رمان پروانه ام پارت ۷۵

4.1
(99)

 

 

***

 

هیچ راهی برای اون باقی نمونده بود … هیچ راهی ، به جز اینکه با عواقب کارش روبرو بشه !

این رو از لحظه ی اولی که از دست سلمان فرار کرده بود ، می دونست … و حالا هم …

 

نفس عمیقی کشید و موهای مشکیِ آزادش رو پشت گوشش زد . بعد راه افتاد به طرف مهمونخونه .‌.. آروم و با وقار ، با سری بالا گرفته !

 

انگار نه انگار درونِ تنش زلزله ای مهیب رخ داده بود !

 

نور زرد رنگی از داخل مهمونخونه روی سنگفرشِ خیابون می تابید و صدای موسیقی ملایمی همراه با گفتگوی آدم ها از پشت پنجره های مسدود به گوش می رسید .

 

پروانه شالش رو با انگشتانِ یخ زده اش سفت گرفت و وارد شد … .

 

صاحب سلمانی گفته بود آدمای آوش توی شهر پرسه می زنن … گفته بود خودِ آوش هم حالا توی ملک افشاریه !

 

گفته بود اگر قراره پیداش کنند … بهتره توی مسافرخونه ی شهر باشه ! … جایی که آوش چشم و گوش داشت … حتماً بهش خبر می رسید که پروانه پیدا شده !

 

نفسش رو سنگین و عمیق از سینه اش خارج کرد و نگاهی به سالن رستوران انداخت … گرم ، مطبوع ! اکثر میزها پر بودند .

 

پروانه رفت و پشت یکی از میزهای خالی در انتهای سالن نشست .

 

بلاخره یکی از اون آدماش اونو می دید … بلاخره سر و کله اش پیدا می شد !

 

– خیلی خوش اومدین خانم !

 

با شنیدنِ صدای گارسون کنار میزش … سر بالا گرفت . گارسون ادامه داد :

 

– چی میل دارید براتون بیارم ؟

 

پروانه گفت :

 

– هیچی !

 

مکثی کرد ، بزاق دهانش رو به سختی فرو بلعید … باز تکرار کرد :

 

– هیچی ! … فقط لطفاً بهشون اطلاع بدید که من اومدم اینجا !

 

ابروهای گارسون اندکی بالا پرید :

 

– به کی ؟

 

– جناب امیر افشار !

 

 

 

 

گارسون برای لحظاتی حتی پلک نزد و فقط نگاهش کرد … بعد آهسته زیر لب گفت :

 

– حتماً !

 

و از کنار میزش عبور کرد و رفت .

 

پروانه نفس عمیقی کشید . دستانش رو روی میز قرار داد و انگشتانش رو درهم گره زد . سر چرخوند و زنی رو دید که با فاصله ی نسبتاً کمی … پشت میزی نشسته بود و نگاهش می کرد … با تحیر … شگفتی !

 

زن موهای کوتاه بلوند داشت و رژ لب سرخ … زیبا بود و شیک . شبیه عکسهای چاپ شده از بازیگرهای هالیوودی روی جلد مجله ها .

 

چیزی که در موردش باعث حیرت پروانه می شد … حالت نگاهش بود !

 

اون نگاه متعجبش … انگار پروانه رو می شناخت ! ولی از کجا ؟!

 

بعد لبخند روی لب های ماتیک خورده اش پدیدار شد … .

 

تا قبل از اینکه پروانه بتونه لبخندش رو معنا کنه … دستی مقابل صورتش دراز شد و فنجان بزرگی چای روی میز گذاشت .

 

گارسون برگشته بود .

 

– بفرمایید میل کنید … گرمتون می کنه !

 

پروانه لبخند کمرنگی زد :

 

– ممنونم !

 

گارسون اندکی سرش رو خم کرد و باز چرخید و از کنار میزش دور شد .

 

 

 

 

 

پروانه سر پایین گرفت و نگاه کرد به چای خوشرنگ درون فنجانِ سفید و بخار کج و معوجی که از روی نوشیدنی داغ برمی خواست .

 

درون سینه اش احساسی می جوشید … ترسی آمیخته به دلهره . می خواست هق بزنه ولی به سختی چشم هاشو خشک نگه داشته بود .

 

نمی دونست چند دقیقه گذشته … زمان توی مغزش کش می اومد و طولانی میشد .

 

فنجان چای رو برداشت و جرعه ای نوشید … چای داغ بود ، ولی خشکیِ عذاب آورِ دهانش رو رفع کرد !

 

فنجان رو برگردوند توی نعلبکی … و هم زمان دستی روی سطح میز نشست … .

 

نفس پروانه رفت … .

 

چشم هاشو به سرعت بالا کشید و بعد مردمک های لرزان و ترسیده اش … قفل شد توی چشم های به خون نشسته ی آوش … .

 

یکدفعه وا داد ! … انگشتانش بی حس شد … و گوش هاش سوت کشید !

 

– … سلام !

 

این تنها کلمه ای بود که به زبونش اومد … .

 

آوش برای چند ثانیه نگاهش کرد … وحشتناک شده بود ! اون مدلی که نگاه می کرد و نفس های عمیق می کشید … وحشتناک بود !

 

چشم های تیره اش در خون شناور بود … عصب های صورتش خشک و منقبض … .

 

بعد دستش روی میز مشت شد … .

 

پروانه بی اختیار خودش رو عقب کشید … می ترسید اون مشت توی صورتش کوبیده بشه !

 

 

ولی آوش نفس تندی کشید :

 

– بلند شو !

 

صداش خش داشت … انگار گلوش زخمی بود !

 

پروانه نفس نصفه و نیمه ای کشید و بعد روی زانوهای لرزانش ایستاد . قلبش اینقدر تند می کوبید … انگار دیوانه شده بود ! ولی چونه اش رو بالا گرفت ! …

 

ترس داشت ولی نمی خواست این ترس رو در معرض دید دیگران بذاره … وسط سالن یک رستوران … بین اونهمه آدم …

 

چونه اش رو بالا گرفت و بعد از کنار آوش عبور کرد و به سمت در خروجی به راه افتاد .

 

صدای پاهای آوش رو می شنید که پشت سرش بود و هر قدمش رو تعقیب می کرد … .

 

از در رستوران خارج شدند . پروانه ماشینی رو دید که کنار پیاده رو بود و تصویری از آدم هایی که اون اطراف پخش و پلا بودند … و سلمان …

 

نگاهش رو با نفرت و کینه به چشم های سلمان دوخت .

 

– خانم رو برسونید چهار برجی . وسط راه تحت هیچ شرایطی توقف نکنید !

 

آوش گفت … . سلمان دربِ عقب ماشین رو باز کرد و کمی خودش رو کنار کشید .

 

پروانه حالا بغض داشت . دلش می خواست برگرده و چیزی به آوش بگه … هر حرفی ! هر کلمه ای ! … هر چیزی که اون حالت مجرمانه و تهدید آمیز بینشون رو بشکنه . ولی ساکت باقی موند .

 

روی صندلی نشست … و در به روش بسته شد .

 

آوش ایستاده توی پیاده رو … دستهاشو توی جیبهای شلوارش مشت گرفته بود و از پس شیشه ی تمیز به پروانه نگاه می کرد .

 

 

 

 

قلبش از خشم سخت شده بود .

 

لحظه ی آخر پروانه سر چرخوند و به چشم هاش خیره شد … اون چشم های درشت و تیره و معصوم … با تمامِ حرفهایی که در پس مردمکهای براقش داشت … .

 

دیواری درون تن آوش فرو ریخت !

 

ماشین به راه افتاد و نگاه آوش همراهش کشیده شد تا انتهای خیابون تاریک و بعد از اون … هیچ !

 

خودش رو تنها دید وسط شهری که باهاش بیگانه بود !

 

تاریکی شب و نور زردِ چراغ ها … صدای موسیقی پشت پنجره ها و اون هوای سرد … .

 

دلش به اندازه ی تمام دنیا گرفته بود ! خشمی که داشت … در نهایت تبدیل شده بود به این حزنِ دلگیر !

 

– خودتون رو ناراحت نکنید ، ارباب زاده !

 

سلمان گفت … آوش حتی نگاهش نکرد . سیگاری گذاشت گوشه ی لبش . فندک زیپو رو میون انگشتانش گرفت … هی جرقه زد … هی جرقه زد … .

 

سلمان باز گفت :

 

– تقصیر من بود ! خانم از من نفرت دارن … نباید جلوی چشماشون می اومدم … .

 

آوش باز جرقه زد … و باز جرقه زد . لعنتی … روشن نمی شد !

فندک رو به زمین کوبید .

 

– آتیش داری ؟!

 

 

 

سلمان به سرعت توی جیبهاشو گشت و جعبه ی کبریتی پیدا کرد . یک کبریت اتیش زد و جلوی صورت آوش گرفت … آوش سر خم کرد روی شعله ی لطیف و عمیق پک زد .

 

– خانم جایی نرفتن … مطمئنم که نرفتن ! با این کارشون میخواستن منو خراب کنن پیش چشم شما … میخواستن شما منو تنبیه کنید ! میخواستن منو از چشم شما بندازن ! … واگرنه خانم هیچ جایی نرفتن !

 

آوش هنوز ساکت بود … در واقع ذهنش خسته تر از اون چیزی بود که بخواد در لحظه منطقی فکر کنه . سیگار رو بین دو انگشتش گرفت و کف کفشش رو روی سنگفرش پیاده رو کشید .

 

– یک سر بزن به عمارت و مطمئن شو همه چی مرتبه ! وقتی برمیگردم آهو و پروانه هر دو باید توی عمارت باشن …

 

– کِی برمی گردین ؟

 

آوش با لحن تند و بی حوصله ای پاسخش رو داد :

 

– تو به این چیزا کاری نداشته باش !

 

سلمان سری تکون داد :

 

– چشم آقا … با اجازه تون !

 

دو سه قدمی عقب عقب رفت و بعد چرخید و سوار موتورش شد .

 

آوش کامی از سیگارش گرفت … دود غلیظ رو توی دهانش چرخوند و بعد توی ریه هاش فرو بلعید .

 

نگاهش به آسمونِ شب بود … که صدایی شنید :

 

– اون زن پروانه بود ؟

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 99

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان بلو 4.7 (3)

بدون دیدگاه
خلاصه: پگاه دختری که پدرش توی زندانه و مادرش به بهانه رضایت گرفتن با برادر مقتول ازدواج کرده، در این بین پگاه برای فرار از مشکلات زندگیش به مجازی پناه…

دانلود رمان زئوس 3.3 (12)

بدون دیدگاه
    خلاصه : سلـیم…. مردی که یه دنیا ازش وحشت دارن و اسلحه جز لاینفک وسایل شخصیش محسوب میشه…. اون از دروغ و خیانت بیزاره و گناهکارها رو به…

دانلود رمان جهنم بی همتا 4.2 (15)

بدون دیدگاه
    خلاصه: حافظ دشمن مهری است،بینشان تنفری عمیق از گذشته ریشه کرده!! حالا نبات ،دختر ساده دل مهری و مجلس خواستگاریش زمان مناسبی برای انتقام این مرد شیطانی شده….…

دانلود رمان سایه_به_سایه 4.2 (12)

بدون دیدگاه
    خلاصه: لادن دختر یه خانواده‌ی سنتی و خوشنام محله‌ی زندگیشه که به‌واسطه‌ی رشته‌ی پرستاری و کمک‌هاش به اطرافیان، نظر مثبت تمام اقوام و همسایه‌ها رو جلب کرده و…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
8 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
4 ماه قبل

قاصدک جان نمیشه این رمانو هر شب بذاری

Man
Man
پاسخ به  قاصدک .
4 ماه قبل

سلام قاصدک دسترسی من درست نشده ها🥺🥺
منو قبلا ادمین کرده بودی
میشه درستش کنی؟!🥺
سعید.

خواننده رمان
پاسخ به  Man
4 ماه قبل

شما چرا رمانتونو پارت نمیدین

Man
Man
پاسخ به  خواننده رمان
4 ماه قبل

امروز میخوام بفرستم
نتونستم بنویسم این مدت 😄

Man
Man
4 ماه قبل

ممنووووون🦋

Omid Ahmadi
4 ماه قبل

ای وای استرس گرفتم..دستم نمی‌رفت پارت رو باز کنم از ترس

8
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x