جهانگیر شوکه به سیاوش نگاه میکند.
بی توجه به سوالش میتوپد:
– تو چرا با رکابی شلوارکی هنوز؟ خیر سرت دامادی مثلا!
سیاوش دندان قروچه میرود.
– خیر سرم دامادم و یه لباس درست ندارم بپوشم.
– یعنی چی؟ آرش که گفت خیالتون راحت من لباس دارم!
سیاوش موهایش را چنگ میزند.
– همین دیگه! من و شما هم ساده، باز به این جونور دو پا اعتماد کردیم!
جهانگیر خان پاپیونی که قصد گره زدنش را داشت، نصفه و نیمه دور گردنش رها میکند.
سیاوش را از جلوی در کنار میزند و سمت اتاق آرش قدم برمیدارد.
– آرش؟ بیا ببینم باز چه غلطی کردی؟
سیاوش هم طلبکار پشت سر جهانگیر راه میافتد.
آرش با طمانینه در اتاقش را باز میکند و دست به کمر زده نگاهشان میکند.
با تاسف به سیاوش میگوید:
– نچ نچ نچ… خاک تو سرت. رفتی بزرگترت رو آوردی؟ بچه ننه!
سیاوش چنان چشم غرهای پدر مادر داری میرود که آرش مزه پرانی را به کل فراموش میکند.
– خفه شو! پفیوز… شب خواستگاریمم دست از زجر دادنم بر نداشتی. به خدا داغ اون اسمشو نبر رو به دلت میذارم.
” اسمشو نبر ” مجاز از آیلین بود که بعد از سکتهی خفیف و آبکی جهانگیر دیگر اسمش را نمیآوردند اما آرش پنهانی نقشه میکشید که چطور آیلین را به دست بیاورد.
نگاه چپ چپی به سیاوش میاندازد.
جهانگیر اما جدی رو به آرش میگوید:
– کم حرص بده داداشتو… بگو ببینم واقعا لباس نداری؟
تخس ابرو بالا میاندازد.
– اگه الان تسلیم شم فکر میکنه ازش ترسیدم!پس خیر…
سیاوش سمتش هجوم میبرد.
– بیشعور گاو! نیم ساعت دیگه باید خونه سوگند اینا باشیم نه گل و شیرینی خریدم نه آماده شدم. لباس آدمیزادی داری واقعا؟
جهانگیر وساطت میکند.
انگار که به بچهی دو سالهاش بخواهد حرف حالی کند.
میگوید:
– بابا شب خواستگاری داداشته… زجرش نده. برو بیار لباسشو.
آرش پشت چشمی برای سیاوش نازک میکند.
– حیف من! حیف من! بی لیاقت. قدرمو نمیدونی. بیا تو سگ خور میدمت.
جفتشان مشکوک وارد میشوند.
نمیدانند آرش دقیقا چه نقشهای در سر دارد.
چند دقیقه بعد، آرش در مقابل چشمان متتظر جهانگیر و سیاوش، کاور شیک کت و شلواری را از زیر تختش بیرون میکشد.
– اینو خریده بودم خواستی بری خونه بخت بهت هدیه بدم. که خب گاو بازی درآوردی نشد اونجور که میخواستم تقدیمت کنم.
سیاوش لبخند حرصی میزند.
– گاوی از خودتونه البته. این یکی سبز فسفریه؟
آرش با خنده کاور کت و شلوار مارک را باز میکند.
کت و شلوار سورمهای خوش دوخت، فیت تن سیاوش با بلوز کرم شیری زیرش.
به علاوه کراوات سورمهای.
ترکیب فوق العاده چشم نوازی بود.
چشم سیاوش و جهانگیر از دیدن لباس ها برق میزند.
– نه مثل اینکه میشه هنوز امیدوار بود!
و جهانگیر اشک شوق در چشمانش حلقه میزند.
احساس کسی را دارد که فرزند معلول ذهنیاش بالاخره یک کار طبیعی و نرمال انجام داده.
با ذوق میگوید:
– مرسی بابا که سر بلندمون کردی.
آرش هم خر کیف میخندد.
سیاوش با خوشحالی روی شانهی آرش میکوبد.
– تو شادیات جبران کنم.
و خوشحال، لباس به دست از اتاق خارج میشود.