***
هیچ راهی برای اون باقی نمونده بود … هیچ راهی ، به جز اینکه با عواقب کارش روبرو بشه !
این رو از لحظه ی اولی که از دست سلمان فرار کرده بود ، می دونست … و حالا هم …
نفس عمیقی کشید و موهای مشکیِ آزادش رو پشت گوشش زد . بعد راه افتاد به طرف مهمونخونه ... آروم و با وقار ، با سری بالا گرفته !
انگار نه انگار درونِ تنش زلزله ای مهیب رخ داده بود !
نور زرد رنگی از داخل مهمونخونه روی سنگفرشِ خیابون می تابید و صدای موسیقی ملایمی همراه با گفتگوی آدم ها از پشت پنجره های مسدود به گوش می رسید .
پروانه شالش رو با انگشتانِ یخ زده اش سفت گرفت و وارد شد … .
صاحب سلمانی گفته بود آدمای آوش توی شهر پرسه می زنن … گفته بود خودِ آوش هم حالا توی ملک افشاریه !
گفته بود اگر قراره پیداش کنند … بهتره توی مسافرخونه ی شهر باشه ! … جایی که آوش چشم و گوش داشت … حتماً بهش خبر می رسید که پروانه پیدا شده !
نفسش رو سنگین و عمیق از سینه اش خارج کرد و نگاهی به سالن رستوران انداخت … گرم ، مطبوع ! اکثر میزها پر بودند .
پروانه رفت و پشت یکی از میزهای خالی در انتهای سالن نشست .
بلاخره یکی از اون آدماش اونو می دید … بلاخره سر و کله اش پیدا می شد !
– خیلی خوش اومدین خانم !
با شنیدنِ صدای گارسون کنار میزش … سر بالا گرفت . گارسون ادامه داد :
– چی میل دارید براتون بیارم ؟
پروانه گفت :
– هیچی !
مکثی کرد ، بزاق دهانش رو به سختی فرو بلعید … باز تکرار کرد :
– هیچی ! … فقط لطفاً بهشون اطلاع بدید که من اومدم اینجا !
ابروهای گارسون اندکی بالا پرید :
– به کی ؟
– جناب امیر افشار !
گارسون برای لحظاتی حتی پلک نزد و فقط نگاهش کرد … بعد آهسته زیر لب گفت :
– حتماً !
و از کنار میزش عبور کرد و رفت .
پروانه نفس عمیقی کشید . دستانش رو روی میز قرار داد و انگشتانش رو درهم گره زد . سر چرخوند و زنی رو دید که با فاصله ی نسبتاً کمی … پشت میزی نشسته بود و نگاهش می کرد … با تحیر … شگفتی !
زن موهای کوتاه بلوند داشت و رژ لب سرخ … زیبا بود و شیک . شبیه عکسهای چاپ شده از بازیگرهای هالیوودی روی جلد مجله ها .
چیزی که در موردش باعث حیرت پروانه می شد … حالت نگاهش بود !
اون نگاه متعجبش … انگار پروانه رو می شناخت ! ولی از کجا ؟!
بعد لبخند روی لب های ماتیک خورده اش پدیدار شد … .
تا قبل از اینکه پروانه بتونه لبخندش رو معنا کنه … دستی مقابل صورتش دراز شد و فنجان بزرگی چای روی میز گذاشت .
گارسون برگشته بود .
– بفرمایید میل کنید … گرمتون می کنه !
پروانه لبخند کمرنگی زد :
– ممنونم !
گارسون اندکی سرش رو خم کرد و باز چرخید و از کنار میزش دور شد .
پروانه سر پایین گرفت و نگاه کرد به چای خوشرنگ درون فنجانِ سفید و بخار کج و معوجی که از روی نوشیدنی داغ برمی خواست .
درون سینه اش احساسی می جوشید … ترسی آمیخته به دلهره . می خواست هق بزنه ولی به سختی چشم هاشو خشک نگه داشته بود .
نمی دونست چند دقیقه گذشته … زمان توی مغزش کش می اومد و طولانی میشد .
فنجان چای رو برداشت و جرعه ای نوشید … چای داغ بود ، ولی خشکیِ عذاب آورِ دهانش رو رفع کرد !
فنجان رو برگردوند توی نعلبکی … و هم زمان دستی روی سطح میز نشست … .
نفس پروانه رفت … .
چشم هاشو به سرعت بالا کشید و بعد مردمک های لرزان و ترسیده اش … قفل شد توی چشم های به خون نشسته ی آوش … .
یکدفعه وا داد ! … انگشتانش بی حس شد … و گوش هاش سوت کشید !
– … سلام !
این تنها کلمه ای بود که به زبونش اومد … .
آوش برای چند ثانیه نگاهش کرد … وحشتناک شده بود ! اون مدلی که نگاه می کرد و نفس های عمیق می کشید … وحشتناک بود !
چشم های تیره اش در خون شناور بود … عصب های صورتش خشک و منقبض … .
بعد دستش روی میز مشت شد … .
پروانه بی اختیار خودش رو عقب کشید … می ترسید اون مشت توی صورتش کوبیده بشه !
ولی آوش نفس تندی کشید :
– بلند شو !
صداش خش داشت … انگار گلوش زخمی بود !
پروانه نفس نصفه و نیمه ای کشید و بعد روی زانوهای لرزانش ایستاد . قلبش اینقدر تند می کوبید … انگار دیوانه شده بود ! ولی چونه اش رو بالا گرفت ! …
ترس داشت ولی نمی خواست این ترس رو در معرض دید دیگران بذاره … وسط سالن یک رستوران … بین اونهمه آدم …
چونه اش رو بالا گرفت و بعد از کنار آوش عبور کرد و به سمت در خروجی به راه افتاد .
صدای پاهای آوش رو می شنید که پشت سرش بود و هر قدمش رو تعقیب می کرد … .
از در رستوران خارج شدند . پروانه ماشینی رو دید که کنار پیاده رو بود و تصویری از آدم هایی که اون اطراف پخش و پلا بودند … و سلمان …
نگاهش رو با نفرت و کینه به چشم های سلمان دوخت .
– خانم رو برسونید چهار برجی . وسط راه تحت هیچ شرایطی توقف نکنید !
آوش گفت … . سلمان دربِ عقب ماشین رو باز کرد و کمی خودش رو کنار کشید .
پروانه حالا بغض داشت . دلش می خواست برگرده و چیزی به آوش بگه … هر حرفی ! هر کلمه ای ! … هر چیزی که اون حالت مجرمانه و تهدید آمیز بینشون رو بشکنه . ولی ساکت باقی موند .
روی صندلی نشست … و در به روش بسته شد .
آوش ایستاده توی پیاده رو … دستهاشو توی جیبهای شلوارش مشت گرفته بود و از پس شیشه ی تمیز به پروانه نگاه می کرد .
قلبش از خشم سخت شده بود .
لحظه ی آخر پروانه سر چرخوند و به چشم هاش خیره شد … اون چشم های درشت و تیره و معصوم … با تمامِ حرفهایی که در پس مردمکهای براقش داشت … .
دیواری درون تن آوش فرو ریخت !
ماشین به راه افتاد و نگاه آوش همراهش کشیده شد تا انتهای خیابون تاریک و بعد از اون … هیچ !
خودش رو تنها دید وسط شهری که باهاش بیگانه بود !
تاریکی شب و نور زردِ چراغ ها … صدای موسیقی پشت پنجره ها و اون هوای سرد … .
دلش به اندازه ی تمام دنیا گرفته بود ! خشمی که داشت … در نهایت تبدیل شده بود به این حزنِ دلگیر !
– خودتون رو ناراحت نکنید ، ارباب زاده !
سلمان گفت … آوش حتی نگاهش نکرد . سیگاری گذاشت گوشه ی لبش . فندک زیپو رو میون انگشتانش گرفت … هی جرقه زد … هی جرقه زد … .
سلمان باز گفت :
– تقصیر من بود ! خانم از من نفرت دارن … نباید جلوی چشماشون می اومدم … .
آوش باز جرقه زد … و باز جرقه زد . لعنتی … روشن نمی شد !
فندک رو به زمین کوبید .
– آتیش داری ؟!
سلمان به سرعت توی جیبهاشو گشت و جعبه ی کبریتی پیدا کرد . یک کبریت اتیش زد و جلوی صورت آوش گرفت … آوش سر خم کرد روی شعله ی لطیف و عمیق پک زد .
– خانم جایی نرفتن … مطمئنم که نرفتن ! با این کارشون میخواستن منو خراب کنن پیش چشم شما … میخواستن شما منو تنبیه کنید ! میخواستن منو از چشم شما بندازن ! … واگرنه خانم هیچ جایی نرفتن !
آوش هنوز ساکت بود … در واقع ذهنش خسته تر از اون چیزی بود که بخواد در لحظه منطقی فکر کنه . سیگار رو بین دو انگشتش گرفت و کف کفشش رو روی سنگفرش پیاده رو کشید .
– یک سر بزن به عمارت و مطمئن شو همه چی مرتبه ! وقتی برمیگردم آهو و پروانه هر دو باید توی عمارت باشن …
– کِی برمی گردین ؟
آوش با لحن تند و بی حوصله ای پاسخش رو داد :
– تو به این چیزا کاری نداشته باش !
سلمان سری تکون داد :
– چشم آقا … با اجازه تون !
دو سه قدمی عقب عقب رفت و بعد چرخید و سوار موتورش شد .
آوش کامی از سیگارش گرفت … دود غلیظ رو توی دهانش چرخوند و بعد توی ریه هاش فرو بلعید .
نگاهش به آسمونِ شب بود … که صدایی شنید :
– اون زن پروانه بود ؟
قاصدک جان نمیشه این رمانو هر شب بذاری
پارتاش کم هستن
سلام قاصدک دسترسی من درست نشده ها🥺🥺
منو قبلا ادمین کرده بودی
میشه درستش کنی؟!🥺
سعید.
شما چرا رمانتونو پارت نمیدین
امروز میخوام بفرستم
نتونستم بنویسم این مدت 😄
سلام
الان امتحان کن ببین درس شد
ممنووووون🦋
ای وای استرس گرفتم..دستم نمیرفت پارت رو باز کنم از ترس