و سیاوش هم مثل خودش با حرکات لب و چشم میگوید:
– من یک پدری از تو درارم، اون سرش ناپیدا! پدرسگ….
جهانگیر اینبار محکم تر از قبل میپرسد:
– گفتم مفهومه؟
سوگند سریع جواب میدهد:
– بله عمو…
و سیاوش هم بی میل سر تکان میدهد.
اما قبل از رفتن خط و نشان میکشد:
– قبوله شرطت خان دایی ولی تنها تا وقتی که از همین فردا شروع کنی!
و این پسر زیادی پررو نبود؟
در حضور خانوادهی سوگند و بزرگترها، برای داشتن دختر هول میزد.
جهانگیر چپ چپ نگاهش کرد.
– چی چیو از فردا شروع کنم؟
سیاوش زیر چشمی سوگند سرخ شده را میپاید.
زبانش را در گوشهی لپش سر میدهد و با بیخیالی لب میزند:
– از فردا بیفت دنبال کارا ازدواجمون. من یک هفته رو از فردا حساب میکنم سر یه هفته دیگه برمیگردم به خود سابقم.
و کمی هم احترام خرج خانوادهی سوگند میکند.
سرش را پایین میآورد و با لبخند ملیحی ادامه میدهد:
– با اجازه شما البته سوگل خانوم.
نگاهش را سمت طلوع میکشد و مهربان از او هم اجازه میگیرد.
هرچند که حتی نمیتواند واکنش نشان دهد اما دلش شاد میشود از مردانگی این پسر و سوگند احساس میکند همان لحظه که سیاوش با فروتنی رو به مادر معلولش سر خم میکند و با احترام میگوید:
– و البته با اجازهی شما طلوع خانوم! که اصل کاری هستی خاطرت عزیز.
یک بار دیگر عاشق این پسر میشود!
یک هفته از شرط و شروط های جهانگیر میگذشت.
سوگل گفته بود ترجیح میدهد این مدت را با مادرشان در آپارتمان سوگند بگذرانند.
تا همه چیز طبق رسم و رسومات برقرار شود.
جهانگیر هم با مخالفت گفته بود سوگند جای دختر نداشتهی من.
اصلا سیاوش را از عمارت بیرون میکنیم و سوگل با خنده از لطفی که به آنها داشت؛ تشکر کرده بود.
و دست آخر سوگند در مقابل چشمان بی تاب و دلتنگ سیاوش با ناراحتی از عمارت خارج شده بود.
سیاوش، کمد آرش را باز میکند و با چهرهای مچاله شده، لباس های هفت رنگ را کنار میزند.
– مرده شور ببره سلیقهت رو آرش. یه رنگ درست تو این خراب شده پیدا نمیشه من بپوشم.
آرش با نیش باز، برادرش را از جلوی کمد کنار میزند.
– برو اونور… تو کوری این همه زیبایی رو نمیتونی ببینی! بذار الان یه دست لباس شیک مامان میدم بهت.
و طبق انتظار، تیشرت یقه هفت لیمویی با کت سفید و شلوار لی یخی از کمدش بیرون میکشد و سمت سیاوش میگیرد.
سیاوش با چندش به پارگی های بیش از حد شلوار جین نگاه میکند.
– این سم خالص مختص خودته و بس! یه لباس انسان وارانه بده بهم. اگه نداری هم گوه خوردی گفتی نرید خرید من کلی لباس دارم میدم به سیاوش. کو؟ کو الان؟ یه لباس درست پیدا نمیشه، همهشون بنا بر شخصیت خودت کج و کولهس!
آرش چپ چپی نگاهش میکند و لباس های درون دستش را روی تخت میاندازد.
عضوگیری ویآیپی بسته شده لطفا واریز نزنید.
یه تعداد پارت قراره توی VIP گذاشته بشه بعد از اتمام پارت گذاری اطلاعیه آپدیت شده رو براتون میذاریم🧡
– سلیقه نداری بدبخت افسرده… از نظر تو لابد لباس آدمیزادی رنگ مشکی و سورمهای و لباسای ختمه. با این روحیه لطیفت باید جزئی از خانواده آدامز میشدی جای صرافیان.
سیاوش نفسش را کلافه بیرون میفرستد و خودش را روی تخت آرش پرتاب میکند.
– نه صرفا مشکی ولی خب کدوم ابلهی با شلوار زاپ دار که کل زانوش بیرون افتاده و تیشرت لیمویی میره خواستگاری که من دومیش باشم؟ پول پارتیه مگه بیناموس؟
آرش “نچ نچ” تاسف باری برایش کرد و اینبار کت تک صورتی کمرنگی را بیرون میکشد.
قبل از اینکه سیاوش واکنشی نشان دهد، کت را در صورتش پرتاب میکند و تند تند میگوید:
– این خوبه دیگه خر نشو همینو بپوش!
سیاوش سعی میکند به اعصابش مسلط باشد.
فکش قفل میشود.
نگاه آتش باری خرج آرش میکند و کت را ایضا به صورتش میکوبد.
– اینو بده ننت بپوشه! وای برو گم شو از جلو چشمم اونور.
و کلافه از اتاق بیرون میزند.
همیشه با سوگند به خرید میرفت.
از خرید لباس گرفته تا لوازم خانه…
حالا عمیقا کمبودش را احساس میکرد.
وارد اتاق جهانگیر میشود.
مضطرب میپرسد:
– چقدر دیگه میخوایم بریم خونشون؟