هینی کشید و دست رو بی اختیار سپرِ صورتش کرد … و بعد خورشید شروع کرد :
– بی لیاقت ! دختره ی بی عرضه ی بی جَنَم ! … لیاقتت از یک حیوون دست آموز کمتره !
آهو قدمی به عقب رفت و در حالی که هنوز دستش روی دهانش بود ، چشم های از حدقه در اومده و به اشک نشسته اش رو به مادرش دوخت … که سراپا آتش بود !
خورشید نفس تندی کشید و از کنارِ دخترش عبور کرد . از بین درِ نیمه باز نگاهی به بیرون انداخت تا مطمئن بشه کسی بیرون نیست … بعد در رو محکم بهم کوبید و بست .
– مادر جون ، چرا … چرا ، من کاری نکردم !
صداش مبهوت بود و می لرزید … خورشید حالش از لرزش صدای اون بهم می خورد !
– خفه خون بگیر آهو ! … خفه خون بگیر به من نگو کاری نکردی ! … کاری نکردن که همیشه افتخار نیست ! …
مقابل آهو ایستاد و انگشت اشاره اش و با خشم و نفرت مقابل چشم هاش تکون داد :
– مثل الان که به گوشم رسوندن سه ماهه زن فرخی و هیچ کاری نکردی !
نگاهِ آهو گنگ شد … هنوز نمی دونست مادرش چی میگه … یا شاید می دونست ! گیج بود ! خورشید ادامه داد :
– تو و فرخ جدا از هم می خوابید ؟! … تو هنوز باکره ای آهو ؟!
نفس آهو بند اومد … .
خورشید دستاشو گذاشت روی شونه های استخونی دخترش و اونو بی رحمانه تکون داد :
– آره آهو ؟! … تو هنوز دختری ؟! … بگو نه مامان ! بگو راحتم کن !
ولی سکوتِ درد آلود آهو … و قطرات اشکی که از چشم هاش فرو لغزیدند … .
خورشید نالید :
– ای وای !
دستش رو گذاشت روی سرش ، انگار از سردرد مزمنی رنج می برد … بعد چند قدمی تلو تلو خورد و در آخر روی صندلیِ میز توالت ولو شد !
آهو بی صدا هق زد … می ترسید صدای گریه اش ، مادرش رو باز عصبی کنه .
– مامان !
– دلم خوش بود برات شوهر آبرو مندی پیدا کردم ! … فرستادمت خونه ی بخت … خوشبختت کردم ! … آخه …
– دوستش ندارم ، مادر !
– چی ؟!
آهو سرش پایین بود … هنوز بی صدا گریه می کرد .
– دوستش ندارم … اونم منو دوست نداره !
– مگه همه چی عشق و عاشقیه ؟! … اینقدر داستانای عاشقانه خوندی که مغزت پوک شده !
– برای من هست !
صداش ضعیف بود … خورشید با خشم بهش توپید :
– بلند حرف بزن آهو !
این دفعه آهو بلند تر گفت :
– برای من دوست داشتن مهمه ! … روزی هم که می خواستین منو بدین به فرخ ، بهتون گفتم …
خورشید یک مدلی نگاهش کرد … آنچنان ترشرو … انگار از آهو چندشش می شد ! از افکارش و از اینهمه پخمه بودنش چندشش می شد !
– من چرا دارم با تو حرف می زنم ؟! … تو که از باغ خارجی … حرف منو نمی فهمی ! … میرم با توران حرف می زنم … یا حتی خودِ فرخ !
آهو چشم های اشک آلودش رو وحشت زده به سمت مادرش چرخوند :
– نه !
خورشید صاف ایستاد :
– این افتضاح باید یه جوری جمع و جور بشه !
– مامان تو رو خدا …
خورشید راه افتاد به سمت در … آهو بیچاره و ترسیده از بازوش آویخت … خورشید بهش تشر رفت :
– به تو مربوط نیست آهو ! برو کنار !
– می خوای بهش چی بگی ؟! … بگی افتخار بده و با دخترت همبستر بشه ؟! … فرخ منو نمیخواد … منو تحقیر میکنه ! اصلاً نمیفهمم چرا باهام ازدواج کرده ! منو نمی فهمی چرا ؟!
بعد دست مادرش رو رها کرد و آنچنان زار گریست … .
خورشید حس می کرد خسته است … سر پایین انداخت و باز برگشت سمت صندلیش . شقیقه هاش از درد نبض می زد … .
صدای گریه ی سوزناک آهو ، مغزش رو خراش می داد . دوست داشت پا به پای آهو گریه کنه برای بدبختی هاش … .
بعد گفت :
– برو آهو ! از جلوی چشمام دور شو ! برو بذار تنها باشم !
چند لحظه مکث … و بعد با انفجارِ قدرتمندی از خشم ، مشت کوبید روی میز توالت :
– برو !
***
ا***
آوش وقتی برگشت به چهار برجی … تقریباً همه توی سالن نشیمن جمع بودند .
ادریس خان ، خورشید ، دایی خلیل ، عمه توران ، فرخ و آهو !
طبق معمول خانم بزرگ نبود ، و پروانه هم …
تلویزیونِ آمریکایی داخل اتاق روشن بود و قطعه ای موسیقی از ویگن پخش می کرد .
– آوش ! … اینم از آوش ! … بلاخره پیدات شد ! داییت می گفت ممکنه امشب به عمارت برنگردی !
صدای شاد و بشاش توران بلند شد … و همه ی نگاه ها چرخید به سمت در ورودی سالن .
آوش اون شب خیلی سر حال بود …! … معمولاً شلوغی و جمع های خانوادگی رو دوست نداشت … ولی اون شب کمی بیشتر از حد معمول نوشیده بود ، و برای همین احساس سر خوشی می کرد !
– سلام عمه جان ! مشتاق دیدار !
– بیا اینجا عمه جان ، می خوام ببوسمت ! … خودم زانوهام درد می کنه ، بهتره کمتر راه برم !
و دست هاشو دراز کرد … مثل کودکی که می خواست به آغوش سپرده بشه ! …
آوش به طرفش رفت و اندکی مقابلش خم شد … توران دست هاشو دور گردنش حلقه کرد و صورتش رو بوسید .
– چقدر دلتنگت بودم ، عزیزم ! نگران بودم امشب هم نبینمت !
– دل به دل راه داره ، عمه جان !
به پدرش سلام کرد و حالش رو پرسید … با آهو هم !
آهو روی صندلی نزدیک پیانو نشسته بود و سرش پایین بود و به کتابی که روی زانوهاش باز کرده بود ، نگاه می کرد .
خورشید ساکت بود و اندکی عبوس . آوش پشت صندلی اون ایستاد ، دست هاشو گذاشت روی شونه هاش و بعد گونه اش رو بوسید .
پوست مادرش بوی عطر و کرم پودر می داد !