رمان پروانه ام پارت ۷۴

4.2
(119)

 

 

 

رستم چراغ زد … کارش داشت ؟!

 

آوش سرعتش رو کم کرد و بعد کنار جاده متوقف شد . نگاه اخم آلود و عصبیش به رستم بود که موتورش رو متوقف کرد و جکش رو پایین داد .

 

– آقا … آقا بدبخت شدیم ! خونه خراب شدیم !

 

واقعاً ترسیده و آشفته به نظر می رسید ! … آوش لحظه ای فکر کرد نکنه اتفاقی برای آهو افتاده .

 

– چی شده ؟

 

رستم ایستاد پای شیشه :

 

– یحیی زنگ زد … گفت خودم رو برسونم بهتون !

 

تته پته ای کرد … دست های آوش دور فرمان مشت شد … .

 

– گفت که خانم … یعنی پروانه خانم … رفت ! … از دستش در رفت !

 

***

 

ساعت نزدیک شش عصر … آفتاب پاییزی زودهنگام غروب کرده بود و هوای شهر داشت رو به تاریکی می رفت … .

 

در پستوی سلمونی شهر … پشت میز کوچک و فلزی که از خرت و پرتهای روزمره پر بود … و صدای دو قناری که توی قفس سفید می خوندن … .

 

و نگاه پروانه مبهوت بود … مبهوت از چیزی که می دید … .

 

– عزیزم ! … عزیزِ دلم !

 

احد بود که مقابلش نشسته بود و خدایا … باور نمی کرد ! بعد از ده سال … .

 

دست احد دراز شد و روی گونه اش نشست … دست استخونی و لرزانش … و پلک های خیس پروانه آروم روی هم افتادن … .

 

 

 

 

– دلم پر می کشید برات ! … دلم تمام این ده سال به عشق تو زنده بود ! … دخترم ! … دختر بابا !

 

پروانه هقی زد و در عین حال … خندید ! … دختر بابا ! … هیچوقت براش بابا نبود … ولی حداقل در زندگیش حضور داشت … گاهی می اومد دیدنش … براش آبنبات و شکلات می آورد … و بعد غیبش زد !

 

ده سال عمر کمی نبود ! … می فهمید احد ؟ … می فهمید ؟!

 

– برای چی برگشتی ؟ … بعد از اینهمه سال …

 

– برای تو برگشتم ! … همه ی این سالها منتظر بودم که برگردم پیشت …

 

– برای من … چرا نموندی ؟ …

 

باز هق زد :

 

– من رو چرا با خودت نبردی ؟! …

 

و باز هم …

 

– منو ول کردی … زیر دست اون آدما !

 

– بمیرم برات بابا ! … می دونم چی کشیدی ! … ولی به خداوندیِ خدا من نمی دونستم تا کجا پیش می رن ! فکر می کردم دنبالم می گردن منو بکشن … یا پدرمو از کار بی کار می کنن ! … نمی دونستم دیگه به دختر هشت سالمم رحم نمی کنن !

 

پروانه هیستریک لبخند زد … و همزمان قطره اشکی روی گونه هاش پایین سرید .

 

– نمی دونستی ، ها ؟ … وقتی فهمیدی چرا برنگشتی ؟ … چرا کاری نکردی ؟!

 

احد خواست باز دست بذاره روی صورتِ دخترش … اشکش رو پس بزنه … پروانه صورتش رو ازش چرخوند … از جا بلند شد … .

 

بی تاب بود … قلبش توی سینه اش بی تابی می کرد … .

 

– تو نمی دونستی ! … عمه ها نمی دونستن ! … هیچ کدومتون جفایی که به من رفت رو گردن نمی گیرید ! … منو عین گوشت قربونی رها کردید تا تیکه پاره بشم … تو اصلاً می دونی سیاوش خان چطور آدمی بود ؟! …

 

گلوش می سوخت … و چشم هاش … . در وجودش آتشفشانی بود انگار که می خواست فوران کنه ! کف دستش رو روی میز گذاشت و چشم دوخت توی چشمهای احد … و زجر تکرار کرد :

 

– می دونستی ؟ …

 

 

 

 

ای کاش می تونست دهان باز کنه و بگه … ای کاش شهامتش رو داشت ! …

 

از همون هشت سالگی بهش دست درازی می شد … ارباب زاده ی بیمار تنش رو دستمالی می کرد … روحش رو می کشت ! … ای کاش قدرتش رو داشت تا به کسی بگه ! …

 

– سیاوش خان دیگه نیست ! … مرده !

 

لحن سردی که داشت … .

 

شونه های پروانه لرزید … مات شد !

 

– تو کشتیش ؟!

 

صداش از حرارت افتاده بود … . احد لحظه ای مکث کرد . نفس زیر گلوی پروانه لرزید … باز با صدایی تو دماغی تکرار کرد :

 

– سیاوش خان رو تو کشتی ؟!

 

انگار که نزدیک بود خفه بشه ! …

احد آهسته پاسخ داد :

 

– نه !

 

نفس از سینه ی پروانه آزاد شد . پلک های سنگینش رو روی هم فشرد و بدنش رو روی صندلی رها کرد .

 

احد گفت :

 

– خبر خوبی برات بود یا نه ؟!

 

پروانه چیزی نگفت و فقط به نرمی پلک زد ‌ . اگر چه اعتراف نمی کرد ، ولی خبر خوبی بود ! بنا به دلایلی که خودش هم نمی دونست … دوست نداشت پدرش قاتل سیاوش باشه .

 

صدای باز شدن در پستو اومد … و همزمان ادامه داد :

 

– سیاوش خان به درک واصل شده ! … چه فرقی می کنه قاتلش کی بوده ؟! … حالا مرده و به جاش … اون برادرِ سوسولِ از خارج برگشته اش نشسته !

 

 

 

 

 

چیزی درون تنِ پروانه فرو ریخت … دیواری انگار ! مردمک های تیره ی چشماش لرزید ‌. احد با لبخند پر غروری ادامه داد :

 

– اون فکر می کنه خیلی دور از دسترسه ؟ … ولی کور خونده ! مرگ همه جا باهاش هست ! … همین رضای خودمون … چند هفته ی قبل که آوش خان زیر دستش نشسته بود می تونست با یک حرکت تیغ ، شاهرگش رو بزنه !

 

پروانه سر چرخوند به عقب و رضا ، صاحب سلمونی رو نگاه کرد که وارد پستو شده بود . نفسش رو سنگین و پر درد از سینه خارج کرد … و رضا گفت :

 

– منو با اینا در ننداز ، احد … من آدم کُش نیستم ! … همین الانش هم تا خرخره رفتم زیر لجن !

 

صداش از اضطراب می لرزید … نگاه چرخوند سمت پروانه :

 

– انگار به آوش خان خبر فرار کردنت رسیده … عین سگِ شکاری عصبانیه ! … همه ی آدماش دارن توی شهر پرسه می زنن ! … اگه یکی ببینه که شما از پستوی سلمونیِ من بیرون اومدی … کارم تمومه !

 

پروانه با صدایی تحلیل رفته زمزمه کرد :

 

– مجبورم که باز برگردم ؟

 

احد از جا برخاست … محکم و مصمم ! … صدای خراشیدن پایه های صندلی کف زمین توی گوشهای پروانه پیچید … و احد گفت :

 

– فعلاً بهتره که برگردی ! … ولی با هم در تماس خواهیم بود !

 

– چطوری ؟

 

– به اونش کاری نداشته باش پروانه ! … فقط یادت باشه من همه جا همراهتم … می بینمت ! … حتی وقتی پشت دیوارای چهار برجی هستی …

 

پروانه از روی صندلی بلند شد … زانوهاش می لرزید ! … احد دست گذاشت روی شونه هاش .

 

– یه روزی هم می رسه که باز با هم زندگی می کنیم … برات پدری می کنم ! … وقتی تک به تک این امیر افشارای حرومزاده رو فرستادم کنار سیاوش خان …

 

لحنش گرم و مشتاق بود … ولی در بدن پروانه انگار نسیم منجمدی وزید ! بی اختیار دستش رو روی شکمش گذاشت که یک امیر افشار رو درون خودش حمل می کرد … آهسته لب زد :

 

– آوش خان مرد خوبیه ! … کاری به کارش نداشته باش !

 

– خوبه ؟ … اینقدر خوبه که تو رو آزاد بذاره ؟! …

 

***

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 119

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان غبار الماس 4.3 (19)

۱ دیدگاه
    ♥️خلاصه: نوه ی جهانگیرخان فرهمند، رئیس کارخانه ی نساجی معروف را به دنیا آورده بودم. اما هیچکس اطلاعی نداشت! تا اینکه دست سرنوشت پدر و دختر را مقابل…

دانلود رمان جهنم بی همتا 4.2 (15)

بدون دیدگاه
    خلاصه: حافظ دشمن مهری است،بینشان تنفری عمیق از گذشته ریشه کرده!! حالا نبات ،دختر ساده دل مهری و مجلس خواستگاریش زمان مناسبی برای انتقام این مرد شیطانی شده….…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
10 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
4 ماه قبل

قاصدک جان من از رمان دونی اشتراک گرفتم ولی رمانای اشتراکی برام باز نمیشدن داشتم سوالمو از ادمین سایت میپرسیدم یه کادر اومده رو صفحه سایت رمان دونی برام باز نمیشه نوشته از این به بعد با شماره همراه و کد تایید میتونید وارد بشین چکار کنم

ghader ranjbar
مدیر
پاسخ به  خواننده رمان
4 ماه قبل

الان درست شده

ghader ranjbar
مدیر
پاسخ به  قاصدک .
3 ماه قبل

سلام الان چک میکنم

خواننده رمان
پاسخ به  قاصدک .
4 ماه قبل

درست نشده هنوز مگه اشتراک رمان وان رو هم باید جداگانه بگیرم؟
فکر کردم برای هر دو سایت هستش

خواننده رمان
پاسخ به  قاصدک .
4 ماه قبل

فعلا ببینم اون یکی درست میشه چون من هیچ برنامه ای ندارم ادمین بهم پیام بده

خواننده رمان
4 ماه قبل

کد و شماره چی هستن یه کادر افزودن هم پایین صفحه داره ولی باز نمیشه

خواننده رمان
4 ماه قبل

چرا سایتا امروز اینجوری شدن نمیشه کامنت گذاشت کانتتای قبلی هم نیستن

10
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x