اون لحظه فکر می کردم ناراحتیم بخاطر معذب بودنمه!
اما وقتی به اوین نگاه کردم متوجه شدم نه!هیچ چیز مثل لبخند غمگینش من رو از پا در نیاورده
بود!
این لبخند غمگین یعنی اینکه اون من رو لایق خودش نمی دونست و از این که مجبور بود من رو تحمل کنه ناراحتی عمیقی روی دلش نشسته بود!
چرا باید اونقدر بدبخت می شدم که من رو به یک مرد سی و پنج ساله که حتی من رو در خور همسری خودش نمی دونست بدن!
نمیدونم غذا رو چطور خوردم ولی لبهام به بغض نشسته بود و هر کاری می کردم لقمه های لعنتی به راحتی از گلوم پایین نمی رفت.
وقتی لیوان نوشابه رو کنارم گذاشت لیوان رو برداشتم و همه رو سر کشیدم شاید این بغض لعنتی پایین بره ؛ اما فرو نرفت وقتی لیوان رو پایین گذاشتم یکی دو تا نگاه روی من سنگینی می کرد!
سرم رو که بلند کردم اول نگاه طعنه دار خاله خانم و بعد متوجه نگاه اوین شدم که با چشمهاش کنجکاوانه به من نگاه می کرد و چون متوجه نگاه من شد سرش رو به معنای چیه تکون داد و من هم
لبخندی زدم و سری به عنوان نفی تکون دادم که یعنی چیزیم نیست ؛اما از خدا که پنهون نیست چرا لاپوشونی؟! من بابت لبخند اوین بد به هم ریختم!
حتی فکرش رو هم نمی کردم ذهنم به اینجا ها کشیده بشه و نمی دونم چرا اونقدری حساس شده بودم!
دوست داشتم اوین من رو لایق همسری خودش بدونه و نفهمیدم غذام رو چطوری خوردم و تموم کردم.
وقتی کنار اوین اروم تشکر کردم اوین دستم رو گرفت و از جاش بلند شد و گفت:بریم خونه؟! فکر می کنم اینجا احساس ناراحتی می کنی!
و من سری به عنوان نفی تکون دادم و گفتم:نه! خوبم اما هر جور خودتون می دونید!
و اون ناراحت بهم نگاه کرد. پردیس بی توجه به حرف های زیرلبی ما دستم رو گرفت و من رو به سمت مبل کشوند و گفت:بچه ها بیاید یه قول و قرار بزاریم قول و قرار کوه، جنگل، دریا هر جایی که خودتون صلاح می دونید…
اوین به من نگاه کرد و بعد لبخندی زد و گفت: این حرف ها رو برای یه جای دیگه یا خونه ی ما یا خونه ی شما بزارید این طوری راحت تر میشه حرف زد!
و به من نگاه کرد که با سر تاییدش کردم. سینا هم حرفهای ما رو تایید کرد و قرار شد که ما یک روزی رو توی خونه ی اوین با سینا و پردیس بگذرونیم.
نمیدونم چرا در کنار پردیس این همه لذت میبردم بودن با اون ها رو دلم می خواست ؛ چون احساس سرخوشی می کردم!
پردیس با همه ی تمکنی که داشت اما خیلی خونگرم و خاکی بود و این به دل من نشسته بود.
مدت زمان زیادی نگذشت که اوین اشاره کرد و من از جام بلند شدم و از همگی خداحافظی کردیم و به سمت خونه رفتیم و وقتی سوار ماشین شدیم اوین اهى کشید و به سمت من برگشت و نگاهم کرد: رویسا من احساس می کنم ناراحتی…
#اوین
وقتی پردیس ازش سوال کرد که کجا با من اشنا شده برای لحظاتی سکوت کرد. بهش نگاه کردم و لبخندی زدم و گفتم:مادر اونو برای من خواستگاری کرده!
نمی دونم چرا احساس کردم، رویسا ناراحت شده! بعد از اون تو نخش رفتم. انگار تو یه دنیای دیگه سر می کرد.
نکنه اون وقتی تو خونه ی خودشون بود عشقی داشت و به کسی دل بسته بود! و مادر وقتی اون رو به نام من زد ، اون مجبور شد از اون شخص دل بکنه!
راستش با این افکار من هم به هم ریختم و اصلا حس و حالی برای باقی مهمونی نموند! هر چند که اصلا از اون مهمونی خوشم نمیومد.
وقتی هم به رویسا گفتم که از مهمونی بریم چون واکنشی نشون نداد مجبور شدم باقی مهمونی رو بمونم؛ اما بعد از شام دیگه حتی حوصله اون رو هم نداشتم!
پس به رویسا اشاره زدم و از جامون بلند
شدیم و خداحافظی کردیم و بیرون اومدیم.
وقتی سوار ماشین شدیم دیگه نتونستم طاقت بیارم به رویسا نگاه کردم و گفتم: رویسا من احساس میکنم ناراحتى… میشه بپرسم چرا؟!
به سمتم برگشت.دقایقی رو به صورتم خیره شد و بعد سری به عنوان نفی تکون داد.
ولی احساس کردم اشک تو چشمهاش جمع شده!
نکنه فکرم درست بود و اون عاشق کسی بود که با یاداوری حرفهای پردیس حالش به هم خورده بود؟!
وای که از این افکار داشتم دیوانه می شدم استارت زدم و حرکت کردم.
دستش رو گرفتم و روی پام گذاشتم و دستم رو روی دستش گذاشتم و گفتم: نمی خوای به من بگی که برای چی ناراحتی؟!
و اون زمزمه کرد : چیزی نیست
اما می دونستم یه چیزی هست و اگر تا صبح ندونم دیوانه میشم! دوباره بهش نگاه کردم درحالی که با پشت دست گونه اش رو نوازش می کردم و گقتم:خودت هم خوبی می دونی که یه چیزی هست به من بگو شاید با هم بتونیم حلش کنیم!…
احساس کردم بغضش رو فرو داد و سری به عنوان نفی تکون داد.
سکوت کردم هر چند داشتم دیوانه می شدم؛ اما نمی تونستم بیشتر از این اون رو تحت فشار بزارم!
به هر حال اون یک دختر سیزده ساله بود که با تحت فشار گذاشتنش ممکن بود هر اتفاقی پیش بیفته!
به خونه رسیدیم و ماشین رو پارک کردم و با هم از ماشین پیاده شدیم و به سمت سالن رفتیم.
تو راه دستش رو گرفتم که به من نگاه کرد و لبخند غمگینی زد!
آخ که لبخندهای غمگینش آتیشم می زد و بواش یواش داشتم دیوانه می شدم که مبادا فکرهاى من درست بود و نکنه با حرف های ما به این فکر رسیده که من لایق اون نیستم
و به دردش نمی خورم ؟!
چون تفاوت سنی ما حداقل بیست سال بود من هیچ وقت نمی تونستم اونو احساساتش رو درک کنم و این افکار داشت من رو به جنون می رسوند!
خدایا چه امتحان سختی! چرا حالا که عاشق می شدم باید عاشق یک دختر سیزده ساله می شدم؟!
رو به سقف کردم و تو دلم گفتم: خدایا شکرت اما هیچ وقت خواسته های من با خواسته های تو یکی نبود!…
#رویسا
وارد اتاق که شدیم شروع به در اوردن لباس هامون کردیم.
من در کمد رو باز کردم و پشتش پنهون شدم و لباسهام رو در اوردم.
اوین چندین بار اصرار کرده بود که علت ناراحتیم رو بدونه اما چی می تونستم بهش بگم؟!
می تونستم بهش بگم که بخاطر این ناراحتم که لایق تو نیستم؟!…می تونستم خودم رو بیشتر از این خرد کنم؟!…
لباسم رو دراوردم. نمی دونم چرا گریه ام گرفته بود؟! دلم هوای خونمون رو کرده بود!
لباسم رو که عوض کردم از پشت در بیرون اومدم و روی تخت نشستم که اوین هم لباسش رو عوض کرد و اون سر تخت نشست و گفت:رویسا؟!
بهش نگاه کردم و اروم گفتم:بله؟
__ نمی خوای بگی از چی ناراحتی؟! ناراحتی تو داره دیوونه ام می کنه!… از این که نمی تونم ارومت کنم دارم به جنون میرسم!…
چی می گفتم؟!…می گفتم من لایق تو نیستم؟!…به زبون می اوردم؟!… نه نمی تونستم.
پس سکوت کردم لبخند تلخی زدم و گفتم:
چیزی نیست…
و بعد دراز کشیدم و وانمود کردم که می خوام بخوابم.
اهی کشید و بهم نگاه کرد بعد از جاش بلند شد کنار من کامل دراز کشید،تو صورتم خیره شد ؛ اما من نمی تونستم بهش نگاه کنم، چون میدونستم گریه ام میگیره!
پس درحالیکه چشم هام رو می بستم وانمود کردم خوابیدم!
اهی کشید و فکر کنم اون هم چشمهاش رو بست. نمیدونم چقدر گذشته بود ولی انگار اوین خوابش برده بود و من همچنان بیدار بودم و خودمو به خواب زده بودم.
چرا باید خدا کسی رو سر راهم قرار می داد ومهرش رو به دلم می نشوند که بیست سال ازم بزرگ تر بود؟!
سن و سالش برام مهم نبود!… من فقط یک حامی می خواستم!…
چرا باید از طبقه ای می بود که حتی فکر کردنش هم برای ما رعیت زاده ها اشتباه بود!
چشمهام رو باز کردم و به اوین نگاه کردم که قفسه سینه اش آروم بالا و پایین می شد.
بیچاره داشت من رو تحمل می کرد وگرنه من اصلا از هیچ لحاظ لایق همسر بودن اون نبودم و همون طور که بهش نگاه می کردم از جام بلند شدم و زانو هام رو بغل گرفتم و بهش نگاه کردم.
چرا باید این اجازه رو می دادم اون بیچاره تحملم کنه؟!
همون طور که بهش نگاه می کردم فکری به ذهنم رسید!
شاید اگر من به خانواده ام بر می گشتم اوین مجبور می شد من رو دوباره به همسر بودن قبول کنه؛ اما اگر من از خونه ی اوین می رفتم و یک جایی گم و گور میشدم هیچ وقت مجبور نمی شد دوباره من رو تحمل کنه!
شاید حتی راضی می شد با ترنم هم ازدواج کنه و با اینکه حتی از فکرش هم قلبم به درد میومد اما این حق اوین بود که همسر کسی باشه که لایقش باشه!….
از جام بلند شدم و به سمت کمد رفتم مانتو شلوار ساده ای گرفتم به سمت وسایل اوین رفتم و کیف پولش رو باز کردم و مقداری پول از توش برداشتم!
بابت این کارم خیلی شرمنده بودم اما مجبور بودم! نمی خواستم اوین از این که من رو به همسری گرفته ناراحت و شرمنده باشه!… برای اخرین بار یه نگاه دیگه به اوین کردم و بعد از اتاق بیرون زدم….
#رویسا
سلانه سلانه و اروم اروم روی تُک پام به سمت سالن رفتم.
نمی خواستم کسی که بیداره منو موقع فرار ببینه و همونطور که آروم راه می رفتم ؛ به دور و ورم نگاه کردم تا کسی من رو تو این اوضاع و احوال نبینه!
از خونه که بیرون اومدم نفسی از سر راحتی کشیدم.
حالا باید از این باغ بلند عبور می کردم تا وارد خیابون میشدم. می دونستم که جلوی در سگ بزرگى پاسبانی میکنه اما خوشبختانه به زنجیر بسته شده بود!
اروم اروم به سمت در رفتم و به جلوی در که رسیدم سگ از جاش بلند شد و تا به سمت من بیاد فوری از خونه بیرون زدم.
قلبم تند و تند می زد و از ترس نفسم بند اومده بود و گویا سگ هم منو شناخته یود که فقط صدای پارسش بلند شد و من هم شروع به دویدن کردم و تا سگ چند تا پارس بکنه من کامل از اون منطقه دور شده بودم.
حالا کنار دیوار اروم اروم قدم بر می داشتم . همه جا تاریک بود و چشم چشم رو نمی دید.
میتونستم ابن طوری فرار کنم.یک لحظه به ذهنم رسید که به خونه ی خودمون برم چون این طوری امن تره ؛ اما اوین اون جا هم پیدام می کرد .
پس تصمیم گرفتم یک جای دیگه مستقر بشم اگر روز بود می تونستم یه کاری بکنم اما الان چی کار می تونستم بکنم؟! چرا دروغ؟! حتی تو روز هم
دستم به جایی بند نبود .
تا به حال از در خونمون هم بیرون نرفته بودم و الان با این همه تاریکی کجا رو داشتم که برم؟!
اروم اروم از کنار دیوار راه میرفتم تا کسی متوجه من نشه!بلاخره به یک جایی می رسیدم که صبح می شد و می تونستم یک فکری بکنم. حتی فکرش هم من رو می ترسوند.
همونطور که اروم اروم می رفتم یکهو دری باز شد و دو تا جوون بیرون اومدند که از قضا چشم تو چشم شدیم.
یکیشون با ارنج به پهلوی یکی دیگه زد و گفت:
اینجا رو باش !…اولالا!…دختر تو این وقت شب تو خیابون چی کار می کنی؟!…مامانت اینا کجاند؟!…
و به دور و ور من نگاه کرد. لب به دندون گزیدم تا صدام در نیاد.
قدم قدم عقب می رفتم و یک دفعه ای به ذهنم رسید فرار کنم اما تا خواستم قدم از قدم بردارم اون یکی مچ دستم رو گرفت و گفت:واستا ببینم بچه کجایی؟!…
اب دهنم رو قورت دادم و حرفی نزدم اون نفر اولی گفت:فکر نکنم مال این کوچه خیابون باشه من تا بحال ندیدم!
و بعد بهم نگاه کرد و گفت:دختر فراری هستی؟
و چون من حرفی نزدم . به همدیگه نگاهى کردند و لبخندی از سر رضایت زدند، تا بیام به خودم بجنبم یکیشون جلوی دهنم رو گرفت و اون یکی پاهام
رو گرفت و من رو وارد خونه کردند.
برای لحظاتی احساس کردم مردم و روح از تنم جدا شد تا به خودم بجنبم در رو بستند و یکیشون صدا کرد:مصطفی بیا ببین چی اوردیم!…
#رویسا
و من رو به سمت سالن خونه بردند و در رو باز کردند و وارد شدیم.
وقتی وارد شدیم منو که دست و پا میزدم روى زمین پرتم کردند و یکیشون جلوی در ایستاد و اون یکی به سمت من اومد و دستم رو گرفت و من رو از روی زمین بلندم کرد و به شونه ام زد که باعث شد بچرخم.
وقتی نیم چرخ زدم با اون دستش دوباره شونه ام رو گرفت و کامل سیصد و شصت درجه من رو چرخوند و درحالی که از سر تا پام رو نگاه می کرد گفت:عجب جنسی!…عجب مالی!…
و بعد دستم رو گرفت و درحالی که من رو میکشید خطاب به اون یکی گفت:اول من میرم!
اما من دستم رو عقب کشیدم و درحالی که صدام از بغض و ترس می لرزید زمزمه کردم:
ولم کن
به سمت من برگشت .شوکه شده بودم نمی تونستم هیچ حرکتی انجام بدم حتی پاهام انقدر سست شده بود که نمی تونستم به همراهش راه برم.
دوباره دستم رو گرفت و من رو کشید که من دوباره گفتم:ولم کن
و خودم رو عقب کشیدم که این بار به سمتم اومد و دستم رو گرفت و من رو محکم تر به سمت دری کشید و در رو باز کرد من رو روی تختی پرت کرد وقتی روی تخت افتادم جیغی کشیدم و گفتم:ولم کن
که اون به سمتم هجوم اورد دو تا سیلى تو صورتم خوابوند و گفت:خیلی بچه تر از این حرفایی که دختر فراری باشی از کجا فرار کردی؟!
و بهم نگاه کرد. با دستهاش فکم رو گرفت و من رو به سمت خودش برگردوند و تو چشم هام خیره شد.
اما من سعی کردم چشم هام رو ازش پنهون کنم و به پایین بدوزم.
ولی اون یک مرتبه لب هاش رو روی لب هام گذاشت و من رو عمیق بوسید که من شروع به دست و پا زدن کردم.
اجازه نمیدادم کسی بهم دست بزنه من همسر اوین بودم اما اون وقتی وحشی بازی هام رو دید شونه هام رو گرفت من رو محکم به سمت خودش کشوند و چون دید لگد می ندازم من رو به عقب پرت کرد و بهم نگاه کرد .
شروع به در اوردن لباسش کرد عقب عقبی رفتم تا این که به تاج تخت خوردم و با ترس
بهش خیره شدم! چه مرگش بود؟!…داشت چی کار می کرد؟!…
و همون طور که بهش خیره بودم به سمتم اومد و تا بفهمم چی به چیه پام رو گرفت و به سمت خودش کشید و روم خیمه زد.
با ترس بهش خیره شده بودم که ….
از ترس زهله ام اب شده بود. دهنم طوری خشک شده بود که اب دهنم رو نمی تونستم قورت بدم؛ انگار گلوم به سوزش افتاده بود.
متوجه حرکات این پسر نمی شدم اما فقط بهش خیره بودم که ببینم چی کار می کنه!
حرفی برای گفتن نداشتم. اونقدری ترسیده بودم که حتی فریاد هم نمی تونستم بزنم.
پسر روم خم شد و همونطور که تو چشمهام خیره شده بود گازی از چونه ام گرفت وپایین رفت.
با لبهاش گردنم رو نوازش کرد وحالا روی سینه
هام رسیده بود.
دستش رو روی لباسم گذاشت و یکباره دو طرفش رو از هم پاره کرد و با پاره شدن لباسم ناخوداگاه جیغ دلخراشی کشیدم که یک مرتبه در باز شد و شخصی وارد شد که نگاه گریونم به سمتش رفت و با دیدن اون شخص نفسم به طور کامل قطع شد.
اون شخص هم با دیدن من با تعجب به من خیره شد و بعد یکمرتبه فریادی زد وبه سمت پسر هجوم اورد و گفت:دارى چه غلطی می کنی؟
و پسر رو از من جدا کرد و به یه طرف هول داد و بعد با ترس دستم رو گرفت و صدا کرد:خانوم این وقت شب شما اینجا چی کار می کنید؟!
و دوباره به سمت پسر جوون رفت. بلندش کرد و دو تا سیلى تو گوشش خوابوند و بعد به سمت من اومد دست هام رو باز کرد و بغلم کرد و نشوند و زمزمه کرد:ساعت سه صبح اینجا چی کار می کنید؟! اقا خبر داره شما از خونه بیرون زدین؟!
یکی از کارگرهای خونه بود که من فقط به چهره می شناختم و اون روزی که کمال به دنبال من اومده بود اون هم به همراهش بود.
فقط تنها کاری که تونستم بکنم چشمهام رو بستم و به حالت ضعف روی تخت دراز کشیدم. نمیدونم قرار بود چه بلایی به سرم بیاره ؛ ولی هر چی بود خیلی وحشتناک بود .
اون اقا من رو بلند کرد و به حالت دو به سمت در رفت.
سوار ماشین شدیم و به سمت خونه رفتیم که فکر می کنم یکی دو خیابون با اونجا فاصله داشت.
وقتی رسیدیم چشمهام بسته بود اما متوجه شلوغی جلوی در شده بودم.
ضعف داشتم.سست شده بودم و اضطراب رویارویی با اوین و بقیه باعث شده بود که بیشتر از قبل ضعف کنم…
صدای فریاد یا خدای اوین رو شنیدم که به سمتمون اومد و درحالی که من رو از اغوش اون خدمتکار در می اورد فریاد زد:چی شده؟! چه بلایی به سرش اومده؟!
خدمتکار بیچاره لال شده بود و نمی دونست اصلا چه طوری توضیح بده. قدم های تند اوین رو که به سمت خونه می رفت متوجه شدم و درحالیکه من
رو به اغوشش می فشرد لب هاش رو روی گوشم گذاشت و گفت:عزیزم چی شدی؟
و بعد با پا در رو باز کرد و فریاد زد: دکتر خبر کنید
و حدس زدم که خودش به سمت اتاقمون رفت. وارد اتاق شد و من رو روی تخت گذاشت و بهم نگاه کرد.
حتما داشت به لباس هام نگاه می کرد و من از ترس جرات باز کردن چشمهام رو نداشتم.
هنوز دقایقی نگذشته بود که صدای فریادش بلند شد: مامان دکتر خبر کردید؟! به مصطفی هم بگو بیاد اینجا ببینم قضیه از چه قراره!
هنوز دقایقی نگذشته بود که سر و کله ی مصطفی و مادر با هم پیدا شد و شروع به توضیح دادن کرد:
اقا من تازه وارد خونه شده بودم که صدای بچه ها رو شنیدم شما که می دونید من تو خونه مجردی زندگی می کنم و فکر کردم باز هم رفتند شیطنت
و کسی رو اوردند؛ اما صدای جیغ خانم رو که شنیدم یه خرده کنجکاو شدم وارد اتاق که شدم دیدم …
صدای فریاد اوین مانع از این شد که مصطفی حرفش رو ادامه بده: کی بود؟ فقط بهم بگو کی بود که جنازش رو برام بیارید!…
و مصطفی تند و دستپاچه گفت:نه اقا بچه ها فکر می کردند دختر فراریه تو کوچه خیابون داره میره به هوای دختر فراری قصد مزاحمت داشتن اصلا همچین چیزی که شما تو فکرتون…
باز هم صدای فریاد اوین بود: هر فکری رو که می کردند برام مهم نیست هر کس هست من تا صبح جنازه اش رو می خوام!
ترسیده بودم. همون طور که بی حال افتاده بود اشک هام از روی گونه ها فرو چکید.
قرار بود بخاطر من کسی تا صبح کشته بشه!صدای لرزون مصطفی رو شنیدم که فریاد زد: اقا رحم کنید بچه ها توی خیابون خانم رو دیدن به هوای دختر خیابونی خانم رو گرفتند!… رحم کنید اون کس داداش من بود!…
با فریادی که اوین زد . من از جای خودم پریدم و چشم هام رو که باز کردم دیدم تمام لوازمی رو که توی اتاقمونه در حال خرد شدنه!
مادر مصطفی را از اتاق بیرون کرد و به سمت من برگشت . حالا چشم های اون هم دست کمی از چشم های اوین نداشت!….
__خیالت راحت شد؟!…همین رو می خواستی؟!… دختره ی عفریته!… چه به روزمون اوردی؟!…
و من با ترس جلوی دهنم رو گرفته بودم و فقط به اوین خیره شده بودم؛ حتی صدای مادرش رو هم نمی شنیدم .
اوین به سمت من برگشت . چشمهاش پر از خون شده بود و به من خیره نگاه می کرد.
وقتی به سمتم اومد، یک قدم به عقب رفتم و به تاجی خوردم. هر لحظه منتظر بودم زیر مشت و لگد نابودم کنه اما اون همون طور که به من نگاه می کرد به سمتم اومد و خیره تو چشمهام نگاه کرد .
با ارنجم جلوی صورتم رو گرفته بودم که ضرب و
شتمش شامل صورتم نشه که یک مرتبه دستش رو دراز کرد .
هین کوتاهی کشیدم و عقب رفتم اما اون بازوم رو گرفت مثل یک عروسک من رو از جام بلند کرد و وقتی از جام بلند شدم تو چشمهام قطره اشکی موج می زد اما با اون سن و سال اونقدری مغرور بودم که حتی صدامم در نیومد.
مدتی رو تو چشم هام خیره شد و بعد یک مرتبه من رو به اغوش کشید این بار دیگه نتونستم جلوی غرورم رو بگیرم و بلند بلند به گریه افتادم.
اونقدری بلند ضجه می زدم که با صدای گریه هام خودم دلم به حال خودم سوخت و وقتی به اغوش اوین فکر می کردم گریه هام بیشتر می شد . مدتی رو سکوت کرد بعد زیر گوشم گفت:هییششش نمی خوام هیچی بشنوم! تقصیر از من بود!… نباید عصبانی باشم اونقدری بهت امنیت ندادم که تو خونه ی خودت احساس راحتی کنی اگر من این اشتباه رو نمی کردم هیچ وقت این چیزها پیش نمیومد منو ببخش و دیگه اجازه نمیدم این اتفاق برات بیفته!
و بعد به سمت مادرش برگشت و گفت:مادر لطفا تنهامون بزارید
ندیدم مادرش به چه صورت از اتاق خارج شد اما می دونستم حتما الان از گوشهاش دود بیرون میزنه!
وقتی از اتاق خارج شد من رو از خودش جدا کرد و رو بروی خودش نگه داشت و تو صورتم زل زد .
من با خجالت سرم رو به زیر انداختم . حتی روم نمی شد تو چشمهاش نگاه کنم .
با دستهاش اشکهام رو پاک کرد و بعد دوباره من رو به اغوش کشید و چونه ش رو روی موهام گذاشت و همون طور که من رو به خودش می فشرد بوسه ای روی سرم گذاشت!
اونقدر نوازشم کرد و اونقدر موهام رو بوسید و بویید تا منه ترسیده خاطر توی بغلش آروم گرفتم و خوابیدم.
نمی دونم چقدر خوابیدم اما اروم و بى دغدغه خوابیدم.
وقتی از خواب بیدار شدم ؛ توی اتاق نبود . این مدت امکان نداشت من بیدار بشم و اون توی اتاق نباشه!لب ورچیدم . این اشتباه من از ذهن هیچ کس پاک نمی شد و میدونم از همه بیشتر اوین ناراحت و اذیت شده بود!
اشک تو چشم هام جمع شده بود روی تخت نشسته بودم و پاهای اویزون از تختم نگاه می کردم.
چه طور می تونستم همچین اشتباهی رو درست کنم؟! من غیرت و مردونگی اوین رو زیر سوال برده بودم!
همونطور که به پاهای اویزونم نگاه می کردم با چشم های اشکی از جام بلند شدم که به سمت دستشویی برم که چشم هام به صورت مهربون اوین خورد که تازه از حمام بیرون اومده بود.
ناخوداگاه برقی تو چشم هام درخشید. بدون این که متوجه بشم با گریه بهش پناه بردمو خودم رو تواغوشش انداختم و سرم رو سینه هاش گذاشتم که تپش اروم قلبش من رو هم اروم می کرد .
انگار اوین هم متوجه شده بود محکم من رو در
اغوش گرفته بود و موهام رو بو می کشید.
انگار همون قدر که من دل تنگ اون شده بودم اون هم دلتنگ بود !
دقایقی من رو در اغوش فشرد و بعد دستم رو گرفت و من رو یک قدم به عقب هول داد و درحالیکه با لبخند تو صورتم زل می زد دست هاش رو دراز کرد اشک هام رو پاک کرد و بعد زمزمه کرد:چرا گریه می کنی نازنیم؟! برو یه دوش بگیر با هم بریم و صبحونه بخوریم!
وای من قدرت رویارویی با مادرش رو نداشتم با گفتن این حرفش چنان ترسی تو دلم نشست که انگار از صورتم به ترسم پى برد.
لبخندی زد و گفت:نترس اون هم مثل من نگرانت شده بود! تو ، تو دست ما امانتی اگر خدایی نکرده اتفاقی برای تو بیفته من پاسخگوی پدر و مادرت که هیچ حتی جوابگوى خودم هم نمی تونم باشم!
و بعد لبخندی زد و منو به سمت حموم هل داد و گفت:دوش بگیر تا با هم صبحونه بخوریم!
به سمت حمام رفتم و فوری یک دوش گرفتم.
نمی دونم چرا می ترسیدم اوین تنهام بزاره؟!فقط می خواستم در کنار اون باشم!
فقط می خواستم کنار اون به ارامشی برسم که دیشب اونطور ترسیده بودم…