***
بسته ی کاپوچینو رو توی ماگ سرامیکی ریخت و با آبجوش حل کرد . توی پیشدستی یک شکلات مارس و چند کوکی نارگیلی چید … بادیدن سطل پاستیل های میوه ای آب دهانش رو قورت داد .
می دونست اگه فراز بفهمه از این خرت و پرتها خورده ، حتما بد اخلاقی می کنه ، ولی مهم نبود ! یک مشت پاستیل توی ظرفش ریخت و بعد به خوراکی هاش نگاه کرد و زیر لب گفت :
– آخر از اینهمه شیرینی جات خوردن اوردز می کنی دختر !
شونه ای بالا انداخت و پیشدستی خوراکی هاش و ماگ کاپوچینو رو برداشت و برگشت توی سالن .
بعد از چهار روز بلاخره تنها شده بود … فراز راضی شده بود دو ساعت تنهاش بذاره و بره باشگاه .
آرام تنها بودن رو دوست داشت … از خلوت کردن با خودش آرامش می گرفت . نشست روی کاناپه و ظرف خوراکی هاش و ماگ نوشیدنی رو روی میز گذاشت . تلویزیون روشن بود و داشت قسمتی از کنسرت شادمهر عقیلی رو پخش می کرد .
یه جا تسلیم عشق بودن همه دیوونگیت می شه
کسی که فکر نمی کردی تمام زندگیت می شه
چه دنیایی به من دادی … به من که دل نمی دادم
چه عشقی تو دلم گم بود … که با تو یادش افتادم !
آرام خیره به صفحه ی تلویزیون … به فکر فرو رفت .
چهار روز گذشته بود … از روی که با دل درد بدی از خواب بیدار شده بود و اونقدر حس استیصال و بدبختی داشت که فکر می کرد هیچوقت نمی گذره … ولی گذشته بود !
کنار فراز !
مگر می شد نزدیک فراز باشه و استرس نداشته باشه ؟ … همیشه و در هر لحظه ای بیم دیوانگی هاش رو داشت . ولی فراز این چهار روز باهاش خوب بود .
با هم غذا می خوردند … با هم فیلم تماشا می کردند … حتی یک بار با هم برای دیدن مامان ملی رفته بودن .
فراز مهربون و صبور بود … بدخلقی های آرام رو تحمل می کرد … و اونو می خندوند .
آرام فکر می کرد بهش … و هر چی بیشتر فکر می کرد ، انگار کمتر اونو می شناخت . بدترین آدم روی زمین بود … ولی … هووف !
نفسش رو فوت کرد بیرون … تصمیم گرفت دیگه فکر نکنه !
یکی از پاستیل ها رو در دهانش انداخت و بعد کتابچه ی داستان فرانسویشو برداشت و مشغول ورق زدن … فکر کرد خیلی دور شده از زبان فرانسه .
دوست داشت باز هم برگرده سر کلاس و کلمات بیشتری یاد بگیره … حالا که چند ماه می شد حتی یک کلمه فرانسه به گوشش نخورده بود و حس می کرد خیلی از آموخته هاش بر باد رفتن .
کوسن ها رو زیر تنش جابجا کرد ، دمپایی های خزدار صورتی رنگش رو از پا در آورد و دراز کشید . کتابچه رو بی هدف ورق می زد و ذهنش باز هم به پرواز در اومده … مجید و کلاس هایی که باهاش داشت .
دستش بی اختیار بالا رفت و حلقه ی دور گردنش رو میون انگشتانش گرفت … پلک هاشو بست و عمیق نفس کشید .
“ای کاش رهام می کردی … ای کاش فکرت رهام می کرد !”
آه عمیقی کشید . اشک لانه کرده بود پشت پلک هاش . ولی نباید گریه می کرد … نباید فکری می کرد .
شاید وقتش رسیده بود که تسلیم بشه … و بفهمه نباید ، همیشه براش نبایده !
صدای زنگ خونه بلند شد … و آرام ناگهان از جا پرید . قلبش توی سینه اش گاپ گاپ تپیدن گرفته بود .
کی بود ؟ فراز ؟! … ولی هنوز حتی نیم ساعت از رفتنش نگذشته بود !
دستش رو روی تخت سینه اش گذاشت و سعی کرد نفس هاش رو کنترل کنه ! … حس می کرد افکار ممنوعه مثل شیشه عطری که توی کیفی شکسته شده و رایحه اش پخش شده … از جمجمه اش به بیرون می تراوه .
صدای تکرار زنگ …
کتاب رو روی میز انداخت و بعد به سمت در تقریباً دوید .
– کیه ؟!
برای لحظاتی پاسخی نشنید . کف دستاشو روی سطح در گذاشت و کمی روی پنجه هاش بلند شد و از توی چشمی به بیرون نگاه کرد … و همون لحظه صدایی پاسخش رو داد :
– پدر فرازم ! … باز کن لطفا !
آرام ناگهان یخ کرد !
پدر فراز … هرمز حاتمی ! … صداش رو شناخته بود و توی چشمی می تونست اونو ببینه … .
ضربان قلبش تند شد … حس بدی پیچید توی دلش .
این مرد رو کم و بیش از روی عقدشو به خاطر داشت … و به جز اون روز در تمام مدت نه اونو دیده بود ، و نه چیزی در موردش شنیده بود .
احساسی غریزی بهش می گفت فراز از پدرش متنفره … و حالا این مرد … .
نمی خواست درو باز کنه … ولی نمی تونست ! خوب که فکر می کرد هیچ دلیل موجهی برای پشت در نگه داشتنش نداشت .
این مرد کاملاً بیگانه پدر شوهرش بود … و از نظر شرع دین ، محرم ابدیش !
گوشه ی لبش رو یواشکی گاز گرفت … بیشتر از اون فکر نکرد … درو باز کرد .
هرمز حاتمی … با لباس های غیر رسمی … شلوار مشکی و پیراهن چهارخونه و موهای کم پشت خاکستری … و چشم های قهوه ای تیره … .
– سلام !
هرمز عمیق نگاه کرد بهش … انگار داشت توی ذهنش اونو ارزیابی می کرد … بعد با تأخیری آشکار پاسخ داد :
– سلام عروس خانم ! … مشتاق دیدار !
در دستش یک سبد گل بود . آرام سعی کرد لبخند بزنه .
– خیلی خوش اومدین ! … بفرمایید داخل لطفاً !
هرمز از چهارچوب گذشت و از کنارش گذشت و به طرف سالن رفت … قدم هاش مغرور و آروم بود … از خود مطمئن !
آرام گوشه ی لبش رو گزید و بعد درو بست و پشت سرش به راه افتاد . فکر کرد باید به فراز زنگ بزنه و بهش جریان رو بگه .
هرمز وسط سالن ایستاد .
– دیر باز کردی درو ! … داشتم فکر می کردم شاید فراز بهت سپرده که درو روی من باز نکنی !
آرام کاملاً جا خورد .
– نه … این چه حرفیه ؟ … فراز هیچوقت این بی احترامی رو …
توی نگاه هرمز حالتی نشست … آرام آب دهانش رو قورت داد و حرف رو عوض کرد :
– بفرمایید بشینید لطفاً ! … فراز نیست . الان بهش زنگ می زنم .
هرمز گفت :
– می دونم !
خم شد ، کوسن های روی کاناپه رو کنار زد و نشست … ادامه داد :
– وقتی توی پارکینگ بودم ، بهش زنگ زدم … هر جایی که باشه ، مطمئنم خودشو خیلی زود می رسونه !
آرام اشتباه می کرد یا واقعاً داشت کنایه می زد ؟! …
سرش رو تکون داد تا افکار مزاحم رو از خودش دور کنه :
– الان می رسم خدمتتون !
و با برداشتن ماگ کاپوچینو و بشقاب تنقلات ، به آشپزخونه برگشت .
تپش قلبش تند و غیر قابل کنترل شده بود . ازدواجش با فراز یک ازدواج معمولی نبود … ولی باز هم دلیلی نمی شد تا در برابر این مرد ، هرمز … پدر شوهرش … استرس نگیره !
نه که دل خوشی از کسی داشته باشه … ولی می خواست موجه و قابل قبول جلوه کنه . اصلاً تحملش رو نداشت که کسی فکر کنه اون یک دختر بی دست و پاست یا اینکه خودشو به فراز قالب کرده !
نگاه کرد به بلوز و شلوار راحتیِ گلبهی رنگش و با کلافگی فکر کرد … حتی لباسش مناسب این دیدار نیست !
به سرعت توی یکی از فنجون های چینی لب طلایی چای ریخت و همراه با قند … برگشت توی سالن .
هرمز پا روی پا انداخته بود … راحت و با وقار به نظر می رسید . آرام مقابلش خم شد تا چای تعارف کنه .
هرمز گفت :
– متشکرم !
و فنجون چای رو برداشت … ولی به قندها دست نزد . آرام نگاهش کرد ، و اون توضیح داد :
– قند خونم بالاست متأسفانه !
– اوه … نمی دونستم !
و صاف ایستاد .
– براتون شکلات تلخ یا …
هرمز اومد میون کلامش :
– هیچی ، متشکرم !
و به مبل مقابلش اشاره کرد :
– بشین لطفاً … کمی حرف بزنیم !
آرام با تأخیر چرخید و روی مبل نشست . استرس داشت ، ولی می خواست اینو پنهان کنه .
زانوهاش رو بهم چفت کرد و گفت :
– کاش از قبل می دونستم تشریف میارید … اینطوری می تونستم پذیرایی بهتری ازتون داشته باشم !
– منم عادت به مهمان ناخوانده بودن ندارم . ولی فراز فرق داره … معمولاً خیلی سخت می شه گیرش آورد !
آرام ساکت شد و نگاه خیره اش رو دوخت به هرمز … چقدر شبیه فراز بود !
حالت ابروهاش ، بینی اندکی قوزدارش ، زاویه ی فکش ، گردنش … همه چیزش به غیر از رنگ چشم هاش .
– وقتی هنوز توی ماشینم بودم ، بهش زنگ زدم و فهمیدم خونه نیست … و راستش فکر کردم چه بهتر ! فرصتی پیش اومده که می تونم تنهایی باهات حرف بزنم !
لبخند زد … حتی لبخندش شبیه فراز بود .
آرام بزاق دهانش رو قورت داد … حس ناخوشایندی قلبش رو لبریز کرد .
– البته !
– اگر ازدواج شما هم یک ازدواج معمولی بود … مثل بقیه ی ازدواج ها ، پروسه ی خواستگاری و تحقیق و آشنایی طی می شد …
– این تقصیر من نیست !
– قطعاً … مطمئنم که تقصیر تو نیست ! من پسرم رو می شناسم … کاملاً می دونم همه چی تقصیر اونه ! دفعه ی اولش هم نیست … اون همیشه نسبت به سنت ها بی اعتنا بوده !
مکث کوتاهی کرد … نفسی گرفت و خیره به فنجانِ چای روی میز … ادامه داد :
– یک شب اومد در خونه ام و گفت قراره عقد کنه … حتی مهلت نداد اسم عروس رو ازش بپرسم ! … حتماً می تونی درک کنی که چقدر نگران بودم !
آرام با صدایی زمزمه مانند پاسخ داد :
– بله !
هرمز سر بلند کرد و باز نگاه کرد به آرام و لبخند زد … گفت :
– ولی الان خوشحالم ! تو دختر برازنده ای هستی ! … هر چند هنوز هم نحوه ی آشناییتون برام عجیب و غریبه !
نفس آرام زیر جناق سینه اش گیر کرد ، مردمک چشم هاش لرزید … هرمز گفت :
– شاید دلت بخواد خودت برای من تعریف کنی !
– چی رو ؟!
– اینکه چطور با هم آشنا شدین و تصمیم به ازدواج گرفتین !
برای مدتی طولانی آرام چیزی نگفت و فقط نگاهش کرد … داشت توی ذهنش حدس می زد که هرمز واقعاً چیزی در مورد آشناییش با فراز نمی دونه ، یا می دونه و فقط وانمود به بی خبری می کنه . نمی فهمید … حدس زدن در مورد افکار این مرد خیلی سخت بود . این مرد به ظاهر خوش برخورد … ولی حیله گر و غیر قابل پیشبینی ! … انگار که نسخه ی کامل شده و پخته ای از فراز بود … و آرام می دونست در برابر فراز همیشه باید محتاط باشه !
– ما … هیچی ! خیلی معمولی !
هرمز سرش رو تکون داد … پذیرفته بود ؟! … آرام ناگهان پرسید :
– شما چطور با همسرتون آشنا شدین ؟
– خیلی سنتی ! … مادرم سهره رو معرفی کرد و خواست …
آرام مودبانه حرفش رو قطع کرد :
– مادر فراز !
هرمز برای لحظاتی خشکش زد … معلوم بود که انتظار شنیدن چنین سوالی رو نداشته . چیزی توی حالت چهره اش تغییر کرد … که آرام در لحظه فهمید سوال خیلی خیلی بدی پرسیده !
ناراحت از جوی که به وجود اومده بود ، گوشه ی لبش رو گزید و آهسته زمزمه کرد :
– ببخشید !
– در مورد مادر فراز کنجکاوی ؟
– نه !
– چرا از خودش چیزی نمی پرسی ؟!
سکوت آرام … هرمز ادامه داد :
– از خودش بپرسی بهتره … هر چی که لازم باشه بدونی ، خودش بهت می گه !
آرام گیج بود … چون نمی تونست بفهمه اینهمه سکوت در مورد مادر فراز ، برای چیه . هیچ کسی چیزی بهش نمی گفت … انگار این یک راز سر به مهر بود … و آرام حق کشف کردنش رو نداشت !
سعی کرد خوب فکر کنه و بدترین احتمالات رو در نظر بگیره . مادر فراز یک زن بد بود ؟! … یا …
– بیا دیگه در مورد چیزای ناخوشایند حرف نزنیم !
با صدای هرمز … آرام پلکی زد و بعد لبخند نرمی نشست روی لب هاش .
– بله … بله ! بفرمایید چایتون رو میل کنید ، از دهن افتاد !
مثل همیشه عالی
تو هم مث همیشه عشق منی😍