فصل دوم رمان سادیسمیک “مادیان وحشی”

4
(4)

💜آسنات (asenat)💜

Asenat

دستشو گذاشت رو شونم و نگهم داشت …

ــ هی هی هی!
خوب تیکه ای هستی

سرمو بالا گرفتم
خیره به چشمای سگ دار قهوه ایش آب دهنمو با زجر قورت دادم …
با انگشتش رو شونم ضرب گرفت و گفت :

ــ میخوامت!
میخوامت واسه آقای ته سیگار!

با شنیدن اسم مستعارش که رعشه انداخته بود به جون همه دخترای شهر ، چشمام گرد شد و خودمو عقب کشیدم

+نه!
نه تو اونی نیستی که من میشناختمش!…

پوزخندی زد و اومد کنارم ، دستشو انداخت رو شونم و هدایتم کرد سمت یه کلبه مشکی رنگ…

ــ میدونی آسنات؟!…
هیشکی منو نمیشناسه جز همونی که چشمای سگ دار کهکشونیش تو شهر غوغا به پا کرده!…
همونی که هرجا میره یه ته سیگار جا میذاره
همونی که سرعت و نفوذش تو دنیا زبون زدِ

ته سیگارو میگفت …
کاش میشد فهمید اسم واقعیش چیه ، کاش میشد فهمید اون کیه…!

🤍بنیتا Benita🤍

Benita

به وضوح میشد ترسو تو چشماش دید ، چشمای نازی داشت
مطمئنم میتونست امیر ارسلانو راضی کنه…
آقای ته سیگارِ نامرد …
با یاد آوری شرط بندی که توش ازش باختم اخمی رو پیشونم نقش بست

“ببین بنیتا..!
شرطو ببازی ، لقب صورتی قاتلو ازت میگیرم ،به جاش میذارم مادیان وحشی دیگه هیچوختم نباید صورتی بپوشی
با اسبت ست کردم لقبتو
دومین کاری که باید بعد باختن برام بکنی اینه که یه دختر واسم جور کنی
نه ع اون خرابای کالیفرنیا که همش عمله و آرایش!”

صورتی قاتل… .
دلم واسه لقب یا همون اسم مستعار قبلیم تنگ شده بود …
آسناتُ گذاشتم تو کلبه و خواستم برم بیرون که با صدای پر از بغضی گفت

ــ بنیتا!
تو از زندگی من خبر داری ، من بهت پناه اوردم که نجاتم بدی نه اینکه از چاله در بیام با طناب تو بیوفتم تو چاه

+دیگه به من نگو بنیتا!
باید بگی”مادیان وحشی”فهمیدی؟

لبخند پلیدی زدم و رفتم بیرون ، مشغول برسی بقیه دخترا شدم
نصف بیشترشون فقد عمل بودن …
از دخترای کالیفرنیا بیشتر از این برنمیومد و انتظار نمیرفت …

🖤امیر ارسلان Amir arsalan🖤

Amir arsalan

با صدای زنگ گوشیم ،از کیو (Cue چوب بیلیارد) دل کندم
بنیتاس…

ــ الو باکتری خوبی؟

تو گلو خندیدم و ته سیگارمو که خاموش بود ، رو میز بیلیارد گذاشتم

+مادیان وحشی من چطوره؟
امشب میای خونه؟

ــ آره داداش میام ، فقد یه خبر توپ!

زبونی رو لبام کشیدم و از اتاق بیرون رفتم

+خب؟
چه خبری؟

ــ یه دختر خوشگل و تو دل برو واست گیر اوردم

+جووون!
اوکیه ، فقد یه عکس ازش واسم بفرست
فعلا

منتظر جوابش نموندم و گوشیو قطع کردم …
شماره بابا رو گرفتم و بلافاصله صدای گرم و جدابش تو گوشم پیچید

ــ چطوری تو پسر؟

انگار رو اسپیکر بود ، مامان از اون طرف گفت

ــ امیر ارسلان مامان ستاره سهیل شدی
نمیبینیمت دیگه ، خواهرت چطوره؟خوبه؟

+یکم فرصت بدین یکی یکی جواب بدم !
قربونتون برم امشب میام خونه با بنیتا…
درگیر کار بودیم شرمنده
البته به شمام خیلی بد نگذشته ها!…

بعد یکم حرف زدن گوشیو قطع کردم و از شدت بیکاری خوابیدم …

💜آسنات💜

#فلش_بک

+ببین بابا …
من اون احمقو نمیخوام ، هیچی به جز پول نداره رو چه حسابی میخوای بدیم دست اون؟

ــ نشونت کرده دیگه راهی واسه برگشت نیست پس کم ور ور کن!
فردا میری پیشش دیگه ام برنمیگردی

با بیرون رفتنش قطره اشکی از چشمام چکید
امشب باید برم …
تنها امیدم بنیتاس هرچند خیلی باهام لجه ، ولی کس دیگه ای رو ندارم…

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
...
...
2 سال قبل

به نظر خوب میاد
پارت بعد

Darya
2 سال قبل

هنوز نخوندم اما مطمئن هستم عالی
من یه ده پارت از فصل اول نخوندم برم اون ده پارت بخونم بعد بیام سراغ این فصل

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x