شده … و پنجره باز بود ! صدای سوتِ ترکه ی انار که هوا رو می شکافت و گریه و التماس خواجه رسول … همراه با سکوتِ ناهنجارِ خدمه از پنجره ی باز توی اتاق می ریخت .