***
بیرون صدای حرف بود … صدای مشاجره . باز معلوم نبود خورشید خانم کدوم بدبختی رو گیر آورده بود تا سرش داد بزنه و دق و دلیشو خالی کنه !
صداش دنگ دنگ مثل توپ سنگینی به جمجمه ی پروانه کوبیده می شد … صداش داشت پروانه رو از پا در می آورد !
زانوهاش رو کشید توی بغلش و کف دستاشو روی شقیقه هاش فشرد و زیر لب تکرار کرد :
– ساکت شو ! ساکت شو !
داشت می مرد توی زندانی که براش ساخته بودند … داشت دق می کرد !
چهار روز از اون بعدازظهر نحس می گذشت و وضعش همین بود !
توی چهار دیواری اتاقش تقریباً حبس بود . به غیر از موارد ضروری حق نداشت حتی پا توی حیاط بذاره . همه چهار چشمی مراقبش بودند . روز اول هم خانم بزرگ اومد و حسابی بهش توپید و با حرفاش توی سرش زد !
ولی خود آوش … هیچی !
ساکت بود ! عبوس … بد اخلاق ! هنوز برای حرف زدن با پروانه پیش قدم نشده بود … و این پروانه رو شکنجه می داد !
ریزشی که از بی اعتنایی اون مرد درون خودش احساس می کرد … تمام دروغهایی که سرهم کرده بود تا تحویلش بده رو کم کم داشت از حافظه اش پاک میکرد !
با دلهره زیر لب تکرار کرد :
– احمق ! تنها پشتیبانت رو از دست دادی توی این خونه !
دلش می خواست زار بزنه ! اگه آوش دیگه مراقبش نبود … خورشید خانم گوشت تنش رو زنده زنده به نیش می کشید !
دستش رو گذاشت روی تخت سینه اش و نفسی گرفت . بعد صدایی از بیرون شنید … .
سرش چرخید به طرف پنجره های مسدود . صدای ورودِ ماشین آوش به باغ بود ! تپش قلبش اوج گرفت !
به سرعت از جا بلند شد و اتاق رو ترک کرد . بالای پلکان ایستاد و چشم دوخت به حیاط سنگی . باد سردی می وزید که بوی بارون می داد .
پروانه کف دستهاشو روی بازوهاش گذاشت و نگاه کرد به پایین پاهاش … به آوش که با سری پایی افتاده وارد حیاط سنگی شد … .
با قدم های آروم … با دستهایی که توی جیبهاش بود … و یقه ی بالا زده ی پالتو .
پروانه لبهاشو روی هم فشرد … وقتی آوش سر بلند کرد و تصادفاً اون رو دید … . یک لحظه حتی قدمهاش سست شد … .
آوش نگاه کرد به پروانه …
و پروانه نگاه کرد به آوش …
وصدای سوتِ باد بود که پیچیده بود در سکوت نگاهشون … .
سالومه وارد حیاط شد … در دستش یک سینی بود ، توی سینی یک لیوان دمنوش . لحظه ای نزدیک آوش توقف کرد . آوش چیزی بهش گفت و با حرکت سر به پروانه اشاره کرد … بعد چرخید و رفت تا وارد عمارت بشه … .
سالومه نگاه کرد به پروانه … به سرعت از پله ها بالا رفت .
– پروانه … توی این سرما اینجا چرا موندی ؟ جوجه ی توی شکمت یخ بست که !
نگاه پروانه به جای خالی آوش بود … .
سالومه مقابلش ایستاد و نفسی کشید … بخار نفسش پخش شد توی هوا .
– گفت ببرمت داخل … نگرانته ، می ترسه بچایی !
رپروانه نگاه کرد به سالومه و لبهاشو روی هم فشرد . مردمک های تیره ی چشم هاش توی اشک های نریخته اش غرق بود .
سالومه کف دستش رو گذاشت روی شکم پروانه … باز گفت :
– بریم تو عزیز جانم ! خانم بزرگ گفتن دمنوش بیارم برات ! بیا اینقدر حرص و جوش نده خودت رو !
پروانه یک لحظه پا سست کرد ، خواست گوش بده به حرف سالومه … باز بره بچپه توی اتاقش … منتظر بمونه برای اتفاقاتی که نمیدونست چیه .
ولی اعصابش تیر کشید !
تا کِی میشد منتظر موند ؟ … منتظر تنبیهی که شاید دردناک بود … شاید درهم شکننده ! اینقدر تمام هجده سالِ زندگیش برای تنبیه شدن انتظار کشیده بود … اینقدر همیشه شمشیر تهدید سیاوش خان بالای سرش بود که احساس می کرد دیگه نمی تونه !
دست سالومه رو پس زد و بعد از کنارش گذشت و از پله ها پایین رفت . سالومه دلواپس صداش کرد … .
پروانه پایین رفت … قدم هاش تند و تیز بود . طول حیاط رو عبور کرد و وارد عمارت شد . صدای خورشید خانم و غر زدن های بی پایانش … .
پروانه حتی لحظه ای در سرسرا مکث نکرد و باز هم رفت . به طبقه ی بالاتر رفت . به اتاق کار آوش … اتاق خوابش … هر جایی که میشد پیداش کرد !
و بعد اونو دید … در حالیکه داشت به طرف اتاق خوابش میرفت !
تپش قلب پروانه اوج گرفت … حرارت از یقه ی پیراهنش بالا زد ! چیزی درون قلبش داشت اونو از درون درهم می کوبید ، ولی کوتاه نیومد ! پشت سر آوش قدم برداشت !
قدم های نرم و کوتاهش روی کفپوشها … کاملاً بی صدا بود !
آوش در اتاقش رو باز کرد و وارد شد … پروانه سر جا ایستاد . آوش چرخید تا در رو پشت سرش ببنده که پروانه رو دید !
دستش روی دستگیره ی توپی شکل … خشک و بی حرکت باقی موند !
نفس پروانه توی سینه اش پر پر زد … نگاه ثابت و بی احساس آوش حالش رو دگرگون میکرد .
آوش سکوتشون رو درهم شکست .
– اینجا چی میخوای ؟
حتی صداش سرد بود ! پروانه جون داد تا همون لحظه جا نزنه :
– میشه حرف بزنیم ؟!
آوش با تاخیر آشکاری نگاهش رو از پروانه گرفت و دستگیره رو رها کرد … و همونطوری که داخل میرفت ، گفت :
– حرف بزنیم ! … به همدیگه راستش رو بگیم یا دروغ ؟!
پروانه یک قدمی وارد حریم اتاق شد :
– مگه شما از من چیزی پرسیدین که ببینید راست میگم یا دروغ ؟
– خبرا به گوشم میرسه خانم پروانه ! نیازی نیست از زبونِ خودت بشنوم ! به اطلس گفتی فرار کردی که چیکار کنی ؟! … توی شهر قدم بزنی ؟
لحنش بین خشم و تمسخر در نوسان بود . پالتوشو روی تخت انداخت و رخ به رخ پروانه ایستاد … و ادامه داد :
– روی سرِ من شاخ میبینی ؟! … چرا فکر کردی این چرندیات رو باور می کنم ؟!
پروانه نوک زبونش رو روی لبهاش کشید و نگاهش رو پایین انداخت .
– چرندیات نیست ! من حقیقت رو گفتم !
آوش که چند قدمی عقب رفته بود ، با شنیدن این جمله باز انگار گر گرفت … باز برگشت به سمت پروانه و سینه به سینه اش .
– کجا بودی ؟ کجا رفته بودی ؟ اسم یک خیابون رو به من بگو !
پروانه داشت گریه اش می گرفت .
– بس کنید !
– اسم یک خیابون … یک کوچه ! اسم یک مغازه ای که از کنارش رد شدی رو به من بگو !
پروانه نوکِ انگشتانش رو روی لب هاش فشرد … آوش با تحقیر ادامه داد :
– نمی گی ، پروانه ! نمی دونی ، بلد نیستی ! … حتی یک نفر هم تو رو توی شهر ندیده !
پروانه چشم های به اشک نشسته و کینه توزش رو به آوش دوخت :
– حتماً باید کسی منو می دید و به شما شهادت می داد ؟ … مگه من کی هستم ؟!
نفسش زیر قفسه ی سینه اش پر پر می زد … داشت از حس بدبختی خفه می شد . اشک در چشم هاش حلقه بسته بود … مطمئن بود آوش می تونه رد اشک رو توی چشم هاش ببینه . ولی مقاومت می کرد تا علناً به گریه نیفته .
یک قدمی به عقب برداشت و کف دستش رو به تخت سینه اش کوبید … و عاصی و بی تاب تکرار کرد :
– من کی هستم ؟! … کی هستم که به خاطر دو ساعت پیاده روی توی شهر باید اینقدر زجر بکشم ؟ مگه آدم نیستم ؟ …
کاش هر شب پارت میومد 😑
بعد از چند روز،همش همین!!!!
این که خیلی کم بود!!!