رمان اردیبهشت پارت ۷۳

4.5
(23)

 

 

***

بسته ی کاپوچینو رو توی ماگ سرامیکی ریخت و با آبجوش حل کرد . توی پیشدستی یک شکلات مارس و چند کوکی نارگیلی چید … بادیدن سطل پاستیل های میوه ای آب دهانش رو قورت داد .

 

می دونست اگه فراز بفهمه از این خرت و پرتها خورده ، حتما بد اخلاقی می کنه ، ولی مهم نبود ! یک مشت پاستیل توی ظرفش ریخت و بعد به خوراکی هاش نگاه کرد و زیر لب گفت :

 

– آخر از اینهمه شیرینی جات خوردن اوردز می کنی دختر !

 

شونه ای بالا انداخت و پیشدستی خوراکی هاش و ماگ کاپوچینو رو برداشت و برگشت توی سالن .

 

بعد از چهار روز بلاخره تنها شده بود … فراز راضی شده بود دو ساعت تنهاش بذاره و بره باشگاه .

 

آرام تنها بودن رو دوست داشت … از خلوت کردن با خودش آرامش می گرفت . نشست روی کاناپه و ظرف خوراکی هاش و ماگ نوشیدنی رو روی میز گذاشت . تلویزیون روشن بود و داشت قسمتی از کنسرت شادمهر عقیلی رو پخش می کرد .

 

یه جا تسلیم عشق بودن همه دیوونگیت می شه

کسی که فکر نمی کردی تمام زندگیت می شه

چه دنیایی به من دادی … به من که دل نمی دادم

چه عشقی تو دلم گم بود … که با تو یادش افتادم !

 

آرام خیره به صفحه ی تلویزیون … به فکر فرو رفت .

 

چهار روز گذشته بود … از روی که با دل درد بدی از خواب بیدار شده بود و اونقدر حس استیصال و بدبختی داشت که فکر می کرد هیچوقت نمی گذره … ولی گذشته بود !

 

کنار فراز !

 

مگر می شد نزدیک فراز باشه و استرس نداشته باشه ؟ … همیشه و در هر لحظه ای بیم دیوانگی هاش رو داشت . ولی فراز این چهار روز باهاش خوب بود .

 

با هم غذا می خوردند … با هم فیلم تماشا می کردند … حتی یک بار با هم برای دیدن مامان ملی رفته بودن .

 

فراز مهربون و صبور بود … بدخلقی های آرام رو تحمل می کرد … و اونو می خندوند .

 

آرام فکر می کرد بهش … و هر چی بیشتر فکر می کرد ، انگار کمتر اونو می شناخت . بدترین آدم روی زمین بود … ولی … هووف !

 

نفسش رو فوت کرد بیرون … تصمیم گرفت دیگه فکر نکنه !

 

 

یکی از پاستیل ها رو در دهانش انداخت و بعد کتابچه ی داستان فرانسویشو برداشت و مشغول ورق زدن … فکر کرد خیلی دور شده از زبان فرانسه .

 

دوست داشت باز هم برگرده سر کلاس و کلمات بیشتری یاد بگیره … حالا که چند ماه می شد حتی یک کلمه فرانسه به گوشش نخورده بود و حس می کرد خیلی از آموخته هاش بر باد رفتن .

 

کوسن ها رو زیر تنش جابجا کرد ، دمپایی های خزدار صورتی رنگش رو از پا در آورد و دراز کشید . کتابچه رو بی هدف ورق می زد و ذهنش باز هم به پرواز در اومده … مجید و کلاس هایی که باهاش داشت .

 

دستش بی اختیار بالا رفت و حلقه ی دور گردنش رو میون انگشتانش گرفت … پلک هاشو بست و عمیق نفس کشید .

 

“ای کاش رهام می کردی … ای کاش فکرت رهام می کرد !”

 

آه عمیقی کشید . اشک لانه کرده بود پشت پلک هاش . ولی نباید گریه می کرد … نباید فکری می کرد .

 

شاید وقتش رسیده بود که تسلیم بشه … و بفهمه نباید ، همیشه براش نبایده !

 

صدای زنگ خونه بلند شد … و آرام ناگهان از جا پرید . قلبش توی سینه اش گاپ گاپ تپیدن گرفته بود .

 

کی بود ؟ فراز ؟! … ولی هنوز حتی نیم ساعت از رفتنش نگذشته بود !

 

دستش رو روی تخت سینه اش گذاشت و سعی کرد نفس هاش رو کنترل کنه ! … حس می کرد افکار ممنوعه مثل شیشه عطری که توی کیفی شکسته شده و رایحه اش پخش شده … از جمجمه اش به بیرون می تراوه .

 

صدای تکرار زنگ …

 

کتاب رو روی میز انداخت و بعد به سمت در تقریباً دوید .

 

– کیه ؟!

 

برای لحظاتی پاسخی نشنید . کف دستاشو روی سطح در گذاشت و کمی روی پنجه هاش بلند شد و از توی چشمی به بیرون نگاه کرد … و همون لحظه صدایی پاسخش رو داد :

 

– پدر فرازم ! … باز کن لطفا !

 

 

آرام ناگهان یخ کرد !

 

پدر فراز … هرمز حاتمی ! … صداش رو شناخته بود و توی چشمی می تونست اونو ببینه … .

ضربان قلبش تند شد … حس بدی پیچید توی دلش .

 

این مرد رو کم و بیش از روی عقدشو به خاطر داشت … و به جز اون روز در تمام مدت نه اونو دیده بود ، و نه چیزی در موردش شنیده بود .

 

احساسی غریزی بهش می گفت فراز از پدرش متنفره … و حالا این مرد … .

 

نمی خواست درو باز کنه … ولی نمی تونست ! خوب که فکر می کرد هیچ دلیل موجهی برای پشت در نگه داشتنش نداشت .

 

این مرد کاملاً بیگانه پدر شوهرش بود … و از نظر شرع دین ، محرم ابدیش !

 

گوشه ی لبش رو یواشکی گاز گرفت … بیشتر از اون فکر نکرد … درو باز کرد .

 

هرمز حاتمی … با لباس های غیر رسمی … شلوار مشکی و پیراهن چهارخونه و موهای کم پشت خاکستری … و چشم های قهوه ای تیره … .

 

– سلام !

 

هرمز عمیق نگاه کرد بهش … انگار داشت توی ذهنش اونو ارزیابی می کرد … بعد با تأخیری آشکار پاسخ داد :

 

– سلام عروس خانم ! … مشتاق دیدار !

 

در دستش یک سبد گل بود . آرام سعی کرد لبخند بزنه .

 

– خیلی خوش اومدین ! … بفرمایید داخل لطفاً !

 

هرمز از چهارچوب گذشت و از کنارش گذشت و به طرف سالن رفت … قدم هاش مغرور و آروم بود … از خود مطمئن !

 

آرام گوشه ی لبش رو گزید و بعد درو بست و پشت سرش به راه افتاد . فکر کرد باید به فراز زنگ بزنه و بهش جریان رو بگه .

 

هرمز وسط سالن ایستاد .

 

– دیر باز کردی درو ! … داشتم فکر می کردم شاید فراز بهت سپرده که درو روی من باز نکنی !

 

آرام کاملاً جا خورد .

 

– نه … این چه حرفیه ؟ … فراز هیچوقت این بی احترامی رو …

 

توی نگاه هرمز حالتی نشست … آرام آب دهانش رو قورت داد و حرف رو عوض کرد :

 

– بفرمایید بشینید لطفاً ! … فراز نیست . الان بهش زنگ می زنم .

 

هرمز گفت :

 

– می دونم !

 

خم شد ، کوسن های روی کاناپه رو کنار زد و نشست … ادامه داد :

 

– وقتی توی پارکینگ بودم ، بهش زنگ زدم … هر جایی که باشه ، مطمئنم خودشو خیلی زود می رسونه !

 

آرام اشتباه می کرد یا واقعاً داشت کنایه می زد ؟! …

 

 

 

سرش رو تکون داد تا افکار مزاحم رو از خودش دور کنه :

 

– الان می رسم خدمتتون !

 

و با برداشتن ماگ کاپوچینو و بشقاب تنقلات ، به آشپزخونه برگشت .

 

تپش قلبش تند و غیر قابل کنترل شده بود . ازدواجش با فراز یک ازدواج معمولی نبود … ولی باز هم دلیلی نمی شد تا در برابر این مرد ، هرمز … پدر شوهرش … استرس نگیره !

نه که دل خوشی از کسی داشته باشه … ولی می خواست موجه و قابل قبول جلوه کنه . اصلاً تحملش رو نداشت که کسی فکر کنه اون یک دختر بی دست و پاست یا اینکه خودشو به فراز قالب کرده !

 

نگاه کرد به بلوز و شلوار راحتیِ گلبهی رنگش و با کلافگی فکر کرد … حتی لباسش مناسب این دیدار نیست !

 

به سرعت توی یکی از فنجون های چینی لب طلایی چای ریخت و همراه با قند … برگشت توی سالن .

 

هرمز پا روی پا انداخته بود … راحت و با وقار به نظر می رسید . آرام مقابلش خم شد تا چای تعارف کنه .

 

هرمز گفت :

 

– متشکرم !

 

و فنجون چای رو برداشت … ولی به قندها دست نزد . آرام نگاهش کرد ، و اون توضیح داد :

 

– قند خونم بالاست متأسفانه !

 

– اوه … نمی دونستم !

 

و صاف ایستاد .

 

– براتون شکلات تلخ یا …

 

هرمز اومد میون کلامش :

 

– هیچی ، متشکرم !

 

و به مبل مقابلش اشاره کرد :

 

– بشین لطفاً … کمی حرف بزنیم !

 

آرام با تأخیر چرخید و روی مبل نشست . استرس داشت ، ولی می خواست اینو پنهان کنه .

 

زانوهاش رو بهم چفت کرد و گفت :

 

– کاش از قبل می دونستم تشریف میارید … اینطوری می تونستم پذیرایی بهتری ازتون داشته باشم !

 

– منم عادت به مهمان ناخوانده بودن ندارم . ولی فراز فرق داره … معمولاً خیلی سخت می شه گیرش آورد !

 

 

آرام ساکت شد و نگاه خیره اش رو دوخت به هرمز … چقدر شبیه فراز بود !

 

حالت ابروهاش ، بینی اندکی قوزدارش ، زاویه ی فکش ، گردنش … همه چیزش به غیر از رنگ چشم هاش .

 

– وقتی هنوز توی ماشینم بودم ، بهش زنگ زدم و فهمیدم خونه نیست … و راستش فکر کردم چه بهتر ! فرصتی پیش اومده که می تونم تنهایی باهات حرف بزنم !

 

لبخند زد … حتی لبخندش شبیه فراز بود .

آرام بزاق دهانش رو قورت داد … حس ناخوشایندی قلبش رو لبریز کرد .

 

– البته !

 

– اگر ازدواج شما هم یک ازدواج معمولی بود … مثل بقیه ی ازدواج ها ، پروسه ی خواستگاری و تحقیق و آشنایی طی می شد …

 

– این تقصیر من نیست !

 

– قطعاً … مطمئنم که تقصیر تو نیست ! من پسرم رو می شناسم … کاملاً می دونم همه چی تقصیر اونه ! دفعه ی اولش هم نیست … اون همیشه نسبت به سنت ها بی اعتنا بوده !

 

مکث کوتاهی کرد … نفسی گرفت و خیره به فنجانِ چای روی میز … ادامه داد :

 

– یک شب اومد در خونه ام و گفت قراره عقد کنه … حتی مهلت نداد اسم عروس رو ازش بپرسم ! … حتماً می تونی درک کنی که چقدر نگران بودم !

 

آرام با صدایی زمزمه مانند پاسخ داد :

 

– بله !

 

هرمز سر بلند کرد و باز نگاه کرد به آرام و لبخند زد … گفت :

 

– ولی الان خوشحالم ! تو دختر برازنده ای هستی ! … هر چند هنوز هم نحوه ی آشناییتون برام عجیب و غریبه !

 

نفس آرام زیر جناق سینه اش گیر کرد ، مردمک چشم هاش لرزید … هرمز گفت :

 

– شاید دلت بخواد خودت برای من تعریف کنی !

 

– چی رو ؟!

 

– اینکه چطور با هم آشنا شدین و تصمیم به ازدواج گرفتین !

 

برای مدتی طولانی آرام چیزی نگفت و فقط نگاهش کرد … داشت توی ذهنش حدس می زد که هرمز واقعاً چیزی در مورد آشناییش با فراز نمی دونه ، یا می دونه و فقط وانمود به بی خبری می کنه . نمی فهمید … حدس زدن در مورد افکار این مرد خیلی سخت بود . این مرد به ظاهر خوش برخورد … ولی حیله گر و غیر قابل پیشبینی ! … انگار که نسخه ی کامل شده و پخته ای از فراز بود … و آرام می دونست در برابر فراز همیشه باید محتاط باشه !

 

– ما … هیچی ! خیلی معمولی !

 

هرمز سرش رو تکون داد … پذیرفته بود ؟! … آرام ناگهان پرسید :

 

– شما چطور با همسرتون آشنا شدین ؟

 

– خیلی سنتی ! … مادرم سهره رو معرفی کرد و خواست …

 

آرام مودبانه حرفش رو قطع کرد :

 

– مادر فراز !

 

هرمز برای لحظاتی خشکش زد … معلوم بود که انتظار شنیدن چنین سوالی رو نداشته . چیزی توی حالت چهره اش تغییر کرد … که آرام در لحظه فهمید سوال خیلی خیلی بدی پرسیده !

 

ناراحت از جوی که به وجود اومده بود ، گوشه ی لبش رو گزید و آهسته زمزمه کرد :

 

– ببخشید !

 

– در مورد مادر فراز کنجکاوی ؟

 

– نه !

 

– چرا از خودش چیزی نمی پرسی ؟!

 

سکوت آرام … هرمز ادامه داد :

 

– از خودش بپرسی بهتره … هر چی که لازم باشه بدونی ، خودش بهت می گه !

 

آرام گیج بود … چون نمی تونست بفهمه اینهمه سکوت در مورد مادر فراز ، برای چیه . هیچ کسی چیزی بهش نمی گفت … انگار این یک راز سر به مهر بود … و آرام حق کشف کردنش رو نداشت !

 

سعی کرد خوب فکر کنه و بدترین احتمالات رو در نظر بگیره . مادر فراز یک زن بد بود ؟! … یا …

 

– بیا دیگه در مورد چیزای ناخوشایند حرف نزنیم !

 

با صدای هرمز … آرام پلکی زد و بعد لبخند نرمی نشست روی لب هاش .

 

– بله … بله ! بفرمایید چایتون رو میل کنید ، از دهن افتاد !

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 23

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
رویا
رویا
1 سال قبل

مثل همیشه عالی

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x