رمان پروانه ام پارت۶۲

4.4
(62)

 

 

 

هینی کشید و دست رو بی اختیار سپرِ صورتش کرد … و بعد خورشید شروع کرد :

 

– بی لیاقت ! دختره ی بی عرضه ی بی جَنَم ! … لیاقتت از یک حیوون دست آموز کمتره !

 

آهو قدمی به عقب رفت و در حالی که هنوز دستش روی دهانش بود ، چشم های از حدقه در اومده و به اشک نشسته اش رو به مادرش دوخت … که سراپا آتش بود !

 

خورشید نفس تندی کشید و از کنارِ دخترش عبور کرد . از بین درِ نیمه باز نگاهی به بیرون انداخت تا مطمئن بشه کسی بیرون نیست … بعد در رو محکم بهم کوبید و بست .

 

– مادر جون ، چرا … چرا ، من کاری نکردم !

 

صداش مبهوت بود و می لرزید … خورشید حالش از لرزش صدای اون بهم می خورد !

 

– خفه خون بگیر آهو ! … خفه خون بگیر به من نگو کاری نکردی ! … کاری نکردن که همیشه افتخار نیست ! …

 

مقابل آهو ایستاد و انگشت اشاره اش و با خشم و نفرت مقابل چشم هاش تکون داد :

 

– مثل الان که به گوشم رسوندن سه ماهه زن فرخی و هیچ کاری نکردی !

 

نگاهِ آهو گنگ شد … هنوز نمی دونست مادرش چی میگه … یا شاید می دونست ! گیج بود ! خورشید ادامه داد :

 

– تو و فرخ جدا از هم می خوابید ؟! … تو هنوز باکره ای آهو ؟!

 

نفس آهو بند اومد … .

 

خورشید دستاشو گذاشت روی شونه های استخونی دخترش و اونو بی رحمانه تکون داد :

 

– آره آهو ؟! … تو هنوز دختری ؟! … بگو نه مامان ! بگو راحتم کن !

 

ولی سکوتِ درد آلود آهو … و قطرات اشکی که از چشم هاش فرو لغزیدند … .

 

 

خورشید نالید :

 

– ای وای !

 

دستش رو گذاشت روی سرش ، انگار از سردرد مزمنی رنج می برد … بعد چند قدمی تلو تلو خورد و در آخر روی صندلیِ میز توالت ولو شد !

 

آهو بی صدا هق زد … می ترسید صدای گریه اش ، مادرش رو باز عصبی کنه .

 

– مامان !

 

– دلم خوش بود برات شوهر آبرو مندی پیدا کردم ! … فرستادمت خونه ی بخت … خوشبختت کردم ! … آخه …

 

– دوستش ندارم ، مادر !

 

– چی ؟!

 

آهو سرش پایین بود … هنوز بی صدا گریه می کرد .

 

– دوستش ندارم … اونم منو دوست نداره !

 

– مگه همه چی عشق و عاشقیه ؟! … اینقدر داستانای عاشقانه خوندی که مغزت پوک شده !

 

– برای من هست !

 

صداش ضعیف بود … خورشید با خشم بهش توپید :

 

– بلند حرف بزن آهو !

 

این دفعه آهو بلند تر گفت :

 

– برای من دوست داشتن مهمه ! … روزی هم که می خواستین منو بدین به فرخ ، بهتون گفتم …

 

خورشید یک مدلی نگاهش کرد … آنچنان ترشرو … انگار از آهو چندشش می شد ! از افکارش و از اینهمه پخمه بودنش چندشش می شد !

 

– من چرا دارم با تو حرف می زنم ؟! … تو که از باغ خارجی … حرف منو نمی فهمی ! … میرم با توران حرف می زنم … یا حتی خودِ فرخ !

 

 

آهو چشم های اشک آلودش رو وحشت زده به سمت مادرش چرخوند :

 

– نه !

 

خورشید صاف ایستاد :

 

– این افتضاح باید یه جوری جمع و جور بشه !

 

– مامان تو رو خدا …

 

خورشید راه افتاد به سمت در … آهو بیچاره و ترسیده از بازوش آویخت … خورشید بهش تشر رفت :

 

– به تو مربوط نیست آهو ! برو کنار !

 

– می خوای بهش چی بگی ؟! … بگی افتخار بده و با دخترت همبستر بشه ؟! … فرخ منو نمیخواد … منو تحقیر میکنه ! اصلاً نمیفهمم چرا باهام ازدواج کرده ! منو نمی فهمی چرا ؟!

 

بعد دست مادرش رو رها کرد و آنچنان زار گریست … .

 

خورشید حس می کرد خسته است … سر پایین انداخت و باز برگشت سمت صندلیش . شقیقه هاش از درد نبض می زد … .

 

صدای گریه ی سوزناک آهو ، مغزش رو خراش می داد . دوست داشت پا به پای آهو گریه کنه برای بدبختی هاش … .

 

بعد گفت :

 

– برو آهو ! از جلوی چشمام دور شو ! برو بذار تنها باشم !

 

چند لحظه مکث … و بعد با انفجارِ قدرتمندی از خشم ، مشت کوبید روی میز توالت :

 

– برو !

 

***

 

ا***

 

آوش وقتی برگشت به چهار برجی … تقریباً همه توی سالن نشیمن جمع بودند .

 

ادریس خان ، خورشید ، دایی خلیل ، عمه توران ، فرخ و آهو !

 

طبق معمول خانم بزرگ نبود ، و پروانه هم …

 

تلویزیونِ آمریکایی داخل اتاق روشن بود و قطعه ای موسیقی از ویگن پخش می کرد .

 

– آوش ! … اینم از آوش ! … بلاخره پیدات شد ! داییت می گفت ممکنه امشب به عمارت برنگردی !

 

صدای شاد و بشاش توران بلند شد … و همه ی نگاه ها چرخید به سمت در ورودی سالن .

 

آوش اون شب خیلی سر حال بود …! … معمولاً شلوغی و جمع های خانوادگی رو دوست نداشت … ولی اون شب کمی بیشتر از حد معمول نوشیده بود ، و برای همین احساس سر خوشی می کرد !

 

– سلام عمه جان ! مشتاق دیدار !

 

– بیا اینجا عمه جان ، می خوام ببوسمت ! … خودم زانوهام درد می کنه ، بهتره کمتر راه برم !

 

و دست هاشو دراز کرد … مثل کودکی که می خواست به آغوش سپرده بشه ! …

 

آوش به طرفش رفت و اندکی مقابلش خم شد … توران دست هاشو دور گردنش حلقه کرد و صورتش رو بوسید .

 

– چقدر دلتنگت بودم ، عزیزم ! نگران بودم امشب هم نبینمت !

 

– دل به دل راه داره ، عمه جان !

 

به پدرش سلام کرد و حالش رو پرسید … با آهو هم !

آهو روی صندلی نزدیک پیانو نشسته بود و سرش پایین بود و به کتابی که روی زانوهاش باز کرده بود ، نگاه می کرد .

 

خورشید ساکت بود و اندکی عبوس . آوش پشت صندلی اون ایستاد ، دست هاشو گذاشت روی شونه هاش و بعد گونه اش رو بوسید .

 

پوست مادرش بوی عطر و کرم پودر می داد !

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 62

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان جهنم بی همتا 4.2 (15)

بدون دیدگاه
    خلاصه: حافظ دشمن مهری است،بینشان تنفری عمیق از گذشته ریشه کرده!! حالا نبات ،دختر ساده دل مهری و مجلس خواستگاریش زمان مناسبی برای انتقام این مرد شیطانی شده….…

دانلود رمان قلب دیوار 5 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه: پری که در آستانه ۳۲سالگی در یک رابطه‌ی بی‌ سروته و عشقی ده ساله گرفتار شده، تصمیم می‌گیرد تغییری در زندگیش بدهد. یک دورهمی ساده اولین برخورد…

دانلود رمان غبار الماس 4.3 (19)

۱ دیدگاه
    ♥️خلاصه: نوه ی جهانگیرخان فرهمند، رئیس کارخانه ی نساجی معروف را به دنیا آورده بودم. اما هیچکس اطلاعی نداشت! تا اینکه دست سرنوشت پدر و دختر را مقابل…

دانلود رمان نمک گیر 4 (19)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : شاید رویا…رویایی که باید به واقعیت می پیوست.‌‌…دیگر هیچ از دنیا نمی خواست…همین…!همین که یک دستش توی حلقه ی موهای او باشدو یک دستش دور…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x