رمان پروانه ام پارت۵۷

4.4
(64)

 

 

دل توی دلش نبود … اینقدر حالش بد بود که حس می کرد هر آن ممکنه بالا بیاره ! تند دوید توی حیاط سنگی و بی توجه به اونهمه آدمی که دور و برِ خواجه رسول جمع بودند … .

 

– آقا یحیی ! … آقا یحیی داری چیکار می کنی ؟!

 

نفس هاش راهِ گلوشو می سوزوند !

اونهمه آدم دور و برش جمع بودند و هیچ از خدا با خبری دستِ یحیی رو نکشیده بود عقب ! هیچ کسی جرات دخالت پیدا نکرده بود !

 

خواجه رسول کف قلوه سنگ ها پهن بود و یحیی ترکه ی انارو آروم آروم می زد به کف دستش .

 

– برو خانم ! … برو خوبیت نداره توی کارِ مردونه دخالت نکن !

 

دستی کشید به سبیلِ پر پشتش . پروانه خودش رو ، بدنِ لاغر و کوچیکش رو سپر خطر کرده بود :

 

– آقا یحیی گناه داره این پیرمردِ بخت برگشته ! طاقت فلک نداره ! می میره !

 

یحیی تند نفس کشید :

 

– برو خانم ! برو تا کار دستم ندادی … مجبور نشدم نفر بعدی خودمو ببندم به فلک !

 

پروانه با چشم های پر آب نگاهش می کرد که اطلس جلو رفت و دستش رو گرفت .

 

– بیا پروانه ! این خواست آقا بوده … یحیی کاره ای نیست !

 

پروانه نفس تندی کشید ! اینطوری بود دیگه ! … آقایی که ده سال معلوم نبود کجای دنیا برای خودش می چرخید ، حالا اومده بود و دستوری داده بود … و یحیی بی توجه به اینکه این مرد بدبخت رو سالهاست می شناسه و باهاش نون و نمک می خوره ،خودش رو موظف می دونست دستورشو اطاعت کنه !

 

این اگه بی عدالتی نبود ، پس چی بود ؟

 

باز نفس تندی کشید که هوای سرد و خشک ریه هاشو سوزوند . بعد دستش رو از دست اطلس خارج کرد … پا تند کرد تا خودش رو به اتاق آوش برسونه … .

 

 

 

دل توی دلش نبود ! کامش از شدت اضطراب و ناراحتی مزه ی تلخِ زهر گرفته بود ! تند قدم بر میداشت و امیدوار بود که بتونه زود خودش رو به آوش برسونه !

 

وارد عمارت که شد … صدای بگو مگوی خانم بزرگ و خورشید رو از سالن نشیمن می شنید .

 

درد خفیفی زیر دلش پیچید … مثل درد روزهایی که ماهانه می شد !

 

یک لحظه سر جا ایستاد و کف دستش رو روی شکمش گذاشت .

 

خانم بزرگ رو از بینِ درِ باز نشیمن می تونست ببینه … و لحن تندش رو می تونست بشنوه :

 

– پسره اگه این کارو نمی کرد ، از تخم و ترکه ی امیر افشارا نبود ! وظیفه اش بوده از ناموسِ برادرش دفاع کنه ! … تیغت اینقدر تیز نیست که رگِ برادری اونا رو پاره کنه !

 

بعد از مرگ سیاوش این اولین بار بود که خانم بزرگ به صلابت روزهای قبلش برگشته بود ! انگار فکر بچه ای که در شکم پروانه رشد می کرد ، بهش قوت می داد !

 

بعد یک دفعه صدای دادِ خواجه رسول به هوا بلند شد !

 

پروانه نگاه تندی به پشت سرش انداخت … انگار مردِ بدبخت اولین شلاق رو خورده بود !

 

بندی در دلش پاره شد ! … زیر لب گفت :

 

– ای وای ! خدایا !

 

بعد دستش رو به نرده ها گرفت و از پله ها بالا دوید .

 

صدای فریاد درد آلودِ خواجه رسول برای بار دوم بلند شد … و ایندفعه دیگه قطع نشد .

 

پروانه می خواست گریه کنه از عذابی که می کشید !

 

دوید و خودش رو به درِ بسته ی اتاق آوش رسوند :

 

– ارباب زاده ؟

 

کف دستش رو به در زد :

 

– آوش خان ؟!

 

باز به در زد … و باز زد :

 

– آوش خان ! آوش خان !

 

 

 

در می زد … آوش جوابش رو نمی داد ! لابد نمی خواست کسی رو ببینه !

 

بغض به گلوی پروانه نیشتر زد … باز زیر دلش تیر کشید ! با سماجت دوباره به در کوبید و ایندفعه گوشش رو چسبوند به در تا صداهای داخل اتاق رو بشنوه :

 

– آوش خان ! آوش خان ! آوش خان !

 

در یکدفعه چهارطاق باز شد !

پروانه با شتاب یک قدمی به داخل پرتاپ شد ، ولی خیلی سریع چارچوب رو به چنگ گرفت و خودش رو کنترل کرد !

 

– چیه اینقدر در می زنی ؟! … وقتی جواب نمی دم ، یعنی باید بری پی کارت !

 

پروانه تند گفت :

 

– ببخشید !

 

نگاه کرد به آوش !

 

عصبانی و آشفته بود ! دکمه های جلیقه اش باز بود و آستین های پیراهنِ سورمه ای رنگش تا نزدیکیِ آرنج بالا زده بودند !

بعد یک لحظه ی کوتاه پلک هاشو روی هم فشرد و سعی کرد خشمش رو قورت بده :

 

– کارِت رو بگو !

 

در رو رها کرد و برگشت توی اتاق . پروانه هم دنبالش رفت .

 

پرده ی مقابل پنجره کاملاً کنار کشیده شده … و پنجره باز بود ! صدای سوتِ ترکه ی انار که هوا رو می شکافت و گریه و التماس خواجه رسول … همراه با سکوتِ ناهنجارِ خدمه از پنجره ی باز توی اتاق می ریخت .

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 64

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان قلب دیوار 5 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه: پری که در آستانه ۳۲سالگی در یک رابطه‌ی بی‌ سروته و عشقی ده ساله گرفتار شده، تصمیم می‌گیرد تغییری در زندگیش بدهد. یک دورهمی ساده اولین برخورد…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x